🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_383
#دلارام
بعد از مراسم نامزدی که عالی بود، لباس نامزدی ام را عوض کردم و با شروین از خانه بیرون زدم.
با آنکه حتی متوجه ی اخم های بابا شدم اما دیگر بعد از محرمیت من و شروین نباید سخت میگرفت.
تازه من طبق قانونی که خودش گذاشته بود، من باید قبل از ساعت 8 شب خانه میبودم. و تا 8 شب کلی زمان داشتم.
همینکه از خانه بیرون زدیم و با هم سوار ماشین شدیم، شروین با شوق گفت:
_قربون خوشگل خانم .
و بعد بوسه ای روی دستم زد و ماشین را روشن کرد.
_خب کجا بریم؟
من پرسیدم و او بی هیچ مقدمه ای جواب داد:
_خونه ی من....
نمیدانم چرا همان لحظه، دلم خالی شد.
_نمیشه بریم پارک یا....
اخمی تحویلم داد.
_ازم میترسی؟
_نه.... مگه لولویی!.... ولی بحث خونه فرق داره.... ما هنوز عقد نکردیم.
دست چپش را روی فرمان گذاشت و چرخید سمتم.
_ببین دلارام.... من قبل از اینا هم بهت گفته بودم.... من بدون رابطه عقدت نمیکنم.... بالاخره باید بدونم تو همونی که میخوام هستی یا نه..... حالا هم محرمیم.... خودت میدونی کم دختر دور و برم نبوده.... ولی خواستگاری هیچ کدوم نرفتم.... اینهمه خرج کردم واسه این نامزدی..... اونوقت من نباید بدونم تو همون کسی هستی که میخوام یا نه .
_شروین!.... این چه خوره ایه که به جونت افتاده..... اینهمه دختر و پسر که با هم ازدواج میکنن قبلش مگه رابطه دارن؟
_آره.... همه دوستای من این طوری هستن.... ما دو ساله باهمیم.... چقدر گفتم بیا با هم یه سفر بریم شمال، نیومدی.... الانش هم کم دختر دور و برم نیست، ولی من تو رو میخوام خوشگلم.
حرفهای شروین، مضطربم میکرد. چرا همین امروز.... چرا همان روزی که بهترین روز زندگی ام بود.
_شروین امروز بریم بگردیم.... حالا تا دو هفته محرمیم.... باشه؟
نفس عمیقی کشید.
_از دست تو..... اینم باشه.... حالا کجا برم؟
با شوق فریاد زدم.
_نمیدونم.... یه جا که بهمون خوش بگذره.
دنده را جا زد و گفت:
_باشه.... میبرمت یه جایی که تا حالا نرفتی.... اگه بابای عهد دقیانوست میذاشت، میبردمت امارات، پارک آبی معروفی داره، کلی خوش می گذروندیم.
_حالا شما همینجا منو ببر یه جای خوب.... چی میشه.
_بچه ها شب برامون جشن گرفتن.... اون چی؟.... لابد اونم نمیای چون 8 شب باید خونه باشی؟
_شروین.... قول دادیم.
کف دستش را محکم روی فرمان کوبید.
_بذار عقدت که کردم حال این بابات رو میگیرم.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
توجه :❣
تمام ماجرای دلارام و شروین از یک داستان واقعی گرفته شده است.... حتی تعداد روزهای آشنایی و بلایی که شروین بر سر دلارام می آورد و ....
❌❌❌❌❌❌❌❌
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_384
واقعا شروین چیزی برایم کم نمیگذاشت. کنار او واقعا خوشحال بودم اما....
سه روز از نامزدی ما گذشت.
هر سه روز، با هم گشتیم. خوب هم خرج روی دستش گذاشتم.
از خرید های آن چنانی از یک پاساژ معروف در شهرک غرب که برند ایتالیایی بود تا رفتن به بهترین رستوران های شهر و غیره.
اما روز چهارم، قرارمان ساعت 8 صبح بود. هر قدر پرسیدم چرا، گفت سوپرایز دارم.
ناچار يواشکی از خانه بیرون زدم تا باز نخواهم جوابگو باشم که چرا صبح به آن زودی، همراه شروین از خانه خارج شدم.
دم در خانه منتظرم بود که سوار ماشینش شدم.
_سلام....
لبخند قشنگی زد.
_سلام خوشگل خانم من.... بریم؟
_کجا؟
و قبل از آنکه بگوید، راه افتاد.
_یه ویلا دارم تو شمال.... الان راه بیافتیم سه ساعت دیگه شمالیم.
_شروین!
کلافه صداشو بلند کرد.
_شروین چی؟..... مثلا نامزدیم ها.... توی تهران حبسمون کردن.... اینجا نرید، اونجا نرید، قبل ساعت 8 شب خونه باشید.... این حرفای بابات رو مخ منه دلارام.
_شروین آخه یه روزه بریم شمال؟!.... میترسم تا شب نرسیم.
_نترس.... با این ماشین تو رو مثل جت میرسونم خونه.
نمیدانم آنروز چه حالی داشتم که از همان اول صبح، با شنیدن سوپرایز شروین، حالم دگرگون شد.
هر کاری کردم منصرفش کنم نشد که نشد.
خودش فکر همه چیز را کرده بود.
صندلی عقب ماشین، پر بود از خوراکی. از چیپس و پفک و بیسکویت گرفته تا جوجه کباب ترش بسته بندی شده و همبرگر و غیره.
و من مانده بودم در یک روز کی وقت خواهیم کرد آنهمه خوراکی را بخوریم!
شروین آنروز خوش اخلاق تر از همیشه شده بود.
کل راه را گفت و شوخی کرد و خندید. حتی وسائل صبحانه را هم برداشته بود تا بخاطر صبحانه مجبور نباشیم توقف کنیم.
و درست حوالی ساعت 11 بود که به ویلایش رسیدیم.
و من با دیدن ویلایش، دهانم تا کف زمین باز شد!
ویلا نبود..... قصر بود.... از همان آبنمای زیبای وسط حیاط بزرگ و دلباز ویلا گرفته تا استخر رو باز ویلا که در حیاط پشتی، که با دیوارهای بلند و گلکاری باغچه ی دور استخر احاطه شده بود، یا حتی چیدمان زیبای وسایل خانه و....
_ویلای قشنگی داری.....
مقابلم و ایستاد و در حالیکه شال روی سرم را بر میداشت گفت :
_به قشنگی تو که نمیرسه عشقم.
نگاهش در چشمانم نشست و دلم لرزید.
کش دور موهایم را باز کرد و با لحن خاصی گفت:
_بیشتر از این منو دیوونه نکن دلارام.... خیلی بخاطرت صبر کردم.... تو اولین دختری هستی که اینقدر منو خراب خودت کردی.
خامم کرد. حرفهایش نمیدانم چه حسی داشت که عقلم را برای چند ثانیه از کار انداخت!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻
هیچچیزش . .🙂♥️!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
مݩفقطیڪآرزودارم . . . 💭
کهآݩهماربعیݩ . . . 🕰
سجدهشڪرےڪنم . . . ♥️
پاےستوݩآخریݩ . . .!! 🙃
#السلامعلیکیااباعبدالله
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #اربعین
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_385
حالم خوب نبود. نه جسمم و نه حتی روحم. اما با اینحال چشمم زوم شده بود روی تکتک حرکات شروین.
سمت آشپزخانه رفت و در حالیکه برایم یک لیوان چای نبات درست میکرد، پرسیدم :
_خب..... چی شد؟
_چی چی شد؟!
_اینهمه گفتی بی رابطه عقدت نمیکنم.... اینهمه گفتی چی شد؟
با لیوان چایی نباتی که هم میزد از آشپزخانه بیرون آمد.
