هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#profile | #story
محوِتماشایتوست..
ایـندلِــ واماندهامــ•♥️👀•
•بارانراد✍🏻•
•عاشقانهـ مذهبیـ💕•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
| #آیهگرافی |
•شیطان•
همین یک بار گناه کن،
بعدش دیگه خوب شو..!
﴿ ۹ یوسف ﴾
•خدا•
با همین یه گناه،
ممکنه دلت بمیره و هرگز
توبه نکنی و تا ابد جهنمی بشی!🌿
﴿ ۸۱ بقره ﴾
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگن بسیجی بی ترمزه یعنی این😎✌️🏿
┄ ┉┉┉•••◂★⃟💙⃟★▸•••┉┉┉ ┄┈
بِرِ ﮧـبِتٍ ڦأّسِمُ ڦسِمُ أّ ڦدِسِ می آییم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_355
و باز رفت!
ناچار ماشین را همان جا خاموش کردم و از ماشين پیاده شدم و دنبالش دویدم.
_باران!
ایستاد. و من خودم را به او رساندم.
مقابلش ایستادم و اشک های روی گونه هایش را دیدم.
حالم چنان از دیدن اشکانش گرفته شد که گفتم :
_خواهش می کنم بذار باهات حرف بزنم.
بی آنکه نگاهم کند گفت :
_چه فایده!.... شما هر وقت عصبی می شی هر چی دلت می خواد می گی انگار نه انگار که منم دل دارم شاید غرور و احساس منم شکسته بشه.
_حق باتوعه..... ببین به خاطر تو ماشین رو دوبل پارک کردم.... ببین.... بد جایی ماشین رو گذاشتم... بیا بریم باهم حرف می زنیم.
مردد نگاهش را کمی به من سپرد اما در آخر قبول کرد و همراهم آمد.
دوباره پشت فرمان ماشین نشستم و قبل از اینکه راه بیافتم، دستمال کاغذی را سمتش گرفتم.
_ممنون.
_یه معذرت خواهی درست و حسابی بهت بدهکارم.... قبوله یا نه؟
سکوت کرد و من سمج شدم.
_تا حرف نزنی یعنی قبول نکردی... در ضمن از الان بگم.... من چند شبه شام درست و حسابی نخوردم، امشب با من شام می خوری؟
چنان نگاه شوک زده اش را به من دوخت که خودم هم شک کردم که شاید حرف بدی زدم.
_چی شد؟!
_شام؟!.... نه من باید برم خونه.
_می برمت.... بعد از شام می رسونمت خونه.... خونتون رو هم بلدم.
گوشه ی لبش را کمی گزید که پرسیدم:
_باشه یا نه؟
_آخه نمی تونم به مادرم دروغ بگم....
_دروغ نگو... بگو با یکی از همکاران شرکتم شام بیرون دعوت شدم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
« 🌹📿»
نگاهسرمایہگذارۍخدا
عمرسرمایہموقتاستوفقطسودشبراۍ
مامۍماند.اگرجاۍخوبۍسرمایہگذارۍ
شودویااصلاسرمایہگذارۍنشودبہهرحال
اصلسرمایہ ازبینمۍرود!
بایدبدونفوتوقتآنرابہکارگرفت.
نبایدمنتظرفرصتخوبۍباقۍماند.
بهترینجاۍنقدوپرسودبراۍسرمایہگذارۍ،
"بنگاهسرمایہگذارۍخداست"
📿¦↫#منبرمجازی
🌹¦↫#استادپناهیان
پیامخدابہتو:
[بندهمن..
منبراۍتودرهاۍبزرگۍ
بازمیکنمولۍتودرکنار
آندرکوچکنشستہاۍو
غمگینۍ...؟!]
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_356
_همکاران!.... همکاران شرکت!
و خندید. ریز و بی صدا.
_باشه دیگه....
و او هنوز جواب نداده راه افتادم. کمی سکوتش سنگین بود که دنبال بهانه ای برای شکستنش بودم.
تماس خوب بهانه ای بود!
گوشی ام را سمتش گرفتم که باز با آن دو تیله ی خاکستری جذاب نگاهش، نگاهم کرد.
