eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐سلام و درود بر تو ، صبحت دل انگیز 🌼درود من به صبح 🌺به این طلوع قشنگ ، به آفتاب و نسیم 🌼به این شروع قشنگ ، به زیبایی این فصل 🌺درود من به هوا ، به باغ و دشت و دمن 🌼به شاخه های درختان سر سبز 🌺صبح زیباتون پر امید و پر نشاط ‌‌‌‌‌‌‌‌
⚡️ استاد پناهیان : ابلیس وقتی نتواند بہ کسی بگوید بیاخراب‌شو مدام مۍگوید: توالان‌خوب‌هستۍ او را در همین حد متوقف میکند! در حالۍ کہ این مرگ ایمان و هلاکتِ انسان است💔 ╔═════ ೋღ ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ آرام از پله‌ها پایین رفتم. جلوی آینه‌ی کنسول ایستاده بود و داشت چادرش را مرتب می کرد. یعنی واقعا باران بود؟!... همان باران سرابی! _شما همون کسی هستید که آقای فرهمند معرفی کردند؟ با صدای من، سمتم چرخید. و نگاهش با لبخند به من افتاد. لعنتی خودش بود با همان چشمان خاکستری خاصی که حالا مرا یاد خود عمو می انداخت. چقدر از گذشته‌ها فاصله گرفته بودم. حالا نفرت داشتم از آن نگاهی که مرا یاد چشمان تیز عمو می انداخت. و چه بلایی سرم آمد به خاطر او..... _بله جناب فرداد... منو به خاطر آوردید؟ _عجیبه برام که چطور با فرهمند آشناییت پیدا کردی؟ گستاخانه در چشمانم خیره شد و گفت : _من که چیزی از تعجب در نگاه شما نمی بینم. واقعا چی فکر کرده بود این دختر! فکر کرده بود می تواند بیاید و تمام زندگی مرا به هم بریزد و بعد بی سر و صدا برود تا من به دام پدرش بیافتم؟! چنان جدی نگاهش کردم که مجبور شد لبخند روی لبش را خط بزند. _به هرحال به خاطر اعتمادی که به شما دارم، شما می تونید کارتون رو از همین امروز شروع کنید... شب که برگشتم در مورد حقوق و مزایای شما حرف می زنیم. گفتم و از خانه بیرون زدم. چه حال بدی داشتم! همیشه فکر می کردم اگر یک بار دیگر ببینمش، اول از همه، از او می پرسم که چرا رفت! اما آنقدر از دیدنش حالم بد شد که نشد و نپرسیدم. یادم آمد چقدر دوستش داشتم و بخاطر رفتنش چه بلایی سر زندگی‌ام آمد. مقصر که بود؟! کسی جز خود او را مقصر نمی دانستم. لااقل به جرم سکوتی که مرا کنجکاو دانستن کرد و مرا کشید دنبال عمویی که تمام زندگی ام را نابود کرد! اما..... این بار حرفهایم را می زدم. قطعا این بار جواب تمام سوالاتم را می گرفتم و او باید جواب می داد. اما حالم آن روز هم بد شد. با دیدن دوباره اش بعد از سال ها، یادم آمد که او و عمو چه بلایی سر زندگی من آوردند. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
بدون درک تو همه چیز دلگیر است حتی برف ، با تمام عاشقانه هایش... 💚 ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 📌گاهی یک گناه مسیر زندگی انسان رو تغییر میده! 🎤سید صادق رمضانیان ╔═════ ೋღ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱چه کنیم به نامحرم نگاه نکنیم⁉️ راهکار زیبای 👌 ╔═════ ೋღ ღೋ ═════╗
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ اما غیر از فکرش، خودش هم آن روز نگذاشت آرام شوم. وسط کلی کار، به من زنگ زد و من فکر کردم باز مثل هر روز که مانی از تنهایی حوصله اش سر می رود و به من زنگ. میدزند، حتما این بار هم او زنگ زده است. تا دیدم شماره ی خانه است، گوشی را برداشتم و بی سلام و علیک گفتم: _بله.... مگه نگفتم هی هر دقیقه به من زنگ نزن... اگه کاری داری چرا به اون مامان بی خیالت زنگ نمی زنی. و صدای باران توی گوشم پیچید. بلند