eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
میگفت؛کربلاکه‌نبردیمون حداقل‌اذن‌راهیان‌وبده(: خیلی‌‌‌دردداره‌حس‌جاموندن؛💔 این‌که‌هرجامیری‌ببینی‌همه‌دارن‌میرن‌و فقط‌توموندی‌که‌نرفتی:)
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نفسش را حبس کرد و فوری گفت : _باشه... پیشنهادتون رو شنیدم. دستگیره ی در را فشرد اما دستم هنوز روی تنه ی در بود که گفتم: _در موردش فکر کن.... حاضرم حتی یه چیزی به نامت بزنم.... از این بهتر؟! عصبانی اش کرده بودم بدجور! خیلی داشت سعی می کرد سرم فریاد نزند و نخواستم بیشتر از آن حرصش دهم. دستم را از روی تنه ی در برداشتم و او در اتاق را باز کرد و خارج شد. بعد از رفتنش چه حالی داشتم. پر انرژی... مشتاق! بعد از ساعت کاری، به دیدن پدر رفتم تا در مورد همین موضوع با او صحبت کنم. _خب چی شده که باز سری از ما زدی؟ نشستم روی مبل تک نفره و دستانم را روی دسته های مبل پهن کردم. مادر برایمان چای آورد که گفتم : _شراره طلاق گرفت و رفت. پدر که موضوع را می دانست اما مادر نه. _رفت؟!.... واقعا طلاق گرفت و رفت؟! مادر با ذوق خاصی دستانش را بالا آورد و گفت : _وای خدا رو شکر.... اما نگاه پدر مرموز روی صورتم آمد. یعنی؛ منظورت از این حرف چیه؟ و من تنها سکوت کردم. گذاشتم مادر تمام درددل هایش را بگوید و خودش را خلاص کند. چای که خوردیم، مادر اصرار کرد برای شام بمانم و قول داد اگر بمانم برایم یک غذای خوشمزه ی خانگی درست کند. و من قبول کردم به شرط اینکه دستپخت خود مادر باشد. اینگونه مادر به آشپزخانه‌ رفت و سرگرم شد که پدر مهلت پرسش پیدا کرد. _تو نیومدی که فقط خبر طلاق شراره رو به مادرت بدی.... باز چه فکری تو سرته؟ لبخند زدم. _فکرای خوب.... با عمو شرط کردم در عوض شراره، که دیگه از دستش خسته شده بودم، باران رو وارد زندگی من کنه. پدر عصبی شد. _چکار کردی؟! _یواش تر... نمیخوام مادر چیزی بفهمه. و پدر با حرص جوابم را داد: _تو مگه مغزت معیوبه پسر!.... تازه از شر یه مار خوش خط و خال خلاص شدی، حالا میخوای خودتو بندازی توی تار عنکبوت؟! _این بهترین راهه که عمو دست از سر من برداره.... باران تنها کسیه که میتونه هویت جعلی عمو رو فاش کنه... شنیدم هنوز خیلی از طلبکارای 20 سال پیشش زنده‌اند.... کسایی الان شاید گردن کلفت تر هم شده باشن.... باران یه جور مهره‌ی شانسه برای من تا عمو نتونه باز از من باج بگیره.... حالا این منم که میتونم ازش باج بگیرم.... من دخترشو سرگرم میکنم که هیچ وقت نفهمه پدرش زنده است... این قول و قرارمون بوده و هست. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
امام‌زمان‌تنهاست‌بیاکه‌ مراقب‌دل‌امام‌زمانتم‌باش.. مشتی‌حتی‌‌‌از شهدا جلومیزنی اگرمراقب‌باشی‌که‌‌دل‌امام‌زمان‌نلرزه؛ پس مراقب‌نفست‌باش.. به‌خواهش‌های‌دلت نه ‌بگو.. وآروم‌آروم‌هم‌دلتم‌میگه، من‌میخوام‌که‌همسفره‌ حضرت مهدی‌بشم.. -قشنگترازاین‌‌مگه‌میشه‌رفیق؟:)💔
{لئِنْ‌شَکَرْتُمْ‌لأزِیدَنَّکُمْ} +اگرشکرگزارنعمتهابودید نعمتهایم‌راافزون‌خواهم‌نمود"
«💙✨ » بسم‌رب‌المهدی|❁ بیـٰاکِه‌رنج‌فـِرآقت‌بریدامـٰان‌مـَرا بِه‌یـُمن‌آمـَدنت‌تـٰازـہ‌کن‌جھـٰان‌مـَرا..! 💙¦↫ ✨¦
«♥️🖐🏻 » ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ♥️¦↫²⁰ 🖐🏻¦↫ ‹›
پیام‌خدا‌بہ‌تو: [بنده‌من! گاه‌انتظارم‌براۍبرگشتن‌تو بسویم‌بسیار‌طولانۍمۍشود.. نمیدانم‌کجاۍدنیاییم‌این‌چنین رسم‌بۍوفایۍآموختۍ..امابدان! تا‌آخرین‌لحظہ‌ۍعمرت‌‌امیدم‌بہ‌ بازگشتت‌پابرجاست..]