_بگیر زنگ بزن به مادرت....
_نه.... شام نه.... باید زودتر برگردم.
_می گم باید درست و حسابی از دلت در بیارم نگو نه.... بگیر دستم افتاد....
گوشی را گرفت.
_رمز داره آخه.
_برش گردون سمت من.... با اثر انگشت صفحه کلید باز می شه.
با لبخندی کنترل شده، گوشی را سمتم گرفت و من انگشت اشاره ام را روی حس گر اثر انگشت پشت گوشی گذاشتم.
صفحه ی گوشی باز شد و او شماره ی منزلشان را گرفت.
_الو مامان.... سلام.... قربونت برم مامان جان.... ببین اجازه هست با یکی از همکاران شرکت شام برم بیرون؟
لبخند روی لبش واضح تر شد و رو به من گفت :
_می پرسند کدوم همکارت؟
با لبخندی بی اختیار آهسته لب زدم:
_بگو شما نمی شناسید.
و او عینا حرفهایم را تکرار کرد.
_چشم.... باشه.... نه قربونت برم.... دیر نمیام... بهت قول می دم.... آره... حتما.... باشه... ممنون.
تماس را قطع کرد و گوشی را در هُلدر آن گذاشت که گفتم :
_خب دیگه..... بریم اول یه کافی شاپ درست و حسابی بعدم شام.
نگاهش کردم. سکوت کرده بود.
_باران!
نگاهش سمتم چرخید.
_دیگه نبینم اشکات رو آفرین دختر خوب.... همون سراب بمون.
با آن حرفم، صدای خنده اش برخاست اما خیلی زود خنده اش را محجوب و جمع و جور کرد!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
«💛🌻»
بسمربالمهدی|❁
ایپردـہنـِشینحـَرمغیبالھی
بیرونشوازاینپردـہکهمـَقصودجھـٰانی:)
💛¦↫#السلامعلیڪیابقیةاللھ
🌻¦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«💔🍃»
دنـیایعنۍحسین:)
🎞¦↫#استوری
💔¦↫#دلتنگڪربلا
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_357
یعنی اگر کسی آن همه تغییر در رفتار مرا در عرض چند هفته ی اخیر می دید حتما می گفت مجنون شده ام !
و شده بودم....
عجیب دلبسته ی این دختر چادری شده بودم.
اصلا دیگر گذشته اش برایم مهم نبود.... همان طور که او با همه فرق داشت در دلبری و خوب دلم را هم از من ربوده بود... حتی گذشته ی متفاوتش را هم، ندانسته پذیرفتم.
حال دلم با او خوش بود و بی او خراب!
از این بهتر، چه دلیلی؟
با یک سرچ در گوشی ام، یک کافی شاپ خوب با موسیقی زنده پیدا کردم.
همراه او به کافی شاپ رفتیم.
پشت یک میز خالی نشستیم.
جای قشنگی بود.... مردی گیتار بدست در کنج ترین نقطه ی فضای کافی شاپ، آهنگ های درخواستی می نواخت و می خواند.
گارسون برای گرفتن سفارش به ما نزدیک شد و پرسید :
_سلام قربان خیلی خوش آمدید.... چی میل دارید؟
به باران اشاره کردم و او نگاهی به مِنوی روی میز انداخت.
_یک لیوان چای با یک کیک ساده.
_کیک ساده نداریم.... گردویی، شکلاتی، کاپ کیک....
_با کاپ کیک....
_بله.... شما چی قربان؟
_منم همون.
با گفتن این جمله نگاه باران سمتم آمد که گارسون گفت :
_اگه درخواست آهنگ خاصی هم دارید بفرمایید که تا آماده شدن سفارشون، براتون بنوازن.
نگاهم سمت باران رفت و او خیلی محترمانه گفت :
_نه... ممنون.
و من فوری گفتم :
_نه... چرا.... یه آهنگ بود دفعه ی قبل تو کافی شاپ شنیدی... اون چی بود؟
با گونه های سرخ از خجالت گفت :
_نه... لازم نیست.