و عصبی! _واقعا شما پدری!..... حالا امروز من پیش پسر شما هستم ولی خدا می دونه، این بچه با یخچال خالی چکار می کرده و چطور گرسنگی رو تحمل می کرده. سرفه‌ای کردم و تُن صدایش را کمی پایین آورد و گفتم : _کارت برای خرید گذاشتم.... مانی جاش رو بلده، می تونی هر چی لازم داری بخری .... در ضمن شما مشاور خانواده نیستی که به من بگی چطور با پسرم برخورد کنم یه پرستار ساده‌ای.... اینو یادت باشه. گوشی را قطع کردم و جواب نفس‌های تند و عصبی‌ام را با یک نفس عمیق دادم. انگار آمده بود تا باز مرا از اول ویران کند.... اصلا به این بازگشتش شک داشتم. نمی دانم چرا فکر می کردم او از طرف عمو به زندگی من برگشته است. اما دلیلش را نمی فهمیدم! اما نبود شراره، فرصت مناسبی پیش آورد تا از خودش بپرسم. از شرکت آن روز زودتر به خانه برگشتم. آهسته در خانه را گشودم و با شنیدن صدای صحبت باران با مانی، آرام سمت آشپزخانه رفتم. میز ناهاری برای مانی چیده بود و انگار خوب پرستاری برای مانی بود اما دل من بدجور می خواست بهانه گیری کند. لااقل به اندازه ی آن چند سالی که بی خبر رفته بود. باید بهانه‌ای برای باز کردن سر صحبت، ایجاد می کردم و چه بهانه‌ای بهتر از آن همه خریدی که روی میز ناهارخوری را پر کرده بود! البته برای من هم بد نشد.... گرچه آن روز، غذای خانگی خوردم و چه دستپخت خوبی هم داشت اما باید کمی سر همان خریدها بهانه‌گیری می کردم. شاید بی‌فایده هم بود... چون قطعا او هم از بی‌مسئولیتی شراره، مادر مانی و نبود امکانات در یک یخچال و فریزر، می توانست خوب دلیل بتراشد برای زندگی آشفته‌ی من! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
دیگر آن خنده‌ ی زیبا به لب مولا نیست همه هستند ولی هیچ کسی زهرا نیست .. ! ╔═════ ೋღ
. بچه‌هاازخوابتون‌بزنیدازتفریح‌تون‌بزنید ازدنیا‌تون‌بزنیدازخوشی‌‌ورفیق‌بازی بزنیدوبه‌داداسلام‌برسید!! جهادیعنی‌چشم‌پوشی‌ازخوشی‌هابرای انجام‌کارهای‌روی‌زمین‌مونده‌خدا...!(: _حاج‌حسین‌یکتا🌿 .╔═════ ೋღ
‍..🌿 یادمہ حاج‌آقا پناهیان آخرِ یہ سخنرانے دعا کردن و گفتن: یاامام‌حُسین! میخوام جورۍ زندگی کُنمـ کہ منو دیدۍ بگے اگر این مدینہ بود ما پامون بہ ڪربلا ڪشیده نمیشد... 💔 پ.ن: ‌به‌امام‌حسین‌بگید‌ ماروبراخودت‌‌تربیت‌ڪن اونوقت‌خودش‌می‌خَرَتِت خودش‌به‌دلت‌جَلا‌میده‍.. 🌸(: ╔═════ ೋღ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـعدا؟ بـعدا وجود نداره بـعدا چای سرد میشه بـعدا آدم پیر میشه بـعدا زندگی تموم میشه و آدم حسرت اینو میخوره که کاری و که قبلأ میتونست بکنه انجام نداده پس خیابان را با عشق قدم بزنید شمـا هـرگز به سن و سـالِ الانتان بـرنمی‌گردید ‌‌‌‌‌‌درود بر شما بفرمایید صبحانه عزیزان😊🍳 ‌‌‌‌‌
[وَمَابِکُم‌مِّن‌نّعِمَهِِ‌فَمِنَ‌اللهِ] "هرنعمتۍکہ‌شمارافراگرفته؛ است‌ازخداست.." 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«🖤🥀» بسم‌رب‌حضرت ام البنین|❁ با‌فاطمہ‌ۜهم‌نامۍ‌و‌این‌حڪمتۍ‌دارد هرچند‌از‌روۍ‌ادب‌ام‌البنین‌ۜباشۍ! 🖤¦↫ 🥀¦↫ ›🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«💚🕊» من‌به‌حضورت،به‌بودنت به "إنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا"یت ایمان‌دارم؛ همین‌کافیست،مگرنه؟! 💚¦↫ ‹›🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«♥️🖐🏻 » ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ♥️¦↫²⁰ 🖐🏻¦↫ ‹›🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«♥️🖐🏻 » ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ♥️¦↫²⁰ 🖐🏻¦↫ ‹›🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«♥️🌸» بِـسـمِ‌رَبِّ‌الحـسـیـن|❁ نفس‌که‌می‌کشیم‌ما بــه‌بــرکت‌حســینه:) ♥️¦↫ 🌸¦↫ ‹›🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«♥️✨» {يارَبِّ‌مَوْضِعُ‌كُلِّ‌شَكْوى} +اۍپروردگارمن‌کہ‌آستانت جایگاه‌هرگلہ‌وشكایتۍاست..!✨ ♥️¦↫ ✨¦↫ ‹›🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«♥️✌️🏻» شهآدت،پایان مآموریت هربسیجی است:) ♥️¦↫ ✌️🏻¦↫ ‹›🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ برایم غذا کشید و من بعد از مدت‌ها یک ماکارانی خوشمزه خوردم. گرچه ایرادی در غذایش نبود اما در رفتارش می شد هزار بهانه برای شروع بحث، بتراشم. غذایم را که خوردم، نگاهم دوباره سمت چشمانش رفت. _خوشمزه بود لطفاً چند دقیقه تشریف بیارید. و بعد بی‌معطلی از آشپزخانه بیرون رفتم. و با قدم‌های آهسته سمت سالن تا بیاید و آمد. از کنار ورودی سالن نگاهم کرد. روی یکی از مبل‌های راحتی جلوی ال‌سی‌دی بزرگ خانواده، لم داده بودم که با ورودش به سالن، کمی از آن حالت راحتی‌ام کاستم و رسمی نشستم و با دستم به صندلی خالی مقابلم اشاره کردم. اطاعت کرد و مقابلم نشست. سرش را پایین انداخت تا آن نگاه جدی و خشک و یخی‌ام را نبیند شاید : _خب اگر این‌طوری بخواد پیش بره ما نمی‌تونیم با هم همکاری داشته باشیم.... من یک پرستار بچه خواستم نه کمتر و نه بیشتر... شما دارید آشپزی می‌کنید و این‌طوری نمی‌تونیم با هم‌ کنار بیاییم.... امروز بدون این‌که به من بگی مانی رو برداشتی و از خونه بیرون رفتی و کلی خرید کردی!.... یخچال و فریزری که اصلا به شما ربطی نداشته رو پر کردی و تازه انگار با این طرز برخوردتون یه چیزی هم من به شما بدهکار شدم! سرش را آهسته بالا آورد و گردنش را کمی کج کرد و با جدیت توام با تمسخر، نگاهم. _چرا این‌طوری نگام می‌کنی؟!... مگه غیر از اینه؟!.... ما قبلاً هم توی شرکت با هم همکار بودیم.... شما از همون موقع قصدت فقط نشون دادن استعدادهات بوده ولی به موقعش منو اون همه کار رو گذاشتی و رفتی.... غیر از اینه؟!... یادته چطوری از شرکت رفتی؟... یادته منو با اون همه‌کار چطوری تنها گذاشتی؟.... الان اومدی دوباره پرستار بچه من بشی که چی واقعاً؟!.... نمی‌دونم چطور تونستی با فرهمند ارتباط برقرار کنی و چطور تونستی اعتمادش رو جلب کنی و بعد خودتو توی زندگی من دوباره جا کنی!.... تو مگه نرفتی، پس چرا برگشتی دوباره؟!.... چرا دوباره اومدی تو زندگی من؟! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«♥️🌱» سلام‌آقا بسه‌دوری‌ازحرم‌بزار‌بیام‌آقا.. 🎞¦↫ 🌱¦↫ ♥️¦↫ ‹›🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـعدا؟ بـعدا وجود نداره بـعدا چای سرد میشه بـعدا آدم پیر میشه بـعدا زندگی تموم میشه و آدم حسرت اینو میخوره که کاری و که قبلأ میتونست بکنه انجام نداده پس خیابان را با عشق قدم بزنید شمـا هـرگز به سن و سـالِ الانتان بـرنمی‌گردید ‌‌‌‌‌‌درود بر شما بفرمایید صبحانه عزیزان😊🍳 ‌‌‌‌‌
