eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
وخداگاه‌مهربانی‌اش‌رابہ‌وسیلہ‌ی‌بندگانش نشان‌خواهدداد! •➜ ♡჻ᭂ࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر و‌برکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️ 🦋مثبت اندیشی به معنای انکار مشکلات و بدی‌ها نیست 🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست 🦋به هرچیزی فکرکنی ارتعاش آن را جذب خواهی کرد 🦋پس نیک‌اندیش باشیم тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌
دلتون برای خدا تنگ نشده؟! برای چند دقیقه خلوت؟! برای مناجات مولای یا مولای؟! برای اشک، سخن دل، سجده به هنگام سحر، تنگ نشده؟!
من می خواهم بنده ی دلم باشم، بنده ی دل بودن بارها بهتر از بنده ی نفس بودن است... من می خواهم دلم مرا رهبری کند، دلم را آزموده ام، دلم را بارها آزمایش کرده ام، دلم را در آتش انداخته ام، دلم را خراب و از نو ساخته ام، آن دلی دل است که دنیا برایش با همه زیبایی هایش، تنگ آید، پرواز در سقف آسمان برایش بارها بهتر از زندگی در سقف کوتاه قفس باشد. . ، ماه خوب خدا، ماه دوست داشتنی من، بهترین ماه برای آغاز هر آنچه که انسان را به معبود نزدیک می نماید. کوتاه است ...
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ باران هم همراه ما شد. به یک مجتمع تجاری تفریحی رفتیم. اول مانی را برای بازی بردیم. بازی‌های کامپیوتری مجتمع، خوب جذبش کرده بود. همان موقع که مانی از شدت شادی قهقهه می زد، با خودم این احتمال را می دادم که شاید این آخرین خنده‌های مانی باشد که می بینم. بعد از آنکه یک ساعتی سر مانی را گرم کردیم، سمت کافی شاپ مجتمع رفتیم. مانی سفارش کیک بستنی داد و من و باران چای و قهوه. _ممنونم بابت مهمانی امشب اما هنوز علت این دعوت برام معلوم نيست. قاشق چایخوری درون فنجان قهوه را آرام در فنجان چرخاندم و نگاهش کردم. _علتش بعدا مشخص می شه.... چایی تو بخور.... نمی خوام باز مثل دفعه قبل، چای و کیک و قهوه‌مون رو کوفتمون کنی. نگاهش چند ثانیه روی صورتم تامل کرد قطعا یادش آمد کدام نقطه از خاطرات گذشته را می گویم. باز بعد از خوردن چای و قهوه و کیک بستنی، مانی بهانه‌ی بازی گرفت. او را باز به طبقه‌ی بازیها بردم و همانجا روی صندلی های انتظار، کنار نرده‌های استیل بلند طبقه‌ی دوم، کمی با فاصله از باران نشستم. بی‌مقدمه گفت : _نگرانم.... این رفتار شما خیلی نگرانم کرده. نگاه من هم مثل او، به مانی بود که جواب دادم: _بی دلیل نگرانی.... این دفعه همه چی درست می شه. نگاهش به سمتم آمد و من نگاهم همچنان به مانی بود که گفت: _ان شاء الله..... به نظرتون دیر نیست؟.... ساعت 9 شب شده.... نمی خواید برگردید؟ این بار گردنم سمتش چرخید. _تو چرا نگران برگشت منی؟ _خب همسرتون خیلی حساس هستن و نمی خوام که..... میان حرفش گفتم : _می خوام اتفاقا حساس بشه.... باید بدونه عواقب کاراش چیه. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
«♥️🖐🏻 » ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ♥️¦↫²⁰ 🖐🏻¦↫ ‹›
« ♥️🎊» بِسم‌ِرَبِ‌امـام‌بـاقـر|❁ •|اے دوّمین محمد و اے پنجمین امام •|از خلق و از خداے تعالے تورا سلام •|چشم وچراغ فاطمہ خورشید هفٺ نور •|روح و روان احمد وفرزند چهار امام ♥️‌¦↫ 🎊¦↫ ‹›
«♥️🌸» بِـسـمِ‌رَبِّ‌الحـسـیـن|❁ مآرامُراداَزیـטּهَمہ‌یآرَب،وصآݪ‌اوست یآرَب ! مُرادِ‌یآرَبِ‌مآرآبہ‌مآرســــآטּ…! ♥️¦↫ 🌸¦↫ ‹›
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ بدم نمی آمد دیر برگردم خانه و شراره برگشته باشد اما نشد. ساعت 11 شب خانه رسیدیم و خبری از شراره هم نبود. اما فردای همان روز، وقتی باران برای نگهداری مانی آمد، وقتی مثل هر روز میز صبحانه برایم چید و من مشغول خوردن شدم و خودش به اتاق مانی رفت، کمی بعد صدایش برخاست. _آقای فرداد..... و صدایش جوری بود که کمی دلهره ایجاد می کرد. دویدم سمت پله‌ها و او بالای نرده ها ایستاده گفت : _مانی تب داره.... حالش خوب نیست. _اینکه دیشب خوب بود! _نمی دونم... چکار کنیم؟ وارد اتاق مانی شدم. روی تختش خواب بود هنوز اما صورتش بدجوری قرمز بود. _می بریمش دکتر.... لباس تنش کن... من می رم ماشینو روشن کنم. من ماشین را روشن کردم اما باران نیامد! به نظرم آماده کردن و آمدن تا ماشین نباید اینقدر طول می کشید. سمت خانه برگشتم که دیدم باران در حالیکه نقش زمین شده، سعی دارد برخیزد. _چی شده؟ _مانی رو بغل کردم خوردم زمین. جلو رفتم و نگاهی به مانی انداختم همچنان خواب بود اما کف دست باران بدجوری خونی شده بود. _دستت رو چکار کردی؟ _نخواستم ضرب افتادنم به مانی صدمه بزنه، کف دستم سپر شد و نمی دونم به کجا خورد. مانی را خودم بغل کردم و گفتم : _می تونی راه بیای؟ _آره.... برخاست اما به نظرم پایش هم آسیب دیده بود. طوری لنگ می زد که انگار زانویش هم آسیب دیده است. اما اعتراض نکرد و همراهم آمد. به بیمارستان خصوصی نزدیک خودمان رفتیم و مانی به خاطر تب بالا بستری شد. همان موقع یاد دست خونی و زانوی باران افتادم. _بلند شو بریم دکتر زانوی تو رو هم ببینه. _من خوبم..... _خوبی که لنگ می زنی؟ _چیزی نیست.... برم خونه می بندمش خوب می شه. _کف دستت چی؟ نگاهی به کف دستش انداخت. تکه ای از پوست دستش کنده شده بود و کمی خونریزی داشت که دستمالی روی آن گذاشته بود. _اینم خوب می شه.... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
«♥️🖐🏻 » ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ♥️¦↫²⁰ 🖐🏻¦↫ ‹›
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