«♥️🖐🏻 » ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ♥️¦↫²⁰ 🖐🏻¦↫ ‹›
«♥️🖐🏻 » ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ♥️¦↫²⁰ 🖐🏻¦↫ ‹›
«♥️🌸» اِۍتَمـٰامِ‌ۅَصیَتِ‌سَردار دۅستت‌دارَم… ♥️¦↫ ‹›
« ♥️🌙» بِـسـم‌ِاللّٰـھ... ♥️‌¦↫ 🌙¦↫ 🤲🏻¦↫
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _رادمهر... داری دیوونه‌ام میکنی.... این کارای تو شب و روز برام نذاشته.... دست از سر این دختر بردار.... عموت یه آدم روانی خطرناکه.... تو رفتی دست گذاشتی روی نقطه ضعفش؟!... این دختر خودش فکر میکنه من تموم مال و اموال پدرش رو بالا کشیدم و تشنه به خون منه.... اگه الانم بهت بله بگه قصدش گرفتن انتقامه.... این که زندگی نشد باز.... بعد تو میخوای باهاش ازدواج کنی؟! _الان دیره واسه این حرفا.... قبل از طلاق شراره باهاش حرفام رو زدم.... حالا اگه بزنم زیر قول و قرارمون بیشتر شک میکنه..... الان اومدم از شما هم یه کمکی بخوام..... بذار فکر کنه شما بد بودید... بذار فکر کنه پدرش مرده.... اصلا بذار بیاد تو زندگیم ببینم چه جوری میخواد انتقام بگیره.... میخواد مال و اموال فرضی پدرشو چه جوری از من بگیره! پدر عصبی تر تکیه زد به پشتی صندلی‌اش. _ول کن این دخترو رادمهر.... _دیره پدر من... دیره... باهاش حرفام رو زدم..... _همه کارات رو کردی حالا اومدی ازم کمک میخوای؟ _من این دختر رو قبل از ازدواج با شراره میخواستم.... شما که خوب خودتون در جریانید.... الانم شما قضیه رو همون جوری فرض کن.... فقط ازتون خواستم کمکم کنید.... اون که قبلا واسه کار شرکت شما اومده.... دوباره یه قرار باهاش بذارید.... ازش بخواید که پیشنهاد ازدواج منو قبول کنه.... پوزخند پدر بلند شد. _چی میگی آخه؟!.... باران فکر میکنه من ثروت پدرشو بالا کشیدم بعد من بهش بگم پیشنهاد رادمهر رو قبول کن، حتما میفهمه یه نقشه‌ای کشیدی. _خب.... خب بهش بگید از پیشنهاد من بهش خبر دارید و با ازدواج ما راضی نیستید.... این جوری واسه گرفتن انتقام از شما هم که شده پیشنهاد منو قبول میکنه. پدر نفسش را از بین لبانش فوت کرد و نگاهم. _رادمهر.... ببین برای بار چندم میگم،.... دست از سر این دختر بردار.... نمیخوام به خاطر این دختر تو باز بیافتی تو دام عزت.... _نه... این دفعه دیگه عمو تو دام منه.... عمو به خاطر هویت خودش هم که شده مجبور میشه کاری به کارم نداشته باشه.... نگران نباشید.... منم کاری به کارش ندارم..... من فقط دخترشو میخوام.... همین. پدر کلافه دستی به صورتش کشید و گفت : _من باهاش حرف میزنم ولی برای رضایتش کاری نمیکنم.... اصلا به من چه ربطی داره... تو میخوای راضیش کنی برو باهاش حرف بزن و راضیش کن. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
« ♥️✨» خدایا! توهمہ‌‌ۍدلخوشۍمنۍ؛ زمانۍکہ‌اندوهگین‌شوم:) ♥️¦↫ ✨¦↫ ‹›
« ♥️✨» وَیامَنْ‌إِلَی‌ذِکرِإِحْسَانِهِ‌ یفْزَعُ‌الْمُضْطَرُّونَ واۍکہ‌بیچارگان‌بہ یادآورۍاحسانت‌پناه‌مۍبرند.. ♥️¦↫ ✨¦↫ ‹›
خداوندا اگر لغزشی مارا فرا گرفت اگر وسوسه ای دیگر در انتظار ماست ما راعفو کن و از وسوسه ی شیطان دور نگهدار آمین یارب العالمین
«💚✨» آنقدر‌عاشق‌خدا‌باش کہ‌غیر‌خدا‌فراموش‌کنۍ.... 💚¦↫ ✨¦↫ ‹›
«♥️🖐🏻 » ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ♥️¦↫²⁰ 🖐🏻¦↫ ‹›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر و‌برکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️ 🦋مثبت اندیشی به معنای انکار مشکلات و بدی‌ها نیست 🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست 🦋به هرچیزی فکرکنی ارتعاش آن را جذب خواهی کرد 🦋پس نیک‌اندیش باشیم тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌
« ♥️✨» گاهی‌وقتا‌خدا‌نجاتمون‌میده‌ ولی‌ما‌جدایی‌حسابش‌میکنیم‌! خدایا‌واسه‌هر‌نجات‌و‌مراقبتت‌شکر...✨ ♥️‌¦↫
« ♥️🌹» محضر‌تو‌امݩ‌تریــݩ‌جاۍ‌جهاݩ‌اسٺ... ♥️‌¦↫ 🌹¦↫
«♥️🖐🏻 » ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ♥️¦↫²⁰ 🖐🏻¦↫
« ♥️✨» خدابااون‌عظمتش‌میگھ‌: "أنَاجَلیٖسُ،مَنْ‌جٰالَسَنِیٖ" من‌همنشین‌اون‌کسۍهستم‌ کہ‌بامن‌بشینہ! انگارخداداره دنبال‌یہ‌رفیقِ‌ناب‌میگرده.. ♥️‌¦↫ ✨¦↫ ‹›
«♥️🖐🏻 » ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ♥️¦↫²⁰ 🖐🏻¦↫ ‹›
« ♥️🌸» بِـسـمِ‌رَبِّ‌الحـسـیـن|❁ باختم‌دل‌بہ‌حسیـטּوبہ‌حقیقت‌بردم سجده‌ی‌شڪرڪنم‌بس‌ڪه‌بہ‌جاباختہ‌ام:) ♥️¦↫ 🌸¦↫ ‹›
«💛🕊» بسم‌رب‌المهدی|❁ هِجراטּبَس‌اَست‌اِی‌پســـــر‌فآطِمہ؛بیآ شآیَدڪه‌مَرگ‌جِسمِ‌مَراسَهمِ‌گورڪرد:) 💛¦↫ 🕊¦
•°~🌸🌿 -میگفت‌.. اگردیدید‌ڪسی‌ساڪت‌و‌ڪم‌حرف‌است‌به‌او نزدیڪ‌شویدتاازاوحڪمت‌بیاموزید. خدا«حڪمت»رابردلِ‌«آدم‌هایِ‌ساڪت» جارے می‌ڪند. 🌱
رفیق! یه وقت نگے من که پروندم خیلی سیاهہ ڪارم از توبه گذشتہ! تـوبـہ، مثل پاڪ ڪن مےمونہ اشتبـاهـٰاتت رو پـاڪ مےڪنه فقط بـه فـڪر جبـران بـٰاش... برای ترک گناه، هنوز دیر_نشده همین_الان_ترڪش_ڪن💥💪
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
¹⁴ راه برای پیشرفت کردن...🥁🎖 ┓سحر خیز بودن↼🌝 ┛روزانه مطالعه داشتن↼📚 ┓غذای سالم خوردن↼🥗 ┛خودت رو دوست داشتن↼💜 ┓خودت بودن↼🪞 ┛کم قضاوت کردن↼😖 ┓هدف تایین کردن↼🎯 ┛مثبت اندیش بودن↼🧠 ┓برنامه ریزی کردن↼🗓 ┛انگیزه پیدا کردن↼🥇 ┓به بقیه کمک کردن↼🌸 ┛بهینه کار کردن↼🦾 ┓پول پس انداز کردن↼💸 ┛ساختن خود↼♥️‌🧡 •➜
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _باشه... شما فقط بهش بگید که از پیشنهاد من باخبرید و رضایت ندارید... فکر کنم اون خودش به خاطر عذاب دادن شما هم که شده، به من جواب مثبت میده. نگاه پر حرص پدر سمتم آمد اما سکوت کرد. چند روزی گذشت. منتظر جواب باران بودم همچنان که بالأخره یک روز باز به شرکتم آمد. و منشی خبر آمدن باران سرابی را به شرکت داد. و طولی نکشید که وارد اتاقم شد. _سلام.... با لبخندی که باید خط ممتدش را روی لبم کور میکردم از جا برخاستم. _بفرمایید خانم سرابی. نشست روی مبل رو به رویم. جدی به نظر می آمد و لبه‌های چادر عربی اش را در پنجه‌ی دست راستش گرفته بود که گفت: _خیلی فکر کردم.... چند روز واقعا درگیر این پیشنهاد شما شدم.... نمیدونم.... واقعا هنوزم نمیدونم چرا دارم پیشنهاد شما رو قبول میکنم.... شاید.... شاید واسه خاطر اینکه.... خواستگاری چندین سال قبل شما از من، هنوز تو ذهنمه... یا شایدم برای اینکه شما دارید به من دروغ میگید.... این غرور بالای شماست که اجازه نمیده دوباره از من خواستگاری کنید.... شایدم میخواید تلافی کنید سالهای گذشته رو.... همون موقعی که بیخبر رفتم و نشد تا خیلی حرفهام رو بزنم. خونسرد تکیه زدم به پشتی صندلیم. _برام مهم نیست چی فکر میکنی.... همین که کار من راه بیافته کافیه. لبخند کج روی لبش، برای به تمسخر گرفتن حرفم بود. قطعا بعد از دیدن زندگی آشفته‌ی من و مانی، باورش سخت بود که فکر کند من عاشق شراره بودم! اما به قول خودش از اعتراف به عشقش که راحت تر بود. آن هم عشقی که سالها خاک خورد! _خب الان چکار کنیم؟... شرط و شروطم رو بگم یا نه؟ فقط نگاهم کرد و سکوت. یعنی آماده‌ی شنیدن بود. _خب.... ما یه مدت... برای.... یه ماه شایدم دو ماه با هم محرم میشیم.... میخوام بشناسمت.... خب تو دختر مذهبی هستی و اهل رابطه‌ی دوستی نیستی.... منم میخوام این فرصت رو به خودم و خودت بدم.... البته... اینم بگم که من هنوز عاشق همسرم هستم..... اگه شراره برگرده، دوباره میرم سر زندگی خودم. با لبخند خفیفی حرفهایم را تایید میکرد و نمیدانست که چگونه دارد با اینکارش، حرصم را برای عذاب دادنش، بیشتر میکند. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............