eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🤍🦋 به‌زمین‌آمده‌ام‌خادم زهـــــراۜباشم من ملڪ بودم و فردوس برین جایم بود 🌦⃟🪴  𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎‌_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟‌‌‌ ❤️➹╔═════ ೋღ ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
[وَمَابِکُم‌مِّن‌نّعِمَهِِ‌فَمِنَ‌اللهِ] "هرنعمتۍکہ‌شمارافراگرفته؛ است‌ازخداست.." 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بدون درک تو همه چیز دلگیر است حتی برف ، با تمام عاشقانه هایش... 💚 ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
دیگر آن خنده‌ ی زیبا به لب مولا نیست همه هستند ولی هیچ کسی زهرا نیست .. ! ╔═════ ೋღ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ شراره بلند خندید. از آن جنس خنده های جلفی که من همیشه از آن متنفر بودم ولی او فکر می کرد به نوعی دلبرانه است! _نه اتفاقا می خوام یکی صاحبش بشه.... و بعد در حالی که پنجه ی دست راستش را با آن ناخن های بلند و لاک زده باز می کرد گفت : _دلم می خواد یکی بیاد این کوه یخ رو صاحب بشه ببینم واسه من اینقدر یخه یا واسه بقیه هم همینه. و محکم دستش را مشت کرد و سرش را با نازی کج کرد سمتم. _نه عزیزم؟ و باران خیلی جدی جوابش را داد : _دعواهای زناشویی شما به من ربطی نداره.... در ضمن، من خدمتکار نیستم ، پرستار بچه ام.... پس گوشتا رو خودتون خرد کنید. با گفتن این جمله آشپزخانه را ترک کرد و قطعا به طبقه ی سوم رفت. با رفتنش، شراره نگاه تیزی به من انداخت. _نه خوشم اومد رادمهر جان.... خوش سلیقه ای واقعا..... آخه می خوای باور کنم این دختره پرستار بچه است؟!.... رفتی یه مدل خوشگل و خوش تیپ برام آوردی که دل منو بسوزونی؟.... ببین رادمهر جان.... یادت که نرفته عشقم.... من بیخ ریش خودتم.... رفتنی نیستم.... تو هم حق ازدواج مجدد نداری عزیزم... باشه؟... متوجه شدی کاملا ؟! محلی به حرفهایش ندادم که برخاست و رفت. بعد از رفتن هر دویشان، عصبی از این زندگی مثل کلاف در هم پیچیده شده، مشتی روی میز کوبیدم. من همانجا در آشپزخانه ماندم تا دور از شراره و باران باشم. نمی دانم چند دقیقه گذشت اما زیاد طولی نکشید که صدای باران را از پله ها شنیدم. از آشپزخانه بیرون زدم که دیدم با همان ساک دستی که همراه خودش آورده بود، در حالیکه از پله ها پایین می آمد، گفت : _جناب فرداد....من برمی گردم منزل خودم.... فردا قبل از ساعت 8 اینجام.... با اجازه. نگاهم کرد. دلخور بود... و حتی کمی هم ناراحت! قطعا کار شراره بود! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌸🍃فاطمه باغ گلاب است خداميداند 🎊🍃فاطمه گوهرناب است خداميداند 🌸🍃فاطمه واژه زيباست،تعجب نكنيد 🎊🍃كَرمِ فاطمه درياست،تعجب نكنيد 🌸🍃فاطمه دخترطاهاست بگو يازهرا 🎊🍃فاطمه روح تولاسـت، بگو يازهرا 🌹 بر مقدم دختر پیمبر صلوات 🌹 برچشمه ی پاک حوض کوثر صلوات 🌹 بر محضر حضرت محمد تبریک 🌹 بر مادر شیعیان حیدر صلوات 🌹 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 🌹 وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌹ولادت حضرت فاطمه سلام الله علیها 🌹و روز مادر بر همه ی مادران و همه‌ی بانوان عزیز عضو کانال مبارکباد..😊❤️
❤️خاطره‌ای که سردار سلیمانی در دوران حیاتشان اجازه انتشار آن را نداده بود ♦️مادربزرگوار سردار حاج قاسم سلیمانی که از دنیا رفتند، پس از چند روز با جمعی از خبرنگاران تصمیم گرفتیم برای عرض تسلیت به روستای قنات ملک برویم. با هماهنگی قبلی، روزی که سردار هم در روستا حضور داشتند، عازم شدیم. وقتی رسیدیم ایشان را دیدیم که کنار قبر مادرشان نشسته و فاتحه می‌خوانند. بعد از سلام و احوالپرسی به ما گفت من به منزل می‌روم شما هم فاتحه بخوانید و بیایید. ♦️بعد از قرائت فاتحه به منزل پدری ایشان رفتیم. برایمان از جایگاه و حرمت مادر صحبت کرد و گفت: این مطلبی را که می‌گویم جایی منتشر نکنید. گفت: همیشه دلم می‌خواست کف پای مادرم را ببوسم ولی نمی‌دانم چرا این توفیق نصیبم نمی‌شد. ♦️آخرین بار قبل از مرگ مادرم که این‌جا آمدم، بالاخره سعادت پیدا کردم و کف پای مادرم را بوسیدم. با خودم فکر می‌کردم حتماً رفتنی‌ام که خدا توفیق داد و این حاجتم برآورده شد. ♦️سردار در حالی که اشک جاری شده بر گونه‌هایش را پاک می‌کرد، گفت: نمی‌دانستم دیگر این پاهای خسته را نخواهم دید تا فرصت بوسیدن داشته باشم. ❤️
✨ _چگونہ‌ از جان نگذرد آن ڪس ڪہ‌ مے داند جان بھاے دیدار است؟
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ سمت در راه افتاد که صدای شراره با خونسردی که می خواست وانمود کند اصلا اتفاق مهمی نیافتاده، برخاست: _خوش اومدی عزیزم.... به سلامت. در خانه که بسته شد، نگاه تندی به شراره انداختم. _اگه این پرستار بچه رو هم پَر بدی بره، خودت می دونی و اون بچه ات.... _آخی عزیزززم... دلت شکست که دختر به اون خوشگلی گذاشت و رفت؟! دیوانه شدم یک لحظه از دستش و فریاد کشیدم. _خاک تو سر شکاکت کنند.... بدبخت کمتر کوکائین بکش... پارانوئید گرفتی بخاطر اون کوکائین ها. خندید. _خوب بهونه ای داری رادمهر جان.... هر چی می شه می اندازی گردن کوکائین ها.... نگران نباش من فردا صبح که ماشین دوستم درست بشه می رم و تو می مونی و اون دختر خوشگله عزیز دلم. صدای فریادم چنان بلند شد که مانی را هم از اتاقش بیرون کشید: _خفه شو دهنتو ببند.... من اگه مثل تو هرز شده بودم که خیلی راحت می تونستم بشم، لازم نبود بیام توی خونه و جلوی چشم تو.... این تویی که هیچی از کثافت کاری هات به من نمی گی.... پس دیگه الان لال شو تا نزدم و نصف صورتت رو برات کبود نکردم. شاید فقط همان تهدید من توانست جلوی زبان تند و تیز شراره را بگیرد. فقط با نگاه تیزش، تهدیدم کرد و بعد از پله ها به سمت طبقه ی دوم، بالا رفت. و البته گریه ی مانی هم که ترسیده بود، بی تاثیر نبود. بخاطر مانی برگشت به طبقه ی بالا و من.... با سردرد بدی برای پیدا کردن یک قرص، به آشپزخانه برگشتم. شراره همان شب باز رفت. لعنتی فقط آمد تا، تهمتی بزند و برود. می ترسیدم حالا.... حالا که بعد از مدت ها باران برگشته است، باز سوالاتم را بی جواب بگذارد و برود. فردای آن روز با اینکه کم خوابیده بودم اما صبح بدجوری منتظر آمدنش بودم. برای اولین بار در طول زندگی ام صبحانه حاضر کردم بلکه زمان میان چیدن میز صبحانه گم شود. اگر تا ساعت 8 صبح نمی آمد یعنی از حرفهای شراره دلخور شده است. از قوری چای تازه دم یک لیوان برای خودم ریختم که صدای پاهایی آمد. شاید مانی بود. اما قبل از آن که بتوانم حدس بزنم صدایش را شنیدم: _سلام... صبحتون بخیر.... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محو تحیّر همه‌ی فرشته‌ها، همه‌ی عرش خندید، یه صدایی پیچید؛ ألا اهل العالم، نور زهرا (سلام‌الله‌علیها) تابید💫. ویژه میلاد حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها
'♥️𖥸 ჻ فَلَا تَكُنْ مِنَ الْقَانِطِينَ(حجر۵۵) و تو هرگز ناامید مَباش. قوی بمان عزیزدلم! و بخند، و سبز بمان، و امیدوار باش. امیدوار و مؤمن به تابش نور از پسِ این تاریکی. خورشید، خلاف وعده نمی‌کند هرگز، و خداوند همیشه به موقع از راه می‌رسد. نگرانی و هراس را از خودت دور کن و ایمان داشته‌باش که درست می‌شود همه چیز. ایمان داشته‌باش به رسیدن بهارهای بعد از زمستان‌، به طلوع خورشیدهای بعد از تاریکی، و به آرامش‌های بعد از طوفان. ایمان داشته‌باش. 🌿¦⇠ 🌸¦⇠
HAYAHOO - Hossein Filo.mp3
14.39M
🎵 آهنگ «هیاهو» 🎤 با صدای: حسین فیلو 🔊 تحت "لیبل حق" و "مصاف موزیک" 🎼
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ سرم به عقب برگشت. باران بود. در چهارچوب ورودی آشپزخانه ایستاده بود که جوابش را دادم: _سلام.... بشین.... صبحانه رو حاضر کردم. _یعنی اینقدر دیر اومدم که شما میز رو چیدید؟ _نه.... اصلا فکر کردم که دیگه نمیای... واسه همین خودم دست به کار شدم. یک ليوان چای هم برای او ریختم و با هر دو لیوان چای در دستم نشستم پشت میز. مقابل او. لبخندی به لب داشت که کاملا دیده می شد. _چرا فکر کردید نمیام؟! سر بلند کردم و نگاهش. چشمان خاکستری اش با آنکه مرا یاد عمو می انداخت و تمام بلاهایی که سرم آورده بود اما نمی دانم چرا باز با خودم می گفتم، او دختر رُخام نیست! او یک تار مو از پدرش به ارث نبرده! _چیزی شده جناب فرداد؟ سری تکان دادم و نگاه خیره ام را کنترل کردم. سرم را پایین گرفتم و گفتم : _بعد از حرفهایی که دیروز شراره زد.... کلا بهت حق می دادم اگه حتی نیای. _منم به شراره خانم حق دادم که برای حفظ همسر و زندگی اش کمی حساس باشد. کمی حساس!.... حفظ همسر! یعنی می توانستم همانجا به آن دو کلمه قاه قاه بخندم.... کسی که در طول این چند سال زندگی جز برای من یک هم خواب اجباری بیشتر نبود.... اصلا من هیچ وقت حس نکردم که شراره همسرم است.... هیچ کاری از کارهایش را به من نمی گفت و از من اجازه ای نمی خواست اما در همه ی کارهای من دخالت می کرد. معنای جدید همسر هم حتما همین بود! پوزخند روی لبم را که دید پرسید : _به چی می خندید جناب فرداد؟! لیوان چایم را برداشتم و این بار حتی نگاهم را هم کنترل کردم تا سمتش نرود. _مهم نیست.... اونچه برام خیلی مهمه جواب سوالات منه.... اگه می خوای اینجا بمونی باید جواب سوالای منو بدی. _بپرسید. _چرا بخاطر پول با یه پیرمرد 60 ساله ازدواج کردی؟ .... چقدر برای دو ماه... فقط برای دو ماه ازدواج ازش گرفتی که حاضر شدی حتی یه بار به من نگی که پول می خوای... تو که می دونستی اگه به من بگی من تموم اون پول رو هر چقدر که بود بهت می دادم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥توبه یعنی اینکه.... 🎙استاد پناهیان ┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ سرش را بلند کرد و نگاهم. به دیدن غم نگاهش، از هر چه که بود، عادت نداشتم. لعنت به آن تیله های خاکستری چشمانش که وقتی رنگ غم می گرفت، دلم را می لرزاند! من چرا طاقت دیدن غصه و غم این دختر را نداشتم؟! با آنکه می دانستم او کیست و پدرش چطور زندگی ام را نابود کرده است... اما باز دلم از دیدن غمش می گرفت. دستانش را دور لیوانش حلقه کرد و سرش را پائین گرفت. _سکوت اون زمان من بخاطر حرفای خود شما بود. _حرفهای من! نگاهش به چایش بود. _بله.... وقتی بخاطر دوستتون هوتن به من تهمت زدید که شاید چشمم دنبال مال و اموالش هست.... وقتی مدام می گفتید که چشم من دنبال پول آدم هاست.... این کنایه هاتون هنوز یادمه..... اگه من درخواست کمک از شما می کردم، اولین فکری که به ذهن شما می رسید چی بود؟... جز اینکه من برای پولتون خواستم با شما باشم؟.... مخصوصا شمایی که وضع زندگی منو می دونستید و تا خود خونه ام هم اومده بودید..... نفسم حبس شد. سرم آنی درد گرفت. شاید حق با او بود..... آن زمان کم نیش و کنایه به او نزده بودم. _اما اینا هیچ کدوم دلیل نمی شه که بی دلیل بذاری بری و نگی.... بعد من از بقیه بشنوم که واسه دوماه با یه پیرمرد ازدواج کردی. لحن صحبتم جدی بود و او سر بلند کرد و جدیت نگاهم را دید. _من خواستم برگردم تا جواب همین سوالا رو بدم وگرنه چرا باید باز شما را پیدا کنم و برگردم؟! دست راستم روی میز بود که کمرم را به پشتی صندلی ام تکیه زدم و گفتم : _خب بگو.... پس جواب بده که چطور فرهمند رو می شناسی؟! مکثی کرد و بی آنکه نگاهم کند جواب داد: _من از طریق یکی از دوستانم که هم دانشگاهی جناب فرهمند بودند تونستم توی شرکتشون استخدام بشم و یه روز اتفاقی توی دفترشون اسم شما رو ازشون شنیدم... داشتند با تلفن صحبت می کردند که اسم شما آمد و منو کنجکاو کرد... از ایشون در مورد شما پرسیدم که گفتند؛ شما را می شناسند.... و گفتند شما برادر همسرشون هستید. نفس پری کشیدم و داشتم حرفهایش را تحلیل و بررسی می کردم که پرسید: _امروز نمی خواید شرکت برید؟.... ساعت کاری تون تغییر کرده؟! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
⊰•🦋⛓•⊱ آقـا‌بیـا‌ڪه‌‌فقط‌‌تـو‌میتوانـے حالـمان‌را‌خوب‌ڪنے .. :) ♥️
زنان هم میتوانند معادلات جهانی را تغییر دهند؛ 🍀✨ زنانی از تبار فاطمه(س) ... •➜
هرقدر فردا به فراق تهدیدم کند و آینده در کمینم بایستد و وعیدم دهد به زمستانِ اندوه‌های دیرگذر هم‌چنان تو را دوست خواهم داشت و هر روز صبح به تو می‌گویم من از آن توأم ... ❤️ •➜ ♡჻ᭂ࿐