eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.6هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/1763378340Ce2bc25aa4e
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🖤」 - - سيد‌علے‌لب‌تر‌کند‌جانم‌فدايش‌ميکنم! - - 「🔗」 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏 شب ما را لبریز از آرامش🕊 و مشکلاتمان را آسان کن🕊 و فراوانی را در زندگی همه جاری فرما🕊 ما را بندگان شاکر قرار ده نه شـاکی🕊 الهی آمین
دستی برای صبح رسیده،تکان بده... خود را به روز این همه روشن، نشان بده... برخیز و از کسالت این بستر پَکَر خمیازه را بریز و به لبخند جان بده سلام صبح بخیر 🍁🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••• مشتاقی‌و‌صبوری،ازحدگذشت‌یارا... 💔 🌱 ⁦🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
10.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☀️ تمام زیبایی‌های ظاهری و باطنی رو خدا جمع کرده در یه نفر! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چی کم داشتی حججی بشی؟ فرصت‌ها‌روازدست‌نده🛣 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
7.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⛔️بدحجابی،نتیجہ‌بی‌غیرتے‌مردان‼️ 🔰سخنرانےاستادعالی🎤 🚫 مولای من💔 به خاطر آمدنت، از امروزباتوعھدمےبندم‌باهیچ‌نامحرمے ارتباط‌نداشتہ‌باشم﴿چہ‌حضورے،چہ‌مجازے﴾😓😓 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 محمدجواد دوید سمت حیاط تا در را باز کند و من کنار در ورودی خانه منتظر شدم. آمدند. پدر دکتر پویا، بسیار سنگین سلام کرد و مادرش با سلامی چنان نگاه تندی حواله ام کرد که جواب سلامش توی دهانم ماند. ولی اما خود دکتر دسته گل بزرگی گرفته بود که تقدیمم کرد و من با دست او را تعارف کردم. همه در اتاق بزرگ خانم جان نشستند که آقا آصف مسئول پذیرایی شد. _بفرمایید.... اینا سیب های همین باغه.... بفرمایید. اما نه پدر و نه مادر دکتر هیچ کدام سیب برنداشتند. چقدر رفتارشان برایم آشنا بود! درست یاد خواستگاری گلنار افتادم! و باز برای آرام کردن قلب ناصبورم، نفس بلندی کشیدم. پدر حامد بالاخره بحث را شروع کرد. _خب جناب دکتر.... از خودتون بگید. دکتر تا خواست حرفی بزند مادرش دستش را روی پایش گذاشت و گفت: _ببخشید جناب.... اول خانم پرستار از خودشون بگند. یک آن تمام تنم سرد شد! آب گلویم را به سختی قورت دادم و گفتم‌ : _خب راستش.... من.... یکسال و نیم بیشتر شده که همسرم رو از دست دادم. چقدر نگاه پدر و مادر دکتر، نگاه تحقیر آمیزی بود. آنقدر که کلمات از ذهنم می‌پرید. _دو تا فرزند دارم.... محمد جواد 3 سال و نیمش شده و بهار دو سال و چند ماهشه. پدر دکتر دستش را روی ران پای چپش زد و بلند گفت‌ : _عجب! و همان عجب، ته دلم را خالی کرد. مادر حامد پرسید: _شما شرایط مستانه جوون رو نمیدونستید؟ پدر دکتر پویا گفت: _نه خانم.... متاسفانه پسرم حرفی نزد.... ما واقعا راضی به این ازدواج نیستیم. چشم بستم از غصه که مادر دکتر با لحن بدی مقابل همه گفت: _من اونروزی که اومدم بیمارستان به خودت نگفتم پاتو از زندگی پسر من بکش بیرون؟ با من بود.... و چه حس بدی داشت شنیدن آن حرفها مقابل آقای پورمهر و همسرش! دکتر پویا با عصبانیت بلند گفت: _مادر.... مادر جان.... من یک هفته با شما حرف زدم. _حرف چی زدی آخه؟!.... دست گذاشتی روی یه زن بیوه که دوتا بچه داره.... من اصلا روم نمیشه به فک و فامیل بگم این عروسمه.... آخه چی فکر کردی؟! جناب پورمهر بالافاصله گفت: _الان مشکل شما بچه ها هستن؟ فوری چشم گشودم. انگار حرفها رسیده بود به همان موقعیت حساسی که من برایش دلم شور میزد. مادر دکتر هم به صراحت جواب داد: _بله جناب.... به خدا اگه این دوتا بچه نبودن به همه میگفتم خب پسرم رفته سراغ فلان دختر.... کسی چه جوری می‌فهمید که این خانم قبلا ازدواج کرده!! نگاهم سمت پدر حامد رفت که دکتر پویا با سرفه ای توجه همه را جلب کرد. _لطفا همه به حرفهای من گوش کنید.... من اصلا برام حرف مردم مهم نیست.... و به نظرم این دوتا بچه لطف الهی است که شامل حال من شده. پدر دکتر با صدای بلند جوابش را داد: _نظر مردم برات مهم نیست؟! .... نظر من و مادرت چی؟! اون هم برات مهم نیست؟! دکتر سکوت کرد که پدر حامد لب گشود: _اگه مشکل فقط همینه ... من سرپرستی بچه ها رو قبول میکنم. فوری همانطور که روی دو زانو نشسته بودم، برخاستم. _نهههههههه! نگاه تند پدر حامد سمتم آمد. _احساسی تصمیم نگیر مستانه جان.... تو جوونی.... میتونی دوباره خوشبخت باشی... بچه ها پیش من باشند میتونی بیای هر هفته ببینیشون. بغضم گرفت. _نه.... من میخوام با بچه هام باشم.... تو رو خدا پدر جون. خانم پورمهر نگاهش دقیق شد روی صورتم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 _نکنه تو فقط قصد داشتی با این ازدواج حضانت بچه ها رو از ما بگیری که قبول نمیکنی؟.... پس قصدت از ازدواج این بود که ما کاری به بچه ها نداشته باشیم؟! سکوتم، اشکانم و نگاه مستاصلی که بین آندو میچرخید خودش جواب بود. _بلند شو علی.... این خانم اصلا تو رو نمیخواد.... فقط میخواد بچه هاشو بخاطر ازدواج با تو پیش خودش نگه داره. و با این جمله ی مادر دکتر، پدر دکتر پویا هم برخاست. همه چیز همانگونه ای شد که دلشوره اش را از قبل گرفته بودم. نگاه دکتر پویا چنان روی صورتم خشک شد که انگار تا آنروز حتی فکرش را هم نکرده بود که من بخاطر نگهداری فرزندانم فقط بخواهم ازدواج کنم. و پرسید: _آره؟!.... واقعا قصدت از ازدواج با من این بود؟! زبانم هم حتی یاری ام نکرد تا جواب بدهم. تنها سرم را پایین انداختم و سکوت کردم. _بلند شو پسر.... اینم نتیجه ی حرفهای من و مادرت که گوش ندادی. برخاستند. هیچ کسی حرفی نزد و حتی مقابلشان را نگرفت. من هم ایستادم که پدر و مادر دکتر از کنارم گذشتند اما خودش که به من رسید، مکث کرد. _واقعا عاشق شدم.... واقعا قصدم این بود که برای بچه های تو، پدر باشم.... ولی حتی فکرش رو هم نمیکردم که تو فقط قصدت از این ازدواج، بچه هات باشند نه من!.... نفس بلندی کشید. هنوز نگاهش روی صورتم سایه انداخته بود که ادامه داد: _من تموم هفته داشتم بخاطر تو با خانواده ام می‌جنگیدم.... به اونا هم گفتم ما هر دو عاشق هم شدیم.... ولی انگار.... اینطور نبود! جرات نگاه کردن به چشمانش را نداشتم و او همراه با یک نفس بلند دیگر، بلند گفت: _خداحافظ. و از کنارم گذشت. رفتن آنها تازه آغاز سرزنش ها شد. مادر حامد اولین نفر بود. _به نظرم تو دیگه شایستگی سرپرستی بچه ها رو نداری.... تو نه به خوشبختی خودت فکر میکنی، نه به خوشبختی بچه هات.... تو فقط میخوای بچه ها پیش تو باشند.... حالا به هر قیمتی که شد!.... حتما میخوای بری اعلامیه ازدواج بدی که یکی بیاد فقط باهات ازدواج کنه تا ما بگیم خب مستانه سر و سامون گرفته! _نه.... باور کنید اینطور نیست. و پدر حامد پرسید: _پس چطوره؟.... پسر با اون خانواده ی خوب.... دکتر بود، وضع مالی خوبی داشت اما تا من گفتم بچه ها پیش من باشند تو چنان نه ای گفتی که همه فهمیدن فقط میخوای بخاطر سرپرستی بچه ها ازدواج کنی. سرم با اشک بالا آمد. _پدر جون.... به من حق بدید تو رو خدا.... من یه مادرم.... نمیتونم از بچه هام دور بشم. و باز مادر حامد بلند و عصبی جواب داد: _منم یه مادرم.... ولی خیلی سال پیش پسرم موندن توی ایران رو انتخاب کرد و ما رفتن رو.... چون این به صلاح بود.... ولی تو حتی صلاح خودتم نمیخوای.... این منو میترسونه.... دیگه بهت اعتماد ندارم.... تویی که بخاطر بچه ها حاضری به ما دروغ بگی، فردا هر طوری هم که بشه صدات در نمیاد که مبادا بچه ها رو ازت بگیریم.... ممکنه بدترین شرایط رو، هم خودت تحمل کنی هم بچه ها رو مجبور به تحمل کنی تا بچه ها پیشت بمونن.... من از همین میترسم. با گریه التماس کردم. هزار بار گفتم؛ اینطور نیست ولی کسی قبول نکرد. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
روزگارت بر مراد روزهایت شاد شاد آسمانت بے غبار سهم چشمانت بهار قلبت از هرغصـہ بدور عمر شیرینت بلند روز و امروزت قشنگ سلام ... صبح زیباتون بخیر😊🌺