〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_92
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
گیسو جلوی در منتظر بود، سمتش رفتم و دستش فشردم و باذوق گفتم:
_بیا بریم که برات تعریف کنم!
بااشتیاق براش از استخدامم توی آتلیه، میگفتم و اونم با ذوق گوش میداد به حرفام.
-به سلامتی! شیرینیش کو پس؟
مهیار و کیان و بقیهی دوستاشون، از در اومدن تو و همزمان پرسیدن:
-شیرینی چی؟
گیسو بالبخندی که تا بناگوشش کشیده شده بود، گفت:
-یاسمن شاغل شده!
کیان گفت:
-به به! به سلامتی! مبارکا باشه! کی شما رو قبول کرد؟
مهیار با حالت مسخرهای گفت:
-پس قراره از امروز به بعد پول پارو کنید، آره؟
چندوقت دیگه که حرفش به واقعیت تبدیل شد، چهرهاش دیدنیه!
امروز رو قصد نداشتم خراب کنم، میخواستم از همین الآن تا آخر شب، کیفم کوک باشه!
برعکس همیشه، جوابشون رو با طعنه ندادم و خیلی آروم گفتم:
_ممنون.
مهیار دهنکجی کرد و گفت:
-خانم شاغل شده، با شاه فالوده نمیخوره! بزار چندروز بری سرکار، بعد واسه ما کلاس بزار.
_من اگر اهل کلاس گذاشتن بودم که وضعم این نبود.
اومدن بچهها و استاد به کلاس، باعث ختم جروبحثامون شد.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_93
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
از یه جهت، با اشتیاق به درسها گوش میکردم و از جهت دیگه، نگاهم همش روی ساعت بود. اشتیاق روز اول برای رفتن سرکار، از اشتیاق درس گوش دادنم بیشتر بود.
***
سریع خودم رو حاضر کردم و بهترین لباسم و پوشیدم.
لباس... یکی از اصلی ترین دغدغههام.
دستم و برای هر تاکسی تکون میدادم، انگار نه انگار!
همشون من و نادیده میگرفتن.
برعکس هرموقع تاکسی لازم ندارم، جلوم ترمز میکنن اما وقتی انقدر عجله دارم و محتاج تاکسیم، همشون فرار میکنن.
بالاخره یه بنده خدایی پیدا شد سوارم کرد، مثل پیرزنهای غرغرو توی ماشین بلند بلند حرف میزدم:
_خدا خیرتون بده! یک ساعته اینجام، هیچکسی پیدا نمیشه...
از خودم خندم گرفت. پیرمرد انگار گوشاش نمیشنید که به حرفام واکنشی نشون نداد.
کرایهاش رو حساب کردم و پیاده شدم، سریع خودم رو به سالن رسوندم.
درست میگفت اینجا خیلی شلوغه؛ وقتی رسیدم چندتا ارباب رجوع روی صندلیها نشسته بودن، منتظر.
سلام مختصری بهشون کردم و به اتاق خانم فراهانی رفتم.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_94
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
_سلام، عذرخواهی میکنم اگر دیر رسیدم، تاکسی پیدا نمیشد.
با خوشرویی جوابم رو داد:
-سلام دختر کجایی تو؟ بدو بیا که هزارتا کار ریخته سرمون.
امروز یکی از خوشحالترینها بودم، کم نیست ذوق رسیدن به یکی از آرزوهای بچگی!
یادمه همیشه وقتی دوربین دستم میگرفتم، با شنیدن کلمهی "خانم عکاس" از بقیه، آرزوی این روز توی ذهنم نقش میبست، و حالا تبدیل شدنش به واقعیت، شیرینی عجیبی داره!
-وقتی دوربین و دست میگیری و با خوشرویی به مشتریا میگی لبخند بزنن، معلومه عاشق این کاری! حتما موفق میشی.
خیلی دوسش داشتم، امید و انگیزه به آدم میداد، از غرغرم خبری نبود.
_ممنونم خانم فراهانی، شما خیلی خوبین!
-خوبی از خودته عزیزدلم! خانم فراهانی هم دیگه نگو! قراره باهم همکاری کنیم؛ آرام، صدام کن.
_چشم خانم فرا...
چشم غرهای بهم رفت، دست گذاشتم روی دهانم و گفتم:
_چشم آرام جون.
-حالا شد!
دوتا نسکافهی توی سینی رو، یکیش و برداشت و یکیش و همراه کیکی که توی سینی بود، به من تعارف کرد:
-بیا عزیزم یکم استراحت کن، حتما کلی خسته شدی!
خسته شدم؟ هرگز! مگه میشه آدم کاری که دوست داره رو انجام بده و خستگی به تنش بمونه؟
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_95
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
از گیسو خداحافظی کردم و همینجور که با قدمهای بلند و سریعی خودم رو ازش دور میکردم، براش دست تکون میدادم.
متوجه سنگی که معلوم نبود از کجا سبز شده بود، نبودم و همون باعث شد تا پخش زمین بشم.
مثل مارمولک دمپایی خورده، کف محوطه دانشگاه افتاده بودم، سعی کردم سریع بلند شم، اما پام کمی درد میکرد؛ باز هم به روی خودم نیاوردم و نرم و آهسته بلند شدم.
اون درد هرچی بود بیشتر از این نبود که مردم بیشتر از این بهم بخندن.
توی دلم دعا کردم که حداقل خرسند و رفیقاش این وضعیتم رو ندیده باشن.
صدای شلیک خندشون که بلند شد فهمیدم اونا هم داشتن من و تماشا میکردن.
مهیار اومد جلو و گفت:
-خانم رضوی! آرومتر! میترسی اخراجت کنن هنوز چندوقت نگذشته؟
ترس؟ عمرا! تقریبا یکماهی میشد که میرفتم آتلیه و خانم فراهانی از کارم بهشدت راضی بود! چپ و راست میرفت و از خوشاخلاقیم و خندهرو بودنم میگفت و من و خجالت زده میکرد.
درواقع هیچ جوابی نداشتم که به مهیار بدم، خودمم نمیدونم این همه عجله از کجا اومد.
-میخوای... برسونمت؟
همین و کم داشتم! با قاطعیت گفتم:
_نه!
سرم و پایین انداختم و دستی به کشکک زانوم کشیدم.
تردید و حس دودلی رو انگار از توی چشمام خوند که گفت:
-میخواستی هم... نمیرسوندمت!
حالا هم پاشو برو که از مترو جا نمونی.
این پسر بالاخره با حرفاش من و دق میداد.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_96
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
دستمالی به زانوم بستم و ضدعفونیش کردم؛ بدجوری خورده بودم زمین و زانوم خراش دیده بود، نه زیاد اما دردش کم نبود.
روی تختم نشسته بودم و رمان میخوندم، با باز شدن در اتاق، نشون لای کتاب گذاشتم و بستمش.
-باز زخم شمشیر خوردی خواهرشوهر عزیزم؟
_تو چرا همش اینجایی؟ یکم به خودت و ما استراحت نمیدی، بری خونتون؟
با خونسردی گفت:
-من یک دقیقه هم شوهرم و تنها نمیذارم! ببین... چوب خدا صدا نداره! هی به من نیش میزنی، اونوقت خودت ناکار میشی. آه من بگیره؛ یاسمن خانم!
تا صبح هم باهم حرف میزدیم، هیچکدوم کم نمیاوردیم، مثل همون پسری که هیچ موقع حرف کم نمیاره!
مهیار...
فرصت حرف زدن با شبنم رو موقعیت خوبی دیدم.
_شبنم؟ یکی که چپ و راست پولش و به رخ تو بکشه... تو چه جوابی بهش میدی؟
-سکوت بهترین جوابه! حالا طرف کیه؟ از من میپرسی، میگم نپرونش!
_بروبابا! من و بگو رو دیوار کی یادگاری مینویسم؛ بدو برو پیش آقاتون!
-اگر انقدر گنداخلاق نبودی، بهجای اینکه به من تیکه بندازی، با خواهرشوهر خودت سر و کله میزدی!
چشمام و بستم و با لبخند کشیدهای گفتم:
_نهخیر شبنم خانم! کور خوندی! کسی که آبجی داشته باشه رو عمرا قبول کنم. مگه دیوونم خودم و تو چاه بندازم؟
-پس بفرمایید من خودم و تو چاه انداختم دیگه؟
_خودت چه فکری میکنی؟ درضمن! خواهرشوهر به خوبی من و... اگر پیدا کردی!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_97
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
-خیلی خوبی! روز عقد کلهقند و کوبوندی تو سرم!
با فکر کردن به اون اتفاق، خندهی بلندی کردم، جوریکه شبنم هم که با اعتراض این حرف و به من زده بود، با خندههای من، به خنده افتاد!
نگاهم به ساعت اتاق خشک شد.
_وای! مخم و به کار گرفتی دیرم شد!
زیرلب غرغر میکردم و لباسام و میپوشیدم.
درد زانوم رو فراموش کرده بودم و تندتند از اینطرف اتاق به اونطرف اتاق درحال جنب و جوش بودم.
_شبنم... من تا ساعت هفت و هشت توی آتلیهام! به مامان و بابا بگو نگران نباشن، خودمم برمیگردم.
-دیگه چی؟
_دیگه همینا، قربون زنداداش گلم!
