eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
–چون روزهای دوشنبه شوهرزهراخانم کلاسرکارنمیره ومنم بایدازصبح برم اونجا... البته روزهای دیگه بیشتر کارهای خونه روخود زهرا خانم انجام میده، من کار زیادی انجام نمیدم. فقط مواظب اون بچه ی بی مادرم. نفس عمیقی کشید. –خب اگه خواهرشون صبح ها نمیومد که شما یک سال از زندگی میوفتادید، اونوقت می خواستید چی کار کنید؟ سرم پایین بود و نگاهم به گوشه ی چادرم که دور انگشتم می پیچیدم و بازش می کردم. استرس داشتم دلم می خواست زودتر به خانه بروم. نگاه سنگینش را احساس می کردم. ــ خب فکرش رو کرده بودم دوترم مرخصی از دانشگاه می گرفتم. ــخب این خواهرش یعنی زهرا خانم، چرا قبل از خرید خونه از بچه مراقبت نکرد؟ ــ چون خونشون خیلی دور از برادرش بود، تقریبا خارج از شهر، رفت و آمد براش سخت بود. نگاه دلخورم راازصورتش گذراندم و گفتم: –اگه سوالاتتون تموم شد من برم که حسابی دیرم شده. ــ نظرتون رو نگفتید. ــ راجع به؟ ــ راجع به من. بی توجه به حرفش دستم را روی دستگیره درگذاشتم و همانطور که بازش می کردم گفتم: –واقعا دیرم شده، خداحافظ. "چه توقعاتی دارد وسط خیابان راهم راگرفته، تخلیه اطلاعاتی کرده، حالانظرم راهم می خواهد." خیلی فوری گفت: –می رسونمتون. ــ نه اصلا. مترو شلوغ بودو جابرای نشستن نبود، خیلی خسته بودم،ولی افکارم اجازه نمی داد به این شلوغیها فکر کنم. امروز روز عجیبی بود، با فکر کردن به آرش در دلم غوغا به پا می شد، یک حس خوشایند و دل پذیر. **** دو روز نتوانستم به دانشگاه بروم، حال ریحانه خیلی بد بود و تبش قطع نمی شد، سرمای بدی خورده بود. از صبح تاشب کنارش بودم. زهرا خانم هم که بود بازم از پسش بر نمی آمدیم. مدام بهانه می گرفت و فقط با بغل کردن آرام میشد. ماشالا تپل هم بود، نمی توانستم زیاد در بغلم نگهش دارم. ولی او مدام به من می چسبید. نوبتی بغلش می کردیم. گاهی هم پدرش می آمدو بغلش می کردوننو وار تکانش می داد. آنقدرباعشق بغلش می کردونوازشش می کردکه به ریحانه بابت داشتن همچین پدری حسادت می کردم. آقامعلم پراُبهت من آنقدرهیکل ورزیده وشانه های پهنی داشت که ریحانه دربغلش مثل یک عروسک کوچک بود. کاش پدرمن هم زنده بودومن هم مثل ریحانه به آغوشش پناه می بردم. روز دوم نزدیک غروب بود که بالاخره تب ریحانه قطع شدو حالش هم بهتر شد. آقای معصومی رو کرد به من وگفت : –شما خیلی خسته شدید یه کم استراحت کنید من مواظبش هستم. –نه دیگه اگه اجازه بدید من برم خونه؟ ــ واقعا بابت این دو روز ممنونم. ــ خواهش می کنم، فقط داروهایی که دکتر دادند رو بایدسر ساعت بدید، فراموش نکنید. ــ بله می دونم، حواسم هست. ✍ ...
احسان که نشسته بود پای تلویزیون گفت : بابا چرا انقدر زود مخالفت میکنی ؟ خوب ادارات دولتی و سازمانها که نمیان بدون سابقه به کسی کار بدن ! مجبوره بره شرکت خصوصی دیگه _لااله الا الله ! تو دیگه چرا احسان ؟ تو که داری میبینی جامعه چقدر بد شده ! توقع نداری خواهرت رو بفرستم به امون خدا هر جا دلش خواست کار کنه ؟ احسان شونه هاش رو انداخت بالا و با بی تفاوتی گفت : معلومه که نه ! صبح خودم باهاش میرم یه سر و گوشی اب بدم ببینم چه جوریاست . اگه دیدم مطمئنن حله ؟ _عاشقتمممم احسان جونم نگاه جدی بابا باعث شد ابراز احساساتم رو موکول کنم به بعد ! _چی بگم ! من که راضی نیستم به این کار ! اما میدونم این دختره کوتاه نمیاد برو باهاش اما شش دانگ حواست رو جمع کن ... خواهرت رو میسپارم دست تو . فردا روز جوری نشه که پشیمونم کنید از اعتمادی که به جفتتون کردم _بابا چقدر سخت میگیری شما ! چشم حواسمو جمع میکنم شما هم پشیمون نمیشی خلاصه قرار شد صبح با احسان دو تایی بریم شرکت . با اینکه دوست نداشتم مثل بچه مدرسه ای ها با ولیم راه بیوفتم روز اول کاری اما خوب ارزشش رو داشت چون در غیر اینصورت شاید بابا اصلا اجازه نمیداد ! صبح با بدبختی احسان رو بیدار کردم که دیرم نشه ! خودمم با کلی وسواس آماده شدم . یه مانتوی مشکیه ساده با شلوار جین تیره رنگ و یه مقنعه مشکی پوشیدم فکر کردم با شال نرم بهتره . اینجوری رسمی تره برای کار ! یه کوچولو موهام رو دادم بیرون و با احسان بعد از شنیدن کلی سفارش از جانب مامان راه افتادیم به سمت مترو ! تو ایستگاه مترو که رسیدیم احسان با دیدن جمعیت گفت : _عجب اشتباهی کردیما ! باید ماشین رو میاوردیم _چی میگی تو ؟ مگه نمیدونی امروز زوجه ما فردیم؟ _ما که دو نفریم ؟ 3 مگه زوج نیست ؟ _ هه هه بامزه ! _قربونت همه میگن ... با من میای یا میری تو واگن خانمها ؟ _معلومه میرم اونور _اوکی ... پس بدو جا نمونی ! همیشه با احسان که میرفتیم بیرون کلی کل کل میکردیم و بهمون خوش میگذشت . بر عکس بعضی از خواهر برادرا ما دو تا خیلی رابطه خوبی با هم داشتیم . و من همیشه دوست داشتم با هم بریم بیرون و تفریح و گردش ... کلا از اخالقش خوشم میومد نه گیر میداد نه بی غیرت بود ! ‌
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم جواب آزمایشات ، چند روزی زمان می برد و روز بعد کلاس های مخصوص قبل از عقد برگزار میشد . بنابراین به خانه ی خانم جان برگشتیم و با ورودمان کلی اسپند روی اسپنددان خانم جان جذغاله شد و دودش در چشم ما رفت! عمه افروز که بیشتر از حتی مادر خوشحال بود مدام می پرسید : ـ چی شد خب ؟ و مهیار پاسخ داد : ـ جوابش که الان حاضر نمیشه ، سه روز دیگه ، فردا هم گفتن باید بریم واسه کلاس های قبل از عقد . خانم جان در حالیکه سینی لیوان های چایی را می آورد تا روی ایوان کنار هم بنشینیم و بنوشیم گفت : ـ آصف و ارجمند هم رفتن بیرون ... نگفتن کجا میرن ولی فکر کنم دارن در مورد مهریه با هم حرف میزنن . نگاهم به عمه بود که پرسیدم : ـ پس مامانم چی ؟ عمه نفس بلندی کشید : ـ اونم رفته خرید ... البته فکر کنم واسه دامادش . مهیار چنان متعجب سر بلند کرد که همه نگاهش کردیم : ـ من !! خانم جان بