فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«♥️🌸 »
یِڪگوشہاَزتمآمےِشِشگوشہاَتحُسِین
دارُالشِفاءدَردِغَریبآنِعآلَماَست...
🎞¦⇠#استوری
♥️¦⇠#اربابمـحسینجانـ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_241
آخرش هم هنوز نفهمیده بودم که قصد آوا چه بود که مرا با هزار ترفند به خانه اش کشانده بود.
چک 100 میلیونی خرج کرده بود!
اصلا اینهمه اصرارش به خوردن چای هم مشکوک بود!
فنجان چای سمت خودم را با فنجان چای او که از روی سینی برداشته بود و کنار دستش روی میز عسلی طرف دیگر مبل راحتی گذاشته بود، عوض کردم.
_از تو بعید نیست.
خیلی حرصی شد.
_تو دیوونه ای واقعا....
_نه به اندازه ی تو....
او رفت و من چای را نوشیدم.
باید یه فکری برای چای می کردم!
من سردرد می گرفتم اگر چای نمی خوردم و به چایی هم که او برایم می آورد، اطمینان نداشتم.
تکیه به مبل راحتی زده بودم و چشم بسته بودم. در میان افکار رنگارنگ ذهنم.... با خستگی زیاد یک روز پر مشغله، نفهمیدم کی خوابم برد.
_بهنام.... بهنام.
چشم باز کردم و فقط چند ثانیه ای طول کشید تا موقعیت مکانی و زمانی ام را کشف کنم.
همین که یادم آمد کجا هستم، برخاستم.
خریدهایم را روی دست برداشتم که صدای آوا را شنیدم.
_باز کجا شال و کلاه کردی؟!....
_خسته ام می خوام بخوابم.... اتاق من کدومه؟
_من غذا سفارش دادم.... میز رو چیدم.
_هیچی نمیخوام.... یه لیوان و چندتا چای کیسه ای و یه قندون قند با یه کتری برقی برام بیار فقط.
_وا.... خب چایی داریم تو آشپزخونه.
صدایم بلند شد.
_من لب به چای و غذای تو آشپزخونه ی تو نمیزنم.... شنیدی یا نه؟
حرصی تر شد.
_تقصیر من خَره که خواستم کمکت کنم بدهیتو بدی.... اون وقت تو هنوز به من اطمینانم نداری.
نگاهش کردم. یک بلوز آستین دار با ساپورت پوشیده بود. لعنتی انگار نمی خواست من توی خونه اش احساس راحتی کنم.
_اتاقم کدومه گفتم؟
_بیا بابا... دنبالم بیا.
و جلوتر از من راه افتاد سمت پله های ته سالن !
با آن ساپورت مشکی و....
باز چرخیدم و نیم رخم را سمت آشپزخانه کردم.
_پس چرا نمی آی؟
_انگار تو توی خونت لباس مناسب نداری.... میخوای یکی از پیژامه های خودمو بهت بدم؟
چند ثانیه ای سکوت در خانه اش حاکم شد و یک دفعه جیغ کشید.
_روانی.... دیوونه..... دیگه حوصله مو سر بردی.... اصلا خودت بیا برو.... اتاقت، اولین اتاق سمت راستیه.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_242
از پله ها بالا رفتم. انتهای پله ها، نیم دایره ای بود با 5 یا 6 اتاق.
و اولین اتاق سمت راست را به من داده بود.
سمت اتاق پیش رفتم. در اتاق را با دستانی پُر، به سختی باز کردم و وارد شدم.
برق اتاق روشن بود.
اتاق بزرگی بود!
شاید بیست متری می شد!
یک طرف یک تخت یک نفره و یک درآور و به همراه آینه اش.
طرف دیگر یک پاتختی کنار تخت و کنار در کمد دیواری.
و البته درب های شیشه ای حمام که تا نیمه شیشه هایش مات بود.
درب های شیشه ای حمام را روی ریل مخصوصش کشیدم تا باز شد.
محو تماشا شدم!
یک رختکن کوچک با سکویی از جنس سنگی خاکستری که رگه هایی سفید در خود داشت.
آویز طلایی لباس کنار رختکن بود و یک شیشه ی مستطیل شکل شفاف، حد فاصل رختکن و حمام را از هم جدا کرده بود.
و عجب حمامی!
دوش استیل بزرگی از سقف داشت و فقط دو شیر کوچک روی دیوار حمام.... نه شلنگی نه تشتی و نه کاسه ای.
خنده ام گرفت.
قابل مقایسه با حمام خانه ی مستاجری ما نبود.
باکس سفید آینه دار حمام پر بود از شامپو و صابون های کوچکی که در هتل ها معمولا می گذاشتند و یک جفت دمپایی سفید برای ورود به حمام که البته من از زیبایی و مدرن بودن حمام حتی فراموش کرده بودم، بپوشم!
از حمام که بیرون آمدم لباس هایم را درون کمد دیواری گذاشتم.
جعبه ی کفش هایم زیر کت هایِ آویز شده.... کمربندهای مردانه روی درآور، و ادکلن خاص و خوشبوی یک مدیر کنار آینه ی درآور.
دلم میخواست برای رفع خستگی دوش بگیرم.
اما نه لباس داشتم و نه حوله.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
راستےدخترخانم😕
دیروزتوۍیہجمعےنشستہبودیمیڪے
ازپسراۍفامیلگفت:👦🏻
خیلےدلمبہحالدخترامیسوزه😔
بیچارههاصورتشونوڪاملعملمیڪنن✂️
هفتادقلمآرایشمیڪنن💄
یہساعتجلوآیینہموهاشونو
مدلمیزنن💇🏻♀
دڪمہمانتوهاشونوبازمیزارن😧
توخیابونباهزارنازواداراهمیرن…😏
قھقھہسرمیدن🤣ڪہماپسرافقط
نیگاشونڪنیم😍
آخرسرهمڪلےخندید!!!😂
دختـرجونگرفتےمطلبو؟؟🙎🏻♀📝
فھمیدۍمنظورشو!!؟🙁
چرانمیفھمے؟😒شایدممیفھمےهاااا😐
ولےخودتوبہخوابزدۍ😴
اینجورۍنبودیااااا😞اینجورۍشدۍ😒
تویہدختـرپاڪونجیبایرانےبودۍ☺️🇮🇷
خانمبودۍ🧕🏻
نمیدونمچےشدۍتو😑
دختـرجونبہخودتبیا😔
هنوزدیرنشده😉
یہڪمواسہدختـربودنتارزش
قائلبشےبدنیستاااا
#حجاب
#پخشحداکثری
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_243
قبل از آنکه باز با آوا رو در رو شوم، تمام کشوهای دراور را گشتم و خدا را شکر خیلی چیزها پیدا کردم.
اول از همه یک حوله بود.
دوم یک دست تیشرت و شلوار مردانه.
سوم یک حوله ی دست.
چهارم تعدادی ملحفه.
هنوز درگیر دید زدن کشوهای درآور بودم که چند ضربه به در خورد و در بی اجازه باز شد.
آوا بود. با یک کتری برقی و لیوان و قند و چای.
با ژستی قهرآلود سمت تخت رفت و همه را روی پاتختی کنار تختم چید.
همانطور که حوله ی درون دراور را از کشو بیرون می کشیدم گفتم :
_در زدی ولی منتظر اجازه نشدی.... از این به بعد بی اجازه وارد اتاقم نشو.
پوف بلند و صداداری کشید.
_واقعا حوصلمو سر بردی!... اینجا مثلا خونمه!... واسه خونه ی خودمم اجازه بگیرم.
چرخیدم سمتش و حوله ی میان دستم را انداختم روی تخت.
_من عادت دارم تو اتاقم راحت باشم.... اگه نمی تونی در بزنی برم خونه ی خودم.
با خشم نگاهم کرد.
_خیلی داری می رم می رم میکنی.... یادت باشه تو چک رو فعلا ازم گرفتی.... پس متعهد هستی باید بمونی.