_حالا تو چای نباتت رو بخور.....
_پس فقط بهونه بود؟!.... باید میدونستم.... اون از خانواده ات که حتی یه نفر هم توی نامزدی نیومد، اینم از تو که....
اخم کرد.
_خانواده ام آدم حسابت نکردن که نیومدن....
چشمانم مات حرفش شد.
_منو آدم حساب نکردن یا تو رو؟!.... خوبه حالا نامزدی تو هم بوده.
لیوان چایی نبات را روی میز روبرویم گذاشت و مقابلم روی مبل نشست.
یک پایش را روی دیگری انداخت و با نگاهی تحقیر آمیز خیره ام شد.
_تو رو آدم حساب نکردن بدبخت.... با اون خانواده قُزمیتت.... با اون پدر عصر حجرت....
و بعد صدایش را کلفت کرد و ادای پدرم را در آورد.
_دلارام باید ساعت 8 شب خونه باشه.... همچین میگه ساعت 8 شب انگار خبر نداره تو نصف پارتی های شبانه دخترش تا ساعت 1 نصفه شب تو بغل من می رقصیده.
حس کردم دیگر توان سکوت ندارم. فریاد کشیدم :
_شروین..... خیلی نامردی..... داری سرکوفت میزنی؟!
_آره..... سرکوفت میزنم.... فکر کردی کی هستی واقعا؟!.... من با دختر سفیر ترکیه رابطه داشتم مثل تو ادا و اصول واسم در نیاورد.... فکر کردی کی هستی واقعا؟... صد تا دختر بهتر از تو دور و بر منه ومن احمق با تو نامزد کردم.
باورم نمیشد داشت با من اینطوری حرف میزد.
_خب اگه صدتا دختر بهتر از من داشتی چرا اومدی خواستگاری من؟!!
_خودت اصرار کردی، یادت رفته؟
من اصلا شرایط ازدواج نداشتم و ندارم.... حوصله ی مسئولیت پذیری ندارم، تو هی تو گوشم خوندی باید بیای خواستگاری..... بارها بهت نگفتم من اهل زندگی نیستم؟
محکم فریاد زدم.
_دروغگو..... تو فقط گفتی من یه بار میام خواستگاریت.... اگه قبول نکردی دیگه نمیام.... بعدش هم بی پدر و مادرت اومدی.... تو بودی که هی تو گوشم خوندی که بابات رو راضی کن که به ما گیر نده.
تکیه زد به پشتی مبل و گفت:
_آره خب..... احمق بودم دیگه.... فکر کردم چه تحفه ای هستی حالا..... اما امروز دیدم خاک بر سر من که با بهتر از تو نامزد نکردم..... اونهمه خرج رو دستم گذاشتی واسه یه نامزدی، آخرشم هیچی به هیچی.....
قلبم تند میزد و عرق سردی از گوشه ی شقیقه ام آویزان شد.
_یعنی چی هیچی به هیچی؟!
بی آنکه نگاهم کند جواب داد:
_یعنی..... خوشم نیومد ازت....
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_386
چنان حالم بد شد که مثل دیوانه ها، عقل از سرم پرید.
در یک حرکت عصبی، لیوان چایی نبات را سمتش پرتاب کردم و جیغ کشیدم.
_عوضی کثافت.... من هم از تو خوشم نیومد که برای ازدواج باید دخترای مردم رو تست کنی..... خاک بر سر من که توی الاغ رو دوست داشتم.
ناگهان از جا برخاست. چشم چپش را برایم تنگ کرد و یکدفعه سمتم حمله ور شد.
_دهنت رو ببند اشغال.... تا دیروز توی هر پارتی، ول بودی و اسمت رو گذاشته بودن دلارام هرزه..... حالا واسه من دم در آوردی؟.... چیزی که برای من زیاده دختره.... میفهمی اینو؟
میگفت و میزد. کارمان به کجا کشید؟!... فقط چهار روز نامزدی ما دوام آورد؟!