یاد زانوی دردمندم افتادم و بلافاصله گفتم:
_شبنم راستی! به ایلیا بگو من و برسونه، من با این پا نمیتونم برم...
-در دیزی بازه، حیای تو کو؟
_چندسال پیش جاش گذاشتم توی مدرسه
-چی و؟
_حیام و دیگه!
-مسخره.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
سلام و درود🌱
پارتهای جدید تقدیم نگاهتون♥️
یلداتون مبارک باشه🙈🍉
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_98
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
خوابم میاومد خیلی زیاد! اما به چشمهام مجال روی هم رفتن دوباره رو ندادم و سریع از جا بلند شدم.
با خودم فکر کردم کی میشه دانشگاه و صبح زود بیدار شدن تموم شه؟
از یه طرف یه حسی بهم میگفت:
-نو که اومد به بازار، کهنه شده دلآزار؛ آره؟ یادت رفته چقدر برای دانشگاه قبول شدن سعی و تلاش کردی؟
و درست هم میگفت!
دستام و کلافه جلوی افکارم، تکون دادم؛ این چرتا و پرتا چیه هرصبحی که بلند میشم، بلغور میکنم؟
شک ندارم نصف بیشترش بهخاطر همون آدمای کلاسمونه! اگر اونا نبودن با ذوق و شوق و بدون هیچ فکروخیالی میرفتم سرکلاس، اما الآن چی؟ همش باید یه جوابی توی آستینم بزارم، تا ازشون کم نیارم!
***
در کلاس و باز کردم و وارد شدم که صدای گیسو رو شنیدم، داشت میگفت:
-یاسمن حواست و...
و دیر متوجه شدم که پام رفت روی پوست موز و مثل جریان دیروز دوباره پخش زمین شدم.
کم مونده بود گریه کنم! صبر، صبر، صبر...
سکوت پشت سر سکوت و حرصیتر شدنم سر خندیدن بچههای کلاس بهم.
حتی گیسو هم بهم میخندید؛ از جام بلند شدم و شلوارم و که کثیف شده بود تکوندم.
بالاخره کاسهی صبرم لبریز شد:
_خنده داره؟ به ترک دیوار هم بخندین!
مهیار گفت:
-ترک دیوار نه! اما خب زمین خوردن شما، اونم دوروز پشت سرهم، الحق که خنده داره!
کار خودشون بوده، خنده و خوشحالیم داره که نقششون عملی شد.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_99
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
روی صندلی کنار گیسو جا گرفتم، حرصی زیرلب غریدم:
_شدم مضحکهی خاص و عام!
خندهاش بیشتر شده بود و میفهمیدم بهخاطر ترس از عصبانی شدنم و درواقع اون روی من و دیدن، داره کمی هم که شده خودش و کنترل میکنه.
_تو چرا میخندی؟ برو بشین ور دل اونا دیگه، پس چرا با منی؟
سرش و بیشتر به سرم نزدیک کرد تا صداش و واضح بشنوم، میون خنده لب زد:
-عه... خب چیکار کنم؟ توی اینجور موقعیتا نمیتونم خودم و تحمل کنم! بعدشم دیدی که، صدات کردم اما تو جدیدا جلوی پات و نگاه نمیکنی و تو آسمونا، اون بالا پیش ابرا سیر میکنی.
_شاعر هم که شدی؟
این زنگ که مطمئنا درس سختی هم بود رو بیخیال شدم، گوشی رو لای کتاب مخفی کردم، چون که این استاد خوش اخلاق ما، روی گوشی دست گرفتن سر کلاسش، بینهایت حساس بود!
کل زمان و توی گوگل دنبال حاضرجوابیهای خانمان سوز گشتم.
سری به علامت منفی تکون دادم، هیچ کدوم به دلم نمینشست، کنایه آدم، باید همچین آبدار باشه! نه ازاین جوابای بچهگانه...
به خودم اومدم دیدم زیرلب دارم حرف میزنم و از کلاس هم جز همهمهی چندنفر، صدای دیگهای درنمیآد.
-خانم رضوی؟
کم مونده بود از فامیلیم که عاشقش بودم، بیزار بشم! بس که با این اسم تو مواقع حساس صدام کردن و هردفعه تا مرز سکته رفتم و برگشتم.
با ترس و استرسی که توی صورتم قابل مشاهده بود، گفتم:
_بله استاد؟
زیرکانه و با شکی که بیشتر به یقین شباهت داشت، پرسید:
-چی لای کتابت قایم کردی؟
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_100
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
هول شدم و گفتم:
_هی...هیچی!
استاد نزدیکتر میشد، خواستم از اون صفحهی کوفتی گوگل بزنم بیرون که گوشیم هنگ کرد و روی همون صفحه موند، کاش دکمهی خاموش شدنش رو میزدم!
مچم و گرفت.
گوشی رو دست گرفت و عینکش رو بالا و پایین کرد؛ این که اکثر استادا عینک داشتن برام یکمی عجیب بود، زیرپوستی خندهای کرد، اما به روی خودش نیاورد.
بلند شروع کرد به خوندن چیزی که سرچ کرده بودم و همزمان دست و پاهام از عرق سردی که از خجالت بود، خیس شد.
-حاضرجوابیهای تخریب کننده، دندان شکن...
همه مثل بمب منفجر شدن و من باعث خندیدنشون شده بودم، چه بدشانسی بیشتر از این؟
-سرکلاس من باید دنبال حاضرجوابی باشی؟ حالا چیزی هم به دردت خورد؟
از دهانم پرید:
_نه استاد!
و باز همه کلاس رو، روی سرشون گذاشتن.
به گفتهی خودش، چون کلاس رو خندوندم و بچهها یه استراحتی کردن، دستی به نمرههام نزد، اما مهم خودم بودم که توی دلم داشتم گریه میکردم.
متنفر بودم از اینکه، من وسط یه جمعی بیافتم و بقیه به رسوا شدن من بخندن!
اگر اون لحظه صدام درنمیاومد و زیرلب، زمزمه نمیکردم...
لعنت بر دهانی که بیموقع باز شود!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_101
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
آخه بگو کلاس مگه جای این کاراس؟ دِ مگه خونه رو ازت گرفتن؟ آتو میدی دست اینا، همینطوری منتظر یه سوتی از آدم هستن.
لحن گیسو که سرزنشم میکرد و بعد میخندید، بیشتر اذیتم میکرد.
شَل میزدم و راه میرفتم، با نامردی که امروز باهام کردن، درد زانوم بیشتر شده بود و حالا یه پام لق میزد.
امروز بلا پشت بلا روی سرم نازل میشد؛ حرفها و خندههایی که از خرسند و رفیقاش تحویل میگرفتم، بیشتر از هرچیزی کفریم میکرد.
الکی نبود! رسوا شدن بین اون جمعیت... کاش حداقل یه چیزی از توی اون سایت یاد میگرفتم و بهشون میگفتم؛ اما دریغ از یه جواب حسابی.
با رفتن به آتلیه، همهی حرص و جوشم و کنار گذاشتم و بالذت مشغول عکاسی از مشتریهایی که تمومی نداشتن، شدم.
-یاسمن! بیا اینجا کارت دارم!
حالا بعد از گذشت چندساعت، مشتریها اومدنشون متوقف شده بود و این وسط یه استراحت ریزی با خوردن چای و کیک به خودم دادم.
لحن صحبتش یهجوری بود که استرس همه وجودم و گرفت.
خبر خوشی داشت یا...
_جانم آرام خانم؟
بعد از اینکه گفت دیگه خانم فراهانی صداش نزنم، یا با اسم آرام جون صداش میکردم یا آرام خانم.
-دختر تو چقدر خوش شانسی!
تو دلم خندیدم، من و خوش شانسی؟ این که توی کلاس رسوا شدم ته بدشانسی بود، ازاین بدتر نمیشد!
لبخند مصنوعی زدم و سوالی پرسیدم:
_چی شده مگه؟
راه میرفت و با ذوق صحبت میکرد، معلوم بود قراره خبر خوشی بده، مهربونیش رو دوست داشتم، جوری برام ذوق زده بود انگار دخترشم...
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_102
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
-آقای نریمانی، صاحب یکی از آتلیههای بزرگ و درجه یکه این شهره! امروز ازم خواست یه عکاس خوب و حاذق بهش معرفی کنم...
شوخی میکرد؟ نه! برای چی باید شوخی داشته باشه.
-گوشت با منه یاسمن؟ تو دختر بااستعداد و پرتلاشی هستی، تو رو بهش معرفی کردم، میدونم سخته و زمان زیادی میخواد، اما تو جربزش رو داری! از پسش برمیای! البته بهش گفتم که تو باید قبول کنی...
چشمام خیره شده بود بهش و کلامی از دهانم خارج نمیشد.
طی مدتی که اینجا بودم، اونجوری که ازش تعریف میکرد، دوست داشتم یه بار آتلیهش رو ببینم، چه برسه به اینکه اونجا کار کنم.
توی مغزم نمیگنجید، گیج بهنظر میرسیدم، صبح و ظهر اونجوری حالم گرفته شد و الآن... توی دلم کیلو کیلو قند آب میکنن.
باذوق و اشتیاق زیادی بلند گفتم:
_واقعا که تو فوقالعادهای آرام جون!
معلومه که قبول میکنم.
-مباارکه پس!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️