دست راستم را به کمر زدم و گفتم :
_یادت باشه هنوز سفته ای رو امضا نکردم.... پس متعهد نیستم هنوز.
به خوبی حرص و خشم نگاهش را می دیدم و می خواندم.
نگاهش چند ثانیه ای در چشمانم ماند.
_خیلی خب.... بالاخره تو بُردی... ولی یادت باشه صبح قبل از رفتن به شرکت باید سفته ها رو امضا کنی.
_باشه.... امضا می کنم.... حرف دیگه ای هم هست؟
نگاه تیز و کنایه داری بهم انداخت اما اینبار سکوت کرد و برگشت سمت در اتاق که گفتم :
_راستی..... من لباس خونگی نیاوردم....
هنوز ادامه ی حرفم را نزده و نشنیده گفت :
_تو کشوی دراور یک دست هست.... اگه خواستی بازم برات میارم.
و بی آنکه برگردد و نگاهم کند، در اتاق را باز کرد و رفت.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🍃از فرعون
پدر سوختہ تر نداریم.!
اما خـُدا به موسےٰ میگہ:
نرم باهاش صحبتـ ڪن..! 😐🌿
بعد ما با بچہهاے امام زمان
ڪه موهاش یخورده ناجوره
چجورے صحبتـ میڪنیم...!💔
حواست هست دیگه...☺️
#استادرائفیپور
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تݪنگـرانـہ
نشانههای افراد خودخواه و خودشیفته در قرآن
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_244
در اتاق را برای اطمينان قفل کردم و راهی حمام شدم.
چقدر یک حمام گرم لازم داشتم. تازه آن موقع بود که فهمیدم چقدر خسته ام!
از حمام که بیرون آمدم همان دست لباس راحتی که در کشوی دراور بود را پوشیدم.
تیشرتش کمی برای بازوهای عضلانی ام تنگ بود. کلافه شدم. عادت نداشتم تیشرت به آن جذبی بپوشم.
ناچار تیشرت را در آوردم و روی تخت دراز کشیدم.
گرسنه بودم خیلی. اما دیگر به غذاهای خانه ی آوا هم اطمینان نداشتم.
از شدت گرسنگی حتی خوابم نمی برد.
دوباره همان تیشرت جذب را پوشیدم و از اتاق بیرون زدم.
از همان بالای پله ها بلند گفتم:
_یا الله....
دو سه باری که یا الله گفتم صدای اعتراض آوا بلند شد.
_بیا ببینم چی میگی.
به کنایه گفتم:
_لباست مناسب باشه.
فریادی حرصی کشید.
_هسسسسسست....
خنده ام را جمع و جور کردم و پایین پله ها ایستادم. از کنار ستون آشپزخانه ای در کنج خانه قرار داشت، نگاهم کرد.
_غذاهایی که سفارش دادی رسید؟
کمی نگاهم کرد و طولی نکشید که صدای خنده اش بلند شد.
_بیا.... غذاها تازه رسیده.
سمت آشپزخانه رفتم.
خودش هم پشت میز آشپزخانه نشست کاغذ آلومینیومی غذایش را برداشت و تا قاشق و چنگالش را در برنج فرو برد، ظرف غذا را از زیر دستش برداشتم.
_چکار می کنی؟
ظرف یکبار مصرف آلومینیومی دست خورده ای که طرف دیگر میز بود را مقابلش گذاشتم و گفتم:
_شما اینو بردار.
_چرا؟!
_واسه اطمینان بیشتر.
احتمالا از دستم سردرد گرفته بود.
کف دست چپش را روی پیشانی اش گذاشت و گفت :
_دیوونه ام کردی به خدااا.
با همان قاشق و چنگال درون ظرف آلومینیومی، مشغول خوردن غذا شدم.
_برات لازمه.....
نگاهش روی صورتم بود و من بی اعتنا به او مشغول خوردن شدم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°﴾♥️͜͡🖇﴿°•
دلگفتکھوصالشبھدعابازتوانیافت
عمریستڪھعمرم همہدرڪاردعارفت . . (:
🔗¦↫#عاشقانھحلاݪ"
•
.
➺🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•