وقتی چند چک جانانه نصیبم کرد و خون از دهانم جاری.... آرام گرفت.... نشست روی مبل و در حالیکه نفس نفس میزد از زور بازویی که تو سر و صورت من خالی کرده بود، گفت:
_زنگ میزنم آژانس بیاد برت گردونه همون خراب شده ای که اسمش رو گذاشتی خونه..... برو پیش همون بابا جونت بمون بهش بگو همچین تحفه ای هم نبودی که واست ساعت ورود و خروج تعیین کرده بود.
اشکی از چشمم افتاد.
من بخاطر شروین، با همه جنگیدم و او مثل یک دستمال کاغذی مرا توی سطل زباله اش انداخت.
_خودت منو آوردی اینجا، خودتم برم میگردونی.
پوزخندی زد صدادار.
_دیگه چی امر میکنن دختر پادشاه؟.... همین که از ویلام ننداختمت بیرون برو خدا رو شکر کن.
صورتم از ضرب دستش میسوخت و هنوز درد جسمم کم نشده بود که با این حرفهای شروین، آتشی قلبم را فرا گرفت.
با گریه جیغ کشیدم.
_عوضی..... تو یه حروم زاده ای.... چطور میتونی اینقدر پست باشی کثافت.
با جهشی خودش را به من رساند و چنان توی گوشم زد که همان لحظه حس کردم دندانم لق شد.
_لقب های خودتو به من نسبت نده.... گمشو از ویلای من بیرون....
و باور نمیکردم که راست گفته باشد اما وقتی بازویم را گرفت و راستی راستی مرا تا دم در برد و چنان هلم داد که کف خیابان افتادم، باور کردم که تمام این مدت بازیچه ی دست او بودم.
در ویلا بسته شد و من پا برهنه روی آسفالت افتاده بودم.
سرم را روی دستانم گذاشتم و های های گریستم.
طولی نکشید که در ویلا باز شد و کیف و کفش و گوشی ام را هم پشت سرم پرت کرد.
گوشی ام شکست. درست مثل همان ترک عمیقی که روی دلم برداشته بود.
نمیدانستم باید چکار کنم. نه پولی داشتم و نه جایی را میشناختم.
کفش هایم را پوشیدم و با دهانی پر خون، صورتی سیلی خورده، و دندانی که افتاده بود، لنگ لنگان خودم را کشیدم تا از ویلای اعیان و اشرافی شروین عوضی دور شوم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#یڪروایتعاشقانہ💍
همان روز خواستگارے
یا زمان خواندن خطبہ عقد بود
کہ مادرم گفت :
قول مےدهد کہ سیگار هم نکشد🍃
خانمش هم گفت : مجاهدفےسبیلاللّٰہ
کہ نباید سیگار بکشد؛
سیگار کشیدن دور از شأن شماست!
وقتے برگشتیم خانہ،
رفت جیب هایش را گشت
سیگارهایش را درآورد ، لِہِشان کرد
و برد ریخت توے سطل
گفت : تمام شد.. دیگر هیچ کس
دست من سیگار نمے بیند
همین هم شد😅
خانمش مے گفت : یکے دو سال
از ازدواجمون مےگذشت،
رفتم پیشش گفتم :
این بچہ گوشش درد مے کنہ
این سیگار را بگیر یہ پڪ بزن
دودش را فوت کن توے گوشش
گفت : نمےتونم قول دادم
دیگہ سیگار نکشم✌️🏻
گفتم : بچہ داره درد میکشہ!