از يڪ دختر جوان پرسيدند: از چہ نوع آرايشے🧸 استفادہ ميڪنے؟ گفت اينارو بڪار مے برم براے لبانم... راستگویے🌚 براے صدايم ...ذڪر خدا🌪 براے چشمانم ...چشم پوشے از محرمات😌 براے دستانم... ڪمڪ بہ مستمندان💛 براے پاهايم...ايستادن براے نماز📿 براے قامتم... سجدہ براے خدا🌱 براے قلبم... محبت خدا🌸 براے عقلم...فهم قرآن❤️ براے خودمم... ايمان بہ خدا🙂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•➜ ♡჻ᭂ࿐🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• •┈┈••✾❣✾••┈┈•
آرزوهـٰاتوبنویس!✍🏼 چون‌قراره‌یه‌روزے جلـوشون✔️بزنی... •➜ ♡჻ᭂ࿐🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
دعایِ‌مادربزرگم‌برای‌تازه‌عروس‌داماد‌های‌ فامیل‌همیشه‌این‌بود: الهی‌سفره‌ی‌بهم‌‌پیوند‌خورده‌ی‌دلاتون‌ همیشه‌پر‌از‌عشق‌باشه‌‌'🧡؛) •➜ ♡჻ᭂ࿐🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
می‌گفت: خدایا! به ما هنرِ ‏«به موقع رها کردن» بده. که از همه‌‌ی سَم‌ها و سَمی‌های زندگیمون خلاص بشیم. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹القلب قلبے و النبض انت› قلب، قلبِ من است و نبضِ آن تـُویے! 💕 ♥️! •➜ ♡჻ᭂ࿐🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ برای من بد نمی شد اگر او آشپزی را هم به عهده می گرفت اما.... دیگر بهانه ای برای سوالاتی که در گذشته هایم بی جواب مانده بود، پیدا نمی شد. باورش نشد که به ان سرعت حرف گذشته ها را پیش کشیدم. جدی نگاهم کرد و مصمم و با جدیت جوابم را داد : _گذشته‌ها خیلی با الان فرق کرده.... اون زمان هر قدر شما منو تحقیر کردی، کوتاه اومدم.... البته الان هم مجبورم بخاطر داشتن یه حقوق و درآمد مکفی، کار کنم.... الان هم مجبورم.... فقط فرقش اینه که اون زمان، من مادری داشتم که تمام زندگی‌ام بود و حاضر بودم براش دست به هر کاری بزنم ولی الان اون مادر کنار من نیست. خوب بهانه ای داشت... یادم رفته بود که مادرش مریض است و می تواند همه چیز را با بیماری او ربط دهد: _واقعاً فکر کردی که این‌ها یادم رفته که دوباره برگشتی؟!.... این‌جا رو چطور تونستی پیدا کنی؟!.... اینو فقط به من بگو.... چطور تونستی بعد از اون‌همه مدت همکاری بزاری و بی‌خبر بری و بعد برگردی و انتظار داشته باشی من تعجب نکنم که باز چطور منو پیدا کردی؟!.... با فرهمند چطور ارتباط برقرار کردی؟!.... اصلا چطور از نفوذ فرهمند توی زندگی من باخبر شدی؟!.... اینا همه جای تعجب نداره؟!..... بعدم امروز سرخود بدون اجازه ی من بلند شدی مثل یه خانوم خونه رفتی برای آشپزخانه ی خونه ی من، خرید کردی! داشتم انگار تک تک احساسات گذشته ام را به زور و زحمت، پشت آن ابروان گره زده و اخم پر جدیت پنهان می کردم. مکثی کرد و با نیش خندی نگاهم. _آره بی‌خبر رفتم چون اون موقع وقت توضیح دادن نبود.... اما الان هست اگه بخوای می‌تونم توضیح بدم.... اما در مورد خریدهای خونه... بالاخره وقتی من پرستاربچه ی این خونه شدم، باید یه‌سری امکانات توی دستم داشته باشم یا نه؟.... باید بتونم برای بچه‌ای که گرسنه است و صبحانه می خواد، صبحانه درست کنم یا نه؟.... ولی شما یه یخچال خالی تحویلم دادید با یه بچه‌ای که گرسنه است و گریه کرده و هنوز با من آشنایی نداره.... انتظار داشتی براش اَجی مَجی کنم و میز صبحانه بچینم؟.... نمی‌دونستم باید چطور این بچه را سیر کنم.... خودت باشی چی‌کار می‌کنی؟ نمیری برای خونه خرید کنی؟! نمیدانم چرا تمام فکرش به همان خریدهای آن روز بود.... چرا احتمال نمیداد که من دنبال بهانه‌ای هستم برای رسیدن به جواب تمام سوالاتی که چندین سال در ذهنم خاک خوردند! پوزخندی زدم و گفتم : ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