🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_144
تا خود شرکت من سکوت کرده بودم و او حرف زد.
یعنی اگر بخاطر قصد و نیت ماندن برای انتقام نبود، سرش فریاد می کشیدم؛ مغز سرمو خوردی، ببند دهنتو.
اما مجبور به سکوت بودم.
این دختر بخاطر نازپروده بودنش، آنقدر زود با من صمیمی شده بود که داشت همان روز اول همه زیر و بم زندگیشان را برایم میگفت!
البته شاید بهتر است بگویم بد هم نبود.... گاهی از میان همان پر حرفی های رامش، یه چیزهایی از زندگی عمو بدستم می آمد.
در کنار خوشی های رنگارنگ زندگی عمو.... و در جوار همان زرق و برق های تجملاتی اش، اما یه چیزی کم و کسر بود.
یه چیزایی شبیه توجه.... لااقل به تنها دخترش!..... به کسی که انگار آنهمه پر حرفی را باید به پای کمبود عاطفه و توجهش مینوشتم.
یه چیزی که شاید در زندگی حقیرانه ی من و باران و مادر، خیلی پر رنگ تر از زندگی عمو به چشم می خورد!
محبت!
این طور که از زبان رامش میشنیدم، عمو حتی وقت صحبت با دخترش را هم نداشت.
اصلا شاید یکی از دلایل پر حرفی رامش هم همین بود!
و شاید یکی از دلایل برقراری آن رابطه ی صميمانه با کسی که تنها یک روز بود با او آشنا شده بود.
به شرکت رسیدیم. از ماشین که پیاده شد و دکمه ی قفل روی دزدگیر ماشین را زد، با همان لبخندی که برای من بی معنی بود، پرسید:
_رانندگیم چطور بود؟
بی رودربایستی، صاف تو چشمانش زل زدم و گفتم :
_افتضاح.
یه لحظه شوکه شد و لبخند لبانش پرید، اما خیلی زود صدای خنده اش برخاست.
_تو خیلی رُکی!
با جدیت نگاهش کردم تا مجبور شد، خنده اش را به لبخند تقلیل دهد.
_می دونی تو خیلی شبیه یه نفر تو زندگی منی.
همانطور که کنار درب بسته ی ماشینش ایستاده بود با لبخند کجی گفت :
_برادرم با تو مو نمی زنه.... اخماش، جدیتش، همین که هیچ وقت نمی شه رو لبش یه لبخند باشه.
سرم را بی حوصله کج کردم.
_دیرتون شد.
نگاهی به ساعت مچی مارکدارش انداخت.
_آخ آخ راست میگی..... یه دقیقه صبر کن....
بعد از درون کیفش یک کارت تبلیغاتی در آورد و با دوانگشت اشاره و وسط آن را سمت من گرفت.
_بگیرش اینو....
_این چیه؟!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #استوری | میشود برگردی…؟💔
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_145
_اینجا فروشگاه هایی هست که با ما همکاری می کنند.... یکیش سر همین خیابون اصلیه.... پیاده هم می تونی بری.... لطف کن برو بگو منو خانم فرداد فرستادن، بگو می خوام فرم شرکت فرداد رو به من بدید.
متعجب کارت را گرفتم و به آن نگاهی انداختم.
هنوز ذهنم درگیر کنجکاوی برای آن کارت تبلیغاتی بود که گفت:
_برو کارت تموم شد بیا شرکت اتاقم.
و خودش زودتر از من سمت کارش و شرکت رفت.
نگاهم روی آن R زیبایی که وسط کارت نوشته شده بود و نشان از یک برند تبلیغاتی داشت، ماند.
فرم شرکت و آن کارت تبلیغاتی!
اگر من استخدام شرکت شده بودم چرا باید فرم استخدام را از یک شرکت تبلیغاتی میگرفتم؟!
پای پیاده تا سر خیابان اصلی رفتم و دنبال آدرس همان فروشگاه گشتم.
و دیدم!
فروشگاه بزرگی با شیشه های بلند.
که جلوی شیشه های آن با چند ماکت کت و شلوار تزیین شده بود.
در اتوماتيک فروشگاه، با ایستادن من روی پله ی اول باز شد.
موزیک ملایمی در فضای فروشگاه پخش می شد و عطر خوش عودهای هندی اش، فضای فروشگاه را معطر کرده بود.
پسر جوانی شاید هم سن و سال خودم جلو آمد.
_بفرمایید....
_من از طرف خانم فرداد اومدم.... گفتن یه فرم شرکت رو بدید به من.
با کمال ادب و احترام کمی مقابلم خم شد.
_بله حتما جناب.... از این طرف بفرمایید.
همراه پسر جوان رفتم که گفت :
_من لارمی هستم و در خدمت شما.... لطفا سایز پیراهن تون رو بفرمایید.
متعجب پرسیدم:
_ببخشید سایز چی؟!!
_سایز پیراهنتون جناب.
مات و گیج حرفش شدم و دست و پا شکسته
_جواب دادم:
LX فکر کنم....
نگاهش روی اندامم چرخید.
_نه جناب.... شما به نظرم باید L باشید.....
این نمونه رو تن بزنید اگه اندازه باشه، سایز شما مشخص میشه..... بفرمایید اتاق پرو.
با همراهی لارمی تا خود اتاق پرو رفتم.
هنوز نمی توانستم دلیل این فرم شرکت و لباس و از زبان رامش هضم کنم که لارمی در اتاق پرو را بست و من مجبور به پوشیدن آن پیراهن مردانه شدم.
خیلی خوش دوخت و زیبا بود. گرچه ساده بود اما انگار نوع پارچه و دوختش با تمام پیراهن هایی که من داشتم فرق می کرد.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روحش شاد و یادش گرامی😭😭😭
❤️ #شبتون_شهدایی❤️
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
🌞صبح یعنی...
وسط قصه تردید شما
کسی از در برسد
نور تعارف بکند!✨
#سلامصبحتوندلانگیز🌻💛
16.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅به یاد شهید والامقام حاج قاسم سلیمانی...(شادی روح شهدا صلوات)
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
میدونے شرط تحول چیہ..؟
شرط تحول شناخت خداست
وقتے اللهُ بشناسے،
عاشقش میشوے!
♥️وقتے عاشقش باشے
گناھ نمیکنے
🔕و وقتےگناھ نکنے
📄امتحان میشوے
اگر قبول شدے🌱
شہید میشوے😞💔
سرباز #امامزمان
مثل #حاجقاسم
🌿🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_146
همان آینه ی اتاق پرو گویای تغییر فاحش من بود!
چقدر آن پیراهن به تنم می آمد. همین که در اتاق پرو را باز کردم، آقای لارمی جلو آمد و گفت :
_به به..... سایز خودتونه.... فقط می مونه کفش و شلوار.
_کفش و شلوار!
با لبخندی، مودبانه خم شد و با متری که در دست داشت، دور کمرم و قد شلوارم را گرفت.
هنوز از این دَک و پُزی که داشت برایم میساخت، متعجب بودم که گفت:
_تا شما برید طبقه ی بالا برای اصلاح مو و صورت، منم کفش و شلوارتون رو حاضر می کنم.
چشمانم دیگر داشت از حدقه بیرون می زد.
_اصلاح!.... اینا جز فُرم شرکته؟!
با لبخند نگاهم کرد.
_بله....
_برای همه ی کارمندای شرکت؟!
_ خیر.... برای مدیران رده بالا....
ولی من چرا؟!
من که نه کارمند شرکت بودم و نه مدیر رده بالا؟!
پوف بلندی کشیدم از این همه سردرگمی و ولخرجی به اسم فرم شرکت!
ناچار از پله های چوبی ته سالن سمت طبقه ی دوم رفتم.
چند صندلی اصلاح با آینه های بزرگ در سالن بزرگ طبقه ی دوم خودنمایی می کرد.
تا پایم را روی کفپوش های طبقه ی دوم گذاشتم، مرد میان سالی با فرم جلیقه و شلوار سمتم آمد.
_خوش آمدید جناب.... بفرمایید.
با همراهی اش تا نزدیک یکی از صندلی های سالن رفتم.