_لازمه.... آهنگش رو بگو.
لبش را با لبخند گزید و گفت :
_آهنگ هوایی شدی محسن یگانه.
_چشم اینم حتما.....
گارسون رفت و من نگاهم را به او دوختم. سرش را پائین انداخته بود که گفتم:
_این آهنگ هم بابت عذرخواهی.
لبخند قشنگی زد.
رفته بود.... دل لامصب من بدجوری برایش رفته بود و این اولین بار بود که برای یک دختر چادری و محجبه اینطور بی قرار می شدم!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
«💚🍃»
بسمربالحسن|❁
پيشهرسفرهكهپهناستگدايینكنم
نانهرسفرهحراماستبهجزنانحسن:)
💚¦↫#السلامعلیڪیاحسنبنعلی
🍃¦↫
«♥️🌹»
میگفت:میدونیتنهاکوچہای
کہبنبستیندارهکوچهیخداست.
توبرودرخونہخداروبزناگرگفت
دربازنمیکنمگردنمن:)
♥️¦↫#خــدا
🌹¦↫#قربونتبرمخدا
اگرکسیصدایرهبرخودرانشنود
بهطوریقینصدایامامزمانعج
خودراهمنمیشنود!
وامروزخطقرمزبایدتوجهتمام
واطاعتازولیخود،رهبرینظامباشد.
+حاجقاسم
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_358
و صدای گیتار در فضای کافی شاپ برخاست.
و او محو گوش دادن به صدای گیتار و من محو تماشای او.....
چگونه دلم را این طور بُرده بود که حتی طاقت نداشتم ناراحتی اش را ببینم.
اصلا من بودم؟!
من!.... رادمهر ستایش فرداد....
منی که هزاران دختر دور و برم بود... شاید حتی زیباتر از او....
اما یک چیز در باران بود که افسار دلم را در دست گرفته بود.
چیزی که در آن هزاران هزار دختر دیگر دور و برم نبود.... نجابت خاص او که مرا محو تماشایش می کرد.
مثل خیلی از آن هزاران نفر نبود که عمدا بخواهد دلبری کند.... شاید به طمع ثروتم یا هر چیز دیگری.....
او اگر لب تر می کرد همه ی ثروتم را برایش می دادم.... اما دیگر یقین داشتم او دنبال ثروتم نیست....
او ساحره ای بود که هنوز وِرد جادویی اش را هم نمی دانستم.
آهنگ که تمام شد، با لبخند و نگاهی گذرا گفت :
_ممنونم... عذرخواهی قشنگی بود.
_خواهش می کنم..... ولی لجبازی ها.
_من!.... فکر نکنم.
خندیدم و تکیه زدم به پشتی صندلی ام.
_هستی.... چقدر گفتم بابا بیا دو دقیقه حرف بزنیم اما لج کرده بودی.
سرش را پائین انداخت با لبخند زیبای روی لبش.
_بهم حق نمی دی؟.... حرفی زدی که بدجوری دلم رو شکست.
_حق که داری ولی منم تو شرایط بدی بودم..... پدرم سر سختانه مقاومت کرد.
لبخند تلخی زد و سرش را سمت نگاهم بالا آورد.
_می دونم.... به نظرم.... با این مخالفت پدر شما، بهتره قبل از اونکه بیشتر دلبسته بشیم، من از شرکت شما برم.
اصلا توقع شنیدن همچین حرفی را، آن لحظه از او نداشتم.
_چی؟!.... شوخی می کنی دیگه؟
_نه... جدی می گم.... واقع بین باش جناب فرداد.... پدر شما قطعا حتی حاضر نمی شه که شما بیای خواستگاری من.
با اخمی که باز نشان از عصبانیتم بود جوابش را دادم:
_من همین الانش هم کاری به پدرم ندارم.... خیلی وقته که از پدر و مادرم جدا زندگی می کنم.... فکر نمی کنم زندگی آینده ی من به اونا ربطی داشته باشه.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از پروفایل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_359
باز با لبخند تلخی دلم را زیر و رو کرد.
_این قضیه فرق داره.