گفت: ببر بده همسایه بکشہ
و توے گوشش فوت کنہ
دیگہ هم بہ من نگو..🤫
بہمجنونگفتمزندهبمان،ص²⁰²و²⁰³
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #اربعین
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
●🍃🕊●
مثلافریادبزنیم⇩
بیبیگدانمیخواهی؟
عبدبیدستوپانمیخواهی؟
کاشمیشدزمنسؤالکنی
فرزندم💔
کربلانمیخواهی؟🙂✋🏼
#روایتدلتنگی...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢آفت انحراف جنسی در ازدواج دیر هنگام
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
لا تَدرے لعل اَحدَهُم
یناجے اللّٰہ لاَجلڪ^^
تو کہ نمیدانے
شاید یکے بخاطر تو
با خدا نجوا میکند..♥️🤭
#عربے_طور
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
"و تَعْلَمُ مَآ فِي نَفْسِـی"
و آنچہ را در دِلِ من ميگذرد ميدانے💙
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏
شب ما را لبریز از آرامش🕊
و مشکلاتمان را آسان کن🕊
و فراوانی را در
زندگی همه جاری فرما🕊
ما را بندگان شاکر
قرار ده نه شـاکی🕊
الهی آمین
#شبتون_بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻
#شهیدانہ
آرزويش گمنامے بود و حاجترَوا شد
در آخرين لحظات عمرشـ گفت :
خواهم كہ در غمكده ـآرام بگيرم
گمنام سفر كرده و ـگمنام بميرم💔🙃
شهيد جاويدُالاثر مدافعحرم
شهید علے بيات
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•
•
قـرنها پیـش در بھشـت
گمـت کـرده بـودم
ردِ عـطرت را دنبـال کـردم
به دنیـا آمـدم .. :)♥️
💍ـ #عاشقونہ_طورے
•
•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_387
نمیدانم چقدر از آن ویلای لعنتی شروین دور شدم که اشکم سرازیر شد.
باز دوباره یادم آمد که چقدر برای ازدواج با آن عوضی، اصرار کردم.
از خودم حتی متنفر شدم که چرا اینگونه خودم را خار و خفیف کردم.
نشستم کنار یک خانه و در آن هوای گرم و شرجی، فکر کردم که حالا با چه رویی به خانه برگردم.
هزار فکر به سرم زد.
یکی فرار....
یکی اعتراف به اشتباه
یکی هم.... التماس به شروین!
سرم را پایین انداختم و باز گریستم.
شاید نیم ساعتی فکر کردم که آخر تصمیم گرفتم تنها به محمد جواد بگویم.
به موبایلش زنگ زدم.
چقدر سخت بود!... من نمیتوانستم بعد از آن قهر و لجبازی حالا از او درخواست کمک کنم.
تماس را فوری قطع کردم و با صدای بلند گریستم. نمی دانستم چقدر میتوانم سکوت کنم و در آن شهر غریب، کنار همان خانه ی نا آشنا بمانم.
چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که محمد جواد خودش با من تماس گرفت.
مانده بودم جواب بدهم یا نه....
در نامردی شروین و مرد بودن محمد جواد، شک نداشتم.
لااقل حالا دیگر شک نداشتم اما غرورم نمیگذاشت از او کمک بخواهم.
تماسش رو به اتمام بود که دستم به صفحه ی گوشی خورد و تماس وصل شد.
صدایش را میشنیدم اما بغض توی گلویم نمیگذاشت جواب بدهم.
_الو..... دلارام.... کارم داشتی؟.... زنگ زده بودی... الو.... صدای ماشین میاد.... چرا حرف نمیزنی پس؟!
و يک لحظه بغضم شکست.
_الو... محمد جواد....
_گریه میکنی؟!.... چی شده؟!.... کجایی؟!
مکثی کردم و ناچار گفتم:
_لوکیشن بفرستم میای دنبالم؟
_لوکیشن؟!... مگه کجایی؟!.... آدرس بده خب.....
_آدرسش رو ندارم.....
_حالت خوبه؟!.... شروین اونجا نیست مگه؟!
عصبی صدام بالا رفت.
_از تو دارم میپرسم، چکار به شروین داری؟..... میای دنبالم یا نه؟
نفس پُری کشید.
_لوکیشن بفرست.... منتظرم.
و من تماس را قطع کردم. لوکیشن فرستادم و باز طولی نکشید که زنگ زد.
اینبار تنها صدایش را شنیدم و آهسته گریستم اما حرف نزدم.
_دلارام!..... تو شمالی؟!.... چرا حرف نمیزنی؟!.... دلارام!
تماس را قطع کردم و باز به حال پریشان خودم و عشقی که پوچ شده بود و آبرویی که رفته بود، گریستم.
همانجا کنار همان خانه، زیر آفتاب، با آن هوای شرجی نشستم و او آمد..... خدا میداند تمام طول راه را با چه فکرهایی در مورد من، تا آنجا رانندگی کرده بود و آمد.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_388
آمد.... نگران و کمی هم عصبی.
سرم را از همان اول آنقدر پایین گرفتم تا رد دستان شروین و لب خونی ام را نبیند.
_دلارام!.... اینجا چکار میکنی؟!
جوابش را ندادم و سوار ماشین شدم و او کلافه از سکوتم دنبالم آمد.
پشت فرمان ماشین که نشست، باز پرسید :
_نمیخوای بگی اینجا چکار میکنی و چرا گریه کردی؟
_گریه نکردم....
خنده ای عصبی تحویلم داد:
_گریه نکردی؟!..... صدای گریه ات از پشت تلفن میومد.
سرم همچنان پایین بود و لبانم مهر سکوت خورده که عصبی تر شد.
_تا همینجا میدونی چطور اومدم؟!.... خب حرف بزن.... چی شده؟
آهسته سر بلند کردم و او نمیدانم چه در صورتم دید که لبانش از هم فاصله گرفت و گره اخمانش لحظه ای کامل باز شد.
_لبت!.... لبت خونیه؟!.... کتکت زده؟!
سرم را باز تا حد امکان خم کردم که فریاد کشید.
_اون عوضی کجاست که تو رو اینجا ول کرده؟!
فریادش با همه ی بلندی، سوزی داشت که اشک را باز به چشمانم کشاند.
من آرام اشک میریختم و او آرام آرام عصبی تر میشد.
_با توام؟!..... میگم او نامزد کثافتت کجاست؟!.... واسه چی دست روت بلند کرده؟!
چون جوابم سکوت و اشک بود، از ماشین پیاده شد و جلوی همان خانه ای که نشسته بودم، برگشت.
_آی..... شروین عوضی.... بیا بیرون ببینم.
و من تنها به صدای فریادش گوش میدادم که با لگد چندباری به در آن خانه ی ناآشنا زد.
فوری از ماشین پیاده شدم و قبل از آنکه یک سوتفاهم و دعوا به جنجال آنروزم اضافه شود، سمتش رفتم.
_به خدا شروین اینجا نیست....
مقابلش ایستادم و نگاهم صاف در چشمان سیاهش نشست.
او هم لحظه ای نگاهم کرد و باز حتما زخم لبانم به چشمش آمد.
_حرف بزن دلارام تا یه بلایی سر اون عوضی نیاوردم.
_بریم تو ماشین.... تو رو خدا اینجا آبروریزی نکن.
من سمت ماشین رفتم و او هم دنبالم آمد.
نشست پشت فرمان و باز پرسید:
_چی شده؟
_راه بیافت برو....
عصبی نگاهم کرد.
_چی میگی تو؟!.... از تهران کوبیدم اومدم شمال!.... پای چشمت ورم داره.... لبت خونیه.... چشماتم از بس اشک ریختی کاسه ی خونه، بعد به من میگی راه بیافتم برم؟!
بغضی به گلویم چنگ انداخت.
_نمیخوامش.... شروین رو نمیخوام.... حالا خیالت راحت شد؟..... برو دیگه.
راه افتاد اما خیلی عصبانی بود. حتی بیشتر از آن شبی که در حرم امام رضا خوابم برد و او یکساعت و نیم پای قرار ماند!