همانطور که داشت پیشبند دور گردنم می بست گفت :
_شنیدم صحبت های شما رو با همکارم.... تازه استخدام شدید؟
_نمی دونم.... حتما.
خندید.
_نمی دونید؟!.... خانم فرداد هر کسی رو اینجا نمی فرستن.
از درون آینه نگاهش کردم.
_مگه اینجا برای کارمندای شرکت نیست؟!
_نه.... معمولا مدیران رده بالا ی تمامی شرکت های جناب فرداد بزرگ اینجا میان.... حالا شاید این بار استثنا شده.
ابروهایم از تعجب بالا رفت.
پس چرا من؟!.... یک راننده ی ساده کجا و مدیران رده بالا کجا؟!
چرا رامش مرا اینجا فرستاد؟!
چرا همان روز اول فرم مارکدار شرکت را تن یک راننده ی شخصی کرد؟!
میترسیدم بیشتر از انکه من بخواهم حقم را از عمو و دخترش بگیرم، او برایم نقشه ای کشیده باشد!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هیچوقتازگذشتہییڪنفر
علیہشاستفادهنڪن؛
شایدتوبہڪرده،شایدخوبشده،پاڪشده
#تلنگـــــــر📌
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_147
تمام مدت اصلاح داشتم در میان هیاهوی پاسخ های ذهنی ام، دنبال یک پاسخ منطقی می گشتم که چرا من؟!
و نشد.... پیدا نشد پاسخی که مرا قانع کند.
اصلاح صورت و سرم تمام شد و آرایشگر صندلی ام را که به عمد پشت به آینه چرخانده بود تا سر و صورتم را پس از شستشو و سشوار نبینم، وقتی در آخرین مرحله ی کار سشوار را خاموش کرد، تابی به صندلی چرخداری که رویش نشسته بودم داد و مرا سمت آینه چرخاند.
باورم نمی شد!
این...... من بودم!
_چطوره؟!
سرم را به دو طرف، آهسته چرخاندم تا ته ریشی که برایم خط گرفته بود را کامل ببینم.
مدل موهایم را به طرف بالا سشوار کرده بود و خط ریش دو طرف صورتم را کشیده!
رده هایی از شانه، به عمد لای موهایم جا مانده بود و من هنوز مات و مبهوت خودم شده بودم.
تا آن روز هر بار باران، میگفت؛ قربون داداش خوشگلم برم ، اخم می کردم و دعوایش که چرا دروغ می گوید و هندوانه زیر بغلم می گذارد .
اما آن لحظه از دیدن تصویر پسر جوانی که با یک اخم جذاب در آینه نشسته بود و من باید باور می کردم که خودم هستم!، آنقدر شوکه شدم که میان همان جدیت و اخم، لبخند نیمه ای به لبم آمد.
_خدایی ته چهره ی خوبی هم داری.... برو پسرم مبارکت باشه.... ان شاء الله دامادیت.
برخاستم.
_ممنون....
به شوخی گفتم:
_دامادیم حتما میام اینجا.....
صدای خنده اش بلند شد.
_اگه تونستی بیا.... اینجا هر کسی رو راه نمی دیم... اینم سفارش خانم فرداد بوده.
با لبخند باز هم تشکر کردم و از پله ها پایین آمدم.
همان پسر جوان، همان آقای لارمی، با دیدنم ، سوتی زد زیر لب.
_خیلی تغییر کردید... بفرمایید جناب... کت و شلوار و پیراهن و کفش و کمربند.
نگاهم به روی کت و شلوار بود که جالباسی کت و شلوار را دستم داد و گفت :
_بفرمایید اتاق پرو... من پیراهن و کمربند و کفش رو براتون میارم.
متعجب پرسیدم:
_یعنی حالا.... حتما باید بپوشم؟
سری تکان داد.
_بله حتما.... خانم فرداد باید تایید کنند.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌼آیت الله بهجت :
کسی که بداند در مقابل دیدگان خدا است، نمیتواند گناه کند. تمام انحرافات ما از این است که خدا را ناظر و شاهد نمیبینیم.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•