سرم را کمی جلو بردم و کنجکاوانه پرسیدم :
_چی می دونی که بهم نمی گی؟.... پدرم خوب پدرت رو می شناسه و تو هم حتما یه چیزایی از پدرم می دونی.... اصلا تو چه طور تونستی بری شرکت پدر منو، ازش بخوای که تو رو واسه کار بفرسته تو شرکت من!
_اینا رو بهتره از خود جناب فرداد بپرسید.
_باران!
نگاهم کرد. لعنت به حتی نگاهش که حتی وقتی نگاهمم می کرد لال می شدم انگار.
_خواهش می کنم از پدر خودتون بپرسید.... من اجازه ی گفتن ندارم.
کلافه و عصبی از این حرفش، دستی به گونه هایم کشیدم و سرم را از او برگرداندم.
چند دقیقه ای هر دو سکوت کردیم که سفارشات آمد.
هر دو چای و کاپ کیک شکلاتی.
کمی چایم را مزه مزه کردم و بی آنکه باز اسیر نگاه خاصش شوم، با همان چشمانی که به شدت مهارشان می کردم تا روی همان لیوان چای باقی بماند، گفتم :
_ببین فکر نکن سکوت کنی همه چیز به خیر و خوشی تموم می شه.... من قید همه چی رو زدم.... نمی دونم چم شده.... ولی می دونم چی می خوام.... دست گذاشتم روی خاص ترین دختر شهر شاید!..... تاوانش رو هم می دم..... کاری به گذشته ی پدرت ندارم و اصلا دیگه واسمم مهم نیست که چی بوده و هست.... قید موافقت پدرمم می زنم.... من خیلی وقته کاری به کارشون ندارم.... دیگه نزدیک سی سالم شده.... از همون نوجوانی هم چنان به من سخت گرفتن تا ازم یه مَرد بسازن که منو آب دیده کردن.... طوری که تا یه کم روی پای خودم وایستادم و از شرکت سود گرفتم، یه خونه برای خودم جور کردم و جدا شدم..... فقط یه چیز ازت می خوام..... می خوام بدونم اصلا فکر کن من همین فردا بیام خواستگاری .... من جوابت رو می خوام الان بشنوم.
نگاه او هم پایین بود و سکوتش قصد شکست نداشت انگار.
همین دلم را لرزاند.
_باران.... جوابتو می خوام بشنوم.
دستانش را در هم گره زد.
نمی دانم چرا حس می کردم که دستانش یخ زده.... مدام انگشتان دستش را در کف دست دیگرش می فشرد.
_باران....
_من.... من....
_تو چی؟.... اون جوری که من دلم برات رفته.... تو هم....
لبخندش قوت قلبی شد تا سکوتش را تحمل کنم. سرش را با لبخند کمی کج کرد.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلطانقلبمـ¹⁰⁰¹
اِیڪاشوَقتینیستمدَربِیـטּزائــرها
یڪبآرهَمبآخودبگوییجآیِاوخآلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یافاطمةالزهـــراۜ❤️
نذر یڪ موے تو ڪردم محسنم را یاعلے
مجتبے زینب حسینِ من فدایت غم نخور
حاݪ و روزت قاتل زهرا شده مسمار نه
با تنی مجروح میافتم به پایت غم نخور
🌦⃟🪴 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟ ❤️➹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍳امروز را آغاز میکنیم با نام
☀خدایی که در همین نزدیکیهاست
🥚خدایی که عشق را به ما هدیه داد و
☀عاشقی را در دل ما جای داد
🍳بفرمایید صبحانه😋🧀🥒🍅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حسیݧجآنــ ❤️
𝑌𝑜𝑢'𝑟𝑒 𝑎𝑙𝑤𝑎𝑦𝑠 𝑡𝒉𝑒 𝑟𝑒𝑎𝑠𝑜𝑛 𝑜𝑓 𝑚𝑦 𝒉𝑒𝑎𝑟𝑡𝑏𝑒𝑎𝑡. . .
واسه تَپشِ این قلب همیشہ بهونهاے🫶🏼
🌦⃟🪴 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟ ❤️➹