_بهم بگی خفه بشم بهتر از اینه که منو بکشونی اینجا و با این سر و صورت بهم بگی چیزی نپرسم.....
حالم بد بود و حال او بدتر....
و من داشتم جان میدادم از حرفهایی که میشنیدم و هر کدام زخمی کاری بر قلبم میزد.
چرا اینقدر کور بودم که حتی با مقایسه ی محمد جواد با شروین، پی به نامردی شروین نبردم؟!
او حرف زد و حرف زد و من سکوت کردم و اشک ریختم.
آنقدر که به تهران رسیدیم و من دعا میکردم، بابا مرا با آن سر و صورت نبیند.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻
#بدونتعارف
عقب موندگےقشنگھ !وقتےمردم
پیشرفت روتوی گناھ کردن میبینن(:
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیوگرافی✨
ازشهرشلوغی
ومردمانشسیرم،
امسالزیارَتتنشدتقدیرم ..
#اربعین #امامحسین
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻
اینروزااوضاعپوششبعضیاز
خانـمهاجورۍشدهکـهدیگهتو
خیابونبـهجایاینڪهزمینونگاه
کنیمبایدسربههواراهبریم😐!!
-موقعیتگناههروزبیشترازقبلمیشه🚶🏻♂!
#چهکردیمباخودمون؟
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیو 🌈
میدونے چـرا تــوبهـ قیمٺ داره!؟
چـوݩ وقتے میاے ڪهـ میتونستے نیاے ...! 🤞🏻
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_389
با دلهره وارد خانه شدم اما بد زمانی بود. درست زمانی که دعا دعا می کردم سر ناهار نباشند.
اما بود.
سرم را پایین انداختم و پا تند کردم بلکه بدون سوال و جواب از کنار میز ناهارشان بگذرم که تا رسیدم به پله ی اول کنار سالن، صدای بابا آمد.
_واستا.... فکر کردی صبح نفهمیدم کله ی سحر با اون پسره از خونه زدی بیرون!
نمیدانم چرا پاهایم فرمان عقلم را گوش ندادند؟!
انگار پاهایم قفل کرده بودند روی ماندن. سر پایین جلوی پله ایستاده بودم که بابا سمتم آمد و بازویم را محکم گرفت و مرا چرخاند و همان موقع صدای مستانه بلند شد.
_مهیار.... چکارش داری؟ با نامزدش بوده.
و بابا عصبی جواب داد:
_نامزدش!.... اون پسره اونقدر پررو شده که میترسم فردا ساعت 2 نصفه شب بیارتش خونه.
بازویم هنوز میان دستش فشرده میشد و سرم پایین بود بلکه صورتم را نبیند.
_خب.... کجا رفتی صبح به اون زودی؟
لبم را گزیدم و سکوت کردم که باز گفت :
_شمارشو بگیر کارش دارم.
نفهمیدم چطور سر بلند کردم و بی اراده گفتم :
_نه.... زنگ نزنید.
نگاهش توی صورتم چرخ خورد.
_ چشمت! .... زیر چشمت کبوده!
و دیر شده بود برای مخفی کردن اما فوری سرم را پایین انداختم. اما اینبار بابا دست دراز کرد و سرم را مقابل نگاهش بالا آورد.
اخمش، و نگاهش که روی صورتم زوم شده بود ، دلم را لرزاند.
_کتکت زده؟
و همان سوال بی پاسخ، باعث شد حتی مستانه و بهار هم از پشت میز برخيزند و سمت من بیایند.
حالا سه جفت چشم داشتند آثار ضرب دست شروین را توی صورتم میدیدند.
مستانه هین بلندی کشید.
_لبت هم ورم داره که!
و چند ثانیه ای بین نگاههایشان و کلامشان وقفه ای انداخت که بابا گفت :
_شمارشو بده.
فوری لبانم باز شد به....
_نه.... تو رو خدا....
_تو رو خدا چی؟!.... چهار روز بیشتر نیست نامزد کردید، دست روت بلند کرده!
_یه دعوای ساده بود.... از این دعواها زیاد بین نامزدا پیش میاد.
فقط میخواستم درگیری بین شروین و بابا رخ ندهد.... هنوز امید داشتم که شروین پشیمان میشود اما....
رنگ نگاه بابا عوض شد.
_دهانت رو باز کن ببینم.
شوکه شدم اما آنی متوجه ی دندان شکسته ام شدم که حتما جای خالی اش، به چشم آمده بود.
لبانم محکم روی هم چفت شد که سرم فریاد کشید.
_گفتم دهنتو باز کن ببینم.
و چنان با شست دستش، لبانم را از روی هم برداشت و نگاهش قطعا به جای خالی دندانم افتاد.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_390
نگاهش روی دندانی که نبود، که چنان سیلی به صورتم زد که پرت شدم روی پله ها.
صدای جیغ مستانه برخاست و همراه محمد جواد بازویش را گرفتند.
_این بود شروین شروینی که میگفتی؟.... یا خودم رو میکشم یا فقط شروین؟.... تحقیقات نمیخواد بهش اطمینان دارم؟..... احمق زده دندونت رو شکسته!
دیگر هیچ حرفی برای گفتن نداشتم.
خودم زیادی طرف شروین را گرفتم و حالا....
مستانه بلند فریاد زد:
_بس کن مهیار.... یه دعوایی کردن، فردا آشتی میکنن.
و انگار این حرف مستانه مثل بنزینی بود که روی سر بابا ریختند.
_چی میگی مستانه؟!.... زده به سرت!.... دندونش رو شکسته.... پای چشمش کبوده.... فقط چهار روز!.... فقط چهار روز دیوونگیش رو، رو نکرد!
و نگاهش باز سمتم آمد.
_شمارشو بده....
و من باز امید داشتم شاید شروین پشیمان شود که با گریه گفتم:
_بابا....
همان اسم بابا دیوانه ترش کرد انگار.
بازوهایش را از چنگ دستان مستانه و محمد جواد، بیرون کشید و فریاد زد و
مشت و چک هایش سرم خالی شد.
_حالا بابات شدم؟!.... خاک تو سرت کنم.... یادت رفته دو هفته قبل چطوری با من حرف زدی!
اما به خدا قسم..... به همان امام رضایی که زیارتش کردم که مشت هایش به اندازه ی مشت و سیلی شروین، درد نداشت!
وقتی حساب حرفهایم را با من تسویه کرد، خسته و با زور مستانه و محمد جواد، عقب رفت و افتاد روی مبل.
نفسش حتی به سختی بالا می آمد و من میدانستم به خدا میدانستم که اشتباه کرده ام.
اما برای حفظ آبرویم هم که شده بود، میخواستم و امید داشتم شروین پشیمان شود.
آهسته میگریستم که صدای بابا را شنیدم.
_بهار.... اینو از جلوی چشمم جمعش کن تا باز کتکش نزدم.
و بهار سمتم آمد و به زور بازوی او سرپا شدم و لنگ لنگان سمت اتاقم رفتم.
اما سر و صداها نخوابید!
صدای فریاد بابا و مستانه همچنان بلند بود.
_مهیار!.... همه چیز رو خراب کردی.... چرا کتکش زدی؟!
_مستانه تو دیگه هیچی نگو که امروز یه دیوونه ی تمام و کمال هستم.
_بله دیدم.... این تربیت نیست مهیار.... همین کارا رو کردی که این دختر ازت فراری شده.
_میگم دهنت رو ببند مستانه.... من الان روانیم....
هم من و هم بهار سکوت کرده بودیم تا سر و صدای آنها خاموش شود. و عجب روز نحسی بود آنروز....
من نفهمیدم چی شد اما بابا و مستانه هم با هم قهر کردند!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