فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تــٰاعشقنیایدجمعہحالشنگراناست..!
#اللهمعجللولیکالفرج:)
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_419
داشتم دیوانه می شدم از شدت عصبانیت.
_دیگه چی از جونم می خوای.... خب بگو.
برخاست و میزش را دور زد و بالای سر یکی از صندلی های خالی دور میزش ایستاد.
_لازم نیست بهت بگم.... ولی همینو بدون که اگه لازم بشه، همین شراره رو هم از زندگیت می اندازم بیرون.... تو فعلا مهره ی وزیر منی تو این بازی.... هیچ کس وزیرش رو با دست خودش از بازی دور نمی اندازه..... حالا اگه به جوابت رسیدی.... می تونی بری.... منم سعی می کنم یادم بره که تو اومدی اینجا و تهدیدم کردی..... دعا کن که یادم بره وگرنه ممکنه یه بلایی سرت بیارم پسر....
نفس تندم را از بین لبانم فوت کردم و گفتم :
_خدا کنه منم یادم بره که چه عموی نامردی دارم.....
برخاستم که گفت:
_چه یادت بره یا نره..... دیگه سراغم نیا.... من اگه از دست سماجت کسی عصبانی بشم، کارش رو تموم می کنم.... فهمیدی که منظورم چیه؟
حرفهای نگاه تندم آخرین کلامم شد و سمت در رفتم.
از شرکت عمو به خانه برگشتم. زندگی عجیبی برایم رقم خورده بود.... از طرفی شراره.... از طرفی عمو.... از طرفی اصلا نمی دانستم عمو، باز چه خوابی برایم دیده است.
شراره خانه ی 50 متری اش را به نام عمو زد. و بازی از همین جا شروع شد.
از همان روزهایی که برای من جهنم واقعی بود و برای رامش یک عاشقانه ی آرام!
مادر چند باری از بهنام برایم گفته بود، اما فکر نمی کردم قضیه ی رامش و بهنام جدی شود ولی شد!
پدر با همه ی ناراضی بودنش، رضایت داد ولی مادر که بدش نمی آمد، پسر با جربزه ای چون بهنام، بتواند رامش را جمع کند.... از همان اوایل از بهنام خوشش آمده بود.
یک مراسم ساده گرفته شد..... که حتی در آن هم شراره شرکت نکرد.
پدر یک واحد آپارتمان برایشان خرید و خانه را به عنوانِ هدیه به نام رامش زد.
خیلی برای این همه خوش شانسی خواهرزاده ی خاله کوکب، حسودی کردم!
این پسر چه طور توانست در عرض یک سال و چند ماه، دل مادرم و رامش را نرم کند.... و حتی پدرم را راضی!
مادر می گفت، روز خواستگاری، خودش به زبان آورده و گفته که :
_من هیچی از خودم ندارم جز یک پراید داغون.... حتی توان خرید یک خونه در شان دختر شما رو هم ندارم.... صادقانه گفتم تا همه چیز روشن باشد.... من اگر امروز مدیر شرکت خانم رامش هم شدم، به دستور و اوامر خود جناب فرداد بزرگ است.
مادر کلی از بهنام تعریف می کرد. می گفت حتی پدر می خواهد در شرکت خودش هم از او کمک بگیرد.
این استعداد ذاتی مدیریتی خوب این پسر، مرا باز یاد باران انداخت!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷دراین روز زیبا
جانتان را
🌷به آسمان عشق
پرواز دهید
🌷ریههاتان را از
اکسیژن مهربانی پرکنید
🌷و از موهبت زندگی لذت ببرید
🦋امروزتون مملو از آرامش🦋
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_420
مراسم ساده ی ازدواج رامش و بهنام هم تمام شد.....
اوایل با همه ی غرورم مقابل بهنام موضع می گرفتم. بارها او را خانه ی پدر دیدم و یک بار هم به خاطر تمام شدن هزار حرف و حدیث، با شراره به خانه شان رفتیم.
پسر مودب و با احترامی بود!
با همه ی جدیتی که در رفتار من نسبت به خودش می دید اما باز هم رفتارش را تغییر نداد.
پدر که از حال بد شرکتم، به خاطر بدهی های زیادم و ولخرجی های شراره ، خبر داشت، به من پیشنهاد داد که با بهنام هم فکری کنم.
پدر معتقد بود این پسر راه حل های خلاقانهای دارد که معجزه می کند.
اما غرورم این اجازه را نمی داد که به بهنام رو بزنم.
روزها برای من خیلی سخت می گذشت.
شراره که به اسم همسرم بود و فقط از همسر بودن، می خواست مالم را برای خودش کند و هیچ ترفندی جز دلبری که به قول خودش، تنها راه رام کردن، مردها بود، راه دیگری بلد نبود.... و هر روز هم داشت مرا با بی خیالی هایش و مهمانی و مسافرت هایش عصبی تر می کرد، چطور می توانست خودش را همسر من معرفی کند!
اوایل با جدیت مقابلش ایستادگی کردم.... و فریب دلبری هایش را نخوردم اما بالاخره یک روز به قول خودش رام شدم.
رنگ این زندگی زهرآلود را خواستم عوض کنم.... فکر می کردم شاید اگر من هم کمی کوتاه بیایم شاید او هم دست از ولخرجی هایش بردارد.
یا شاید دیگر برای کارهایش، از من اجازه بگیرد اما نشد.....
شراره به خاطر 8 سال بزرگتر از من بودن، همیشه خودش را بالاتر و فهمیده تر از من می دید و همین باعث شده بود تا هیچ وقت نتوانیم کنار هم آرام و قرار داشته باشیم.
چندین سال گذشت.... وقتی مانی 4 یا 5 سالش شد.... وقتی شرکت به بدترین اوضاع ممکن رسید..... وقتی از دست بی خیالی ها و مهمانی های شبانه ی شراره به ستوه آمدم..... وقتی حتی می دیدم نمی تواند لااقل برای پسر خودش مادر باشد و روزها او را بی پرستار، تک و تنها در خانه رها می کند.....
جرقه ی اتفاق عجیبی زده شد.
یک روز وقتی خسته به خانه آمدم و باز مثل همیشه شراره نبود و مانی از ترس، گریه می کرد و بشقابی هم در آشپزخانه شکسته شده بود..... مثل دیوانه ها سمت گوشی ام رفتم.
_کجایی تو؟!
_سلام عشقم.... بیرونم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............