هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_439
سمت در راه افتاد که صدای شراره با خونسردی که می خواست وانمود کند اصلا اتفاق مهمی نیافتاده، برخاست:
_خوش اومدی عزیزم.... به سلامت.
در خانه که بسته شد، نگاه تندی به شراره انداختم.
_اگه این پرستار بچه رو هم پَر بدی بره، خودت می دونی و اون بچه ات....
_آخی عزیزززم... دلت شکست که دختر به اون خوشگلی گذاشت و رفت؟!
دیوانه شدم یک لحظه از دستش و فریاد کشیدم.
_خاک تو سر شکاکت کنند.... بدبخت کمتر کوکائین بکش... پارانوئید گرفتی بخاطر اون کوکائین ها.
خندید.
_خوب بهونه ای داری رادمهر جان.... هر چی می شه می اندازی گردن کوکائین ها.... نگران نباش من فردا صبح که ماشین دوستم درست بشه می رم و تو می مونی و اون دختر خوشگله عزیز دلم.
صدای فریادم چنان بلند شد که مانی را هم از اتاقش بیرون کشید:
_خفه شو دهنتو ببند.... من اگه مثل تو هرز شده بودم که خیلی راحت می تونستم بشم، لازم نبود بیام توی خونه و جلوی چشم تو.... این تویی که هیچی از کثافت کاری هات به من نمی گی.... پس دیگه الان لال شو تا نزدم و نصف صورتت رو برات کبود نکردم.
شاید فقط همان تهدید من توانست جلوی زبان تند و تیز شراره را بگیرد.
فقط با نگاه تیزش، تهدیدم کرد و بعد از پله ها به سمت طبقه ی دوم، بالا رفت.
و البته گریه ی مانی هم که ترسیده بود، بی تاثیر نبود.
بخاطر مانی برگشت به طبقه ی بالا و من.... با سردرد بدی برای پیدا کردن یک قرص، به آشپزخانه برگشتم.
شراره همان شب باز رفت.
لعنتی فقط آمد تا، تهمتی بزند و برود.
می ترسیدم حالا.... حالا که بعد از مدت ها باران برگشته است، باز سوالاتم را بی
جواب بگذارد و برود.
فردای آن روز با اینکه کم خوابیده بودم اما صبح بدجوری منتظر آمدنش بودم.
برای اولین بار در طول زندگی ام صبحانه حاضر کردم بلکه زمان میان چیدن میز صبحانه گم شود.
اگر تا ساعت 8 صبح نمی آمد یعنی از حرفهای شراره دلخور شده است.
از قوری چای تازه دم یک لیوان برای خودم ریختم که صدای پاهایی آمد.
شاید مانی بود.
اما قبل از آن که بتوانم حدس بزنم صدایش را شنیدم:
_سلام... صبحتون بخیر....
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
محو تحیّر همهی فرشتهها،
همهی عرش خندید،
یه صدایی پیچید؛
ألا اهل العالم،
نور زهرا (سلاماللهعلیها) تابید💫.
ویژه میلاد حضرت زهرا سلاماللهعلیها
#مهدی_رسولی
'♥️𖥸 ჻
فَلَا تَكُنْ مِنَ الْقَانِطِينَ(حجر۵۵)
و تو هرگز ناامید مَباش.
قوی بمان عزیزدلم!
و بخند، و سبز بمان، و امیدوار باش.
امیدوار و مؤمن به تابش نور از پسِ این تاریکی.
خورشید، خلاف وعده نمیکند هرگز،
و خداوند همیشه به موقع از راه میرسد.
نگرانی و هراس را از خودت دور کن و ایمان داشتهباش که درست میشود همه چیز.
ایمان داشتهباش به رسیدن بهارهای بعد از زمستان،
به طلوع خورشیدهای بعد از تاریکی،
و به آرامشهای بعد از طوفان.
ایمان داشتهباش.
🌿¦⇠#آیهگرافی
🌸¦⇠#قربونتبرمخداجونم
HAYAHOO - Hossein Filo.mp3
14.39M
🎵 آهنگ «هیاهو»
🎤 با صدای: حسین فیلو
🔊 تحت "لیبل حق" و "مصاف موزیک"
#رپانقلابی
🎼
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_440
سرم به عقب برگشت.
باران بود.
در چهارچوب ورودی آشپزخانه ایستاده بود که جوابش را دادم:
_سلام.... بشین.... صبحانه رو حاضر کردم.
_یعنی اینقدر دیر اومدم که شما میز رو چیدید؟
_نه.... اصلا فکر کردم که دیگه نمیای... واسه همین خودم دست به کار شدم.
یک ليوان چای هم برای او ریختم و با هر دو لیوان چای در دستم نشستم پشت میز.
مقابل او. لبخندی به لب داشت که کاملا دیده می شد.
_چرا فکر کردید نمیام؟!
سر بلند کردم و نگاهش. چشمان خاکستری اش با آنکه مرا یاد عمو می انداخت و تمام بلاهایی که سرم آورده بود اما نمی دانم چرا باز با خودم می گفتم، او دختر رُخام نیست!
او یک تار مو از پدرش به ارث نبرده!
_چیزی شده جناب فرداد؟
سری تکان دادم و نگاه خیره ام را کنترل کردم.
سرم را پایین گرفتم و گفتم :
_بعد از حرفهایی که دیروز شراره زد.... کلا بهت حق می دادم اگه حتی نیای.
_منم به شراره خانم حق دادم که برای حفظ همسر و زندگی اش کمی حساس باشد.
کمی حساس!.... حفظ همسر!
یعنی می توانستم همانجا به آن دو کلمه قاه قاه بخندم.... کسی که در طول این چند سال زندگی جز برای من یک هم خواب اجباری بیشتر نبود.... اصلا من هیچ وقت حس نکردم که شراره همسرم است.... هیچ کاری از کارهایش را به من نمی گفت و از من اجازه ای نمی خواست اما در همه ی کارهای من دخالت می کرد.
معنای جدید همسر هم حتما همین بود!
پوزخند روی لبم را که دید پرسید :
_به چی می خندید جناب فرداد؟!
لیوان چایم را برداشتم و این بار حتی نگاهم را هم کنترل کردم تا سمتش نرود.
_مهم نیست.... اونچه برام خیلی مهمه جواب سوالات منه.... اگه می خوای اینجا بمونی باید جواب سوالای منو بدی.
_بپرسید.
_چرا بخاطر پول با یه پیرمرد 60 ساله ازدواج کردی؟ .... چقدر برای دو ماه... فقط برای دو ماه ازدواج ازش گرفتی که حاضر شدی حتی یه بار به من نگی که پول می خوای... تو که می دونستی اگه به من بگی من تموم اون پول رو هر چقدر که بود بهت می دادم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥توبه یعنی اینکه....
🎙استاد پناهیان
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_441
سرش را بلند کرد و نگاهم.
به دیدن غم نگاهش، از هر چه که بود، عادت نداشتم.
لعنت به آن تیله های خاکستری چشمانش که وقتی رنگ غم می گرفت، دلم را می لرزاند!
من چرا طاقت دیدن غصه و غم این دختر را نداشتم؟!
با آنکه می دانستم او کیست و پدرش چطور زندگی ام را نابود کرده است... اما باز دلم از دیدن غمش می گرفت.
دستانش را دور لیوانش حلقه کرد و سرش را پائین گرفت.
_سکوت اون زمان من بخاطر حرفای خود شما بود.
_حرفهای من!
نگاهش به چایش بود.
_بله.... وقتی بخاطر دوستتون هوتن به من تهمت زدید که شاید چشمم دنبال مال و اموالش هست.... وقتی مدام می گفتید که چشم من دنبال پول آدم هاست.... این کنایه هاتون هنوز یادمه..... اگه من درخواست کمک از شما می کردم، اولین فکری که به ذهن شما می رسید چی بود؟... جز اینکه من برای پولتون خواستم با شما باشم؟.... مخصوصا شمایی که وضع زندگی منو می دونستید و تا خود خونه ام هم اومده بودید.....
نفسم حبس شد. سرم آنی درد گرفت.
شاید حق با او بود..... آن زمان کم نیش و کنایه به او نزده بودم.
_اما اینا هیچ کدوم دلیل نمی شه که بی دلیل بذاری بری و نگی.... بعد من از بقیه بشنوم که واسه دوماه با یه پیرمرد ازدواج کردی.
لحن صحبتم جدی بود و او سر بلند کرد و جدیت نگاهم را دید.
_من خواستم برگردم تا جواب همین سوالا رو بدم وگرنه چرا باید باز شما را پیدا کنم و برگردم؟!
دست راستم روی میز بود که کمرم را به پشتی صندلی ام تکیه زدم و گفتم :
_خب بگو.... پس جواب بده که چطور فرهمند رو می شناسی؟!
مکثی کرد و بی آنکه نگاهم کند جواب داد:
_من از طریق یکی از دوستانم که هم دانشگاهی جناب فرهمند بودند تونستم توی شرکتشون استخدام بشم و یه روز اتفاقی توی دفترشون اسم شما رو ازشون شنیدم... داشتند با تلفن صحبت می کردند که اسم شما آمد و منو کنجکاو کرد... از ایشون در مورد شما پرسیدم که گفتند؛ شما را می شناسند.... و گفتند شما برادر همسرشون هستید.
نفس پری کشیدم و داشتم حرفهایش را تحلیل و بررسی می کردم که پرسید:
_امروز نمی خواید شرکت برید؟.... ساعت کاری تون تغییر کرده؟!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
⊰•🦋⛓•⊱
آقـابیـاڪهفقطتـومیتوانـے
حالـمانراخوبڪنے .. :)
#اللهمعجللولیڪالفرج♥️
هرقدر فردا به فراق تهدیدم کند
و آینده در کمینم بایستد و وعیدم دهد
به زمستانِ اندوههای دیرگذر
همچنان تو را دوست خواهم داشت
و هر روز صبح به تو میگویم
من از آن توأم ...
#خداجانم❤️
•➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_442
نگاهی به ساعت دیواری روی دیوار آشپزخانه انداختم.
نفس پری کشیدم. اصلا حوصله ی شرکت را نداشتم. مخصوصا با آن وضع خرابی که داشت.
ناگهان چیزی به ذهنم رسید.
من بهترین مدیر تبلیغات را داشتم. در خانه ی خودم!... پرستار بچه بود!
_می تونی یه کمکی بهم کنی؟
_چه کمکی؟
_اول اینو بهت بگم که با این کمکت، فکر نکنی بخاطر گذشته ها بخشیدمت یا یادم رفته که چی شده... اونا باشه برای بعد.... من شرکتم از نظر کاری خیلی بهم ریخته است.... می خوام یه جوری دوباره سرپاش کنی.... من هنوز کاتالوگ های قبلی که برام طراحی کردی رو دارم.... اما دیگه فروش خوبی ندارم.... به من بگو اشکال کارش چیه.
کمی متفکرانه نگاهم کرد.
_لیست محصولات پرفروش شرکتتون رو می خوام.... کاتالوگ ها رو هم بیارید.... آمار فروش همه ی محصولات شرکت رو هم بهم بدید... بررسی می کنم.
_همین امروز؟
متعجب شد.
_امروز؟!.... من که الان هیچی ندارم!... در ضمن باید از مانی....
فوری گفتم :
_مانی با من... امروز شرکت نمی رم.... برو یکی از اتاق های بالا، بی سر و صدا بشین روشون کار کن... ببینم می تونی همین امروز به یه نتیجه ای برسی.
_ولی آخه....
صدایم بالا رفت.
_آخه ی چی؟.... می گم امروز می خوام کار شرکتم رو بهت بدم.... چرا مثل گذشته اینقدر لجبازی؟
متعجب نگاهم کرد.
_من لجبازم!
_نبودی؟!.... سر همون هوتن کم لجبازی نکردی... هی بهت گفتم بذار در موردش یه چیزایی بهت بگم، نذاشتی.
_خب لازم نبود.
چشم در چشمش خیره شدم.
_بود.... لازم بود.... زنگ می زنم از شرکت کاتالوگها رو بفرستن... ناهار امروز مانی هم با من.... دیگه چی می خوای؟
لبخند کمرنگی زد.
_باشه....
_حالا صبحانتو بخور.... تو سابقه ی غش داری بخاطر ضعف و گرسنگی.
کمی از حرفم خجالت کشید اما این را عمدا گفتم که بداند خیلی از خاطرات گذشته را هنوز به یاد دارم.
زنگ زدم تا کاتالوگ ها و آمار فروش و لیست محصولات پر فروش شرکت را با پیک برایم بفرستند.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
جوان عزیز دلم برات میسوزه؛
اگر به مادر جواب تلخ بدی
نورت خاموش میشه.
-استاد فاطمی نیا(ره)-
❤️خاطرهای که سردار سلیمانی در دوران حیاتشان اجازه انتشار آن را نداده بود
♦️مادربزرگوار سردار حاج قاسم سلیمانی که از دنیا رفتند، پس از چند روز با جمعی از خبرنگاران تصمیم گرفتیم برای عرض تسلیت به روستای قنات ملک برویم. با هماهنگی قبلی، روزی که سردار هم در روستا حضور داشتند، عازم شدیم. وقتی رسیدیم ایشان را دیدیم که کنار قبر مادرشان نشسته و فاتحه میخوانند. بعد از سلام و احوالپرسی به ما گفت من به منزل میروم شما هم فاتحه بخوانید و بیایید.
♦️بعد از قرائت فاتحه به منزل پدری ایشان رفتیم. برایمان از جایگاه و حرمت مادر صحبت کرد و گفت: این مطلبی را که میگویم جایی منتشر نکنید. گفت: همیشه دلم میخواست کف پای مادرم را ببوسم ولی نمیدانم چرا این توفیق نصیبم نمیشد.
♦️آخرین بار قبل از مرگ مادرم که اینجا آمدم، بالاخره سعادت پیدا کردم و کف پای مادرم را بوسیدم. با خودم فکر میکردم حتماً رفتنیام که خدا توفیق داد و این حاجتم برآورده شد.
♦️سردار در حالی که اشک جاری شده بر گونههایش را پاک میکرد، گفت: نمیدانستم دیگر این پاهای خسته را نخواهم دید تا فرصت بوسیدن داشته باشم.
#مادر❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نوحه زیبای زن و زندگی شهادت👌♥️
#تلنگرانه
رفیق!
یه وقت نگے
من که پروندم خیلی سیاهہ
ڪارم از توبه گذشتہ!
تـوبـہ،
مثل پاڪ ڪن مےمونہ
اشتبـاهـٰاتت رو پـاڪ مےڪنه
فقط بـه فـڪر جبـران بـٰاش...
برای ترک گناه، هنوز دیر_نشده
همین_الان_ترڪش_ڪن💥💪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـعدا؟
بـعدا وجود نداره
بـعدا چای سرد میشه
بـعدا آدم پیر میشه
بـعدا زندگی تموم میشه
و آدم حسرت اینو میخوره که
کاری و که قبلأ میتونست بکنه انجام نداده
پس خیابان را با عشق قدم بزنید
شمـا هـرگز به سن و سـالِ الانتان بـرنمیگردید
درود بر شما بفرمایید صبحانه عزیزان😊🍳
#Story | #Profile
وَمَاالْحَيَاةُالدُّنْيَاإِلَّامَتَاعُالْغُرُورِ
بلهزندگیدنیافقط
وسیلۀگولخوردناست…🌿
#آیهگرافی🦋
•➜ ♡჻ᭂ࿐
#صرفاجھتاطلاع..
نہهیچوقتخونشھیدهدرنمۍرود،
خونشھیدبہزمیننمۍریزد.
خونشھیدھرقطرهاشتبدیلبہ
صدھاقطرهوھـزارهاقطرہبلڪہ..
بہدریایۍازخونمۍگردد
ودرپیکراجتماعواردمۍشود.
_شھیدمرتضۍمطهرۍ
خداوندا اگر لغزشی
مارا فرا گرفت
اگر وسوسه ای دیگر
در انتظار ماست
ما راعفو کن و از وسوسه ی
شیطان دور نگهدار
آمین یارب العالمین
خوشحال کردنِ انسان محزون،
چه با بخشش مال،
چه با سخن نیکو،
و چه با کنار او نشستن،
گناهان را پاک میکند...
✍🏻آیتاللهقاضیطباطبایی
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_443
باران صبحانه اش را خورد و صبحانه ی مانی را هم همان پای میز ناهارخوری داد که پیک مدارک شرکت را آورد و من با پوشه ی مدارک و کاتالوگ ها وارد آشپزخانه شدم.
همه را روی میز گذاشتم و گفتم :
_اینا هم رسید.... از کی کارت رو شروع می کنی؟
آخرین لقمه ی مانی را هم به دهان مانی گذاشت و مدارک را برداشت.
مانی هم با همان دهان پُر گفت :
_خاله.... به من قول دادی امروز منو می بری پارک.
و من به جای باران جواب دادم.
_من می برمت.
و مانی چنان دستش را دور بازوی باران حلقه کرد انگار در همان دو سه روز بیشتر به باران وابسته شده بود تا به من بعد از این چهار سال!
_می برمت خاله... اول کارم رو انجام بدم بعد... شما با بابایی فعلا باش تا بعد.
لحن صحبتش با مانی را می پسندیدم.
بیشتر از شراره حس مادرانه و مسئولیت پذیری داشت.
کنجکاویام نگذاشت صبر کنم و همان لحظه پرسیدم:
_چیزی متوجه شدی؟
_نه فعلا... شاید یکی دو روزی کار ببره.... می رم اتاق مانی بیشتر روش کار کنم.
برخاست و همه ی کاغذها را هم جمع کرد که گفتم :
_چی می خوای درست کنم برای ناهار؟
سوال بی خودی پرسیدم چون اصلا آشپزی بلد نبودم اما فرقی هم نمی کرد یک فکر ناب در سرم بود.
متفکرانه تامل کرد و بعد از مانی پرسید :
_تو چی دوست داری مانی جان؟
مانی هم هوم بلندی کشید و گفت :
_من از اون غذاهه که سبزه بعد توش یه چیزای قرمز کوچولو داره می خوام.
از حرف مانی، حتی من هم خندهام گرفت.
قورمه سبزی میخواست.
نگاه باران سمت من آمد.
_قورمه سبزی لطفا....
_تو چی؟
نگاهش متعجب در چشمانم ماند.
_من!
_آره... قورمه سبزی که غذای مورد علاقه ی مانیه... تو چی؟
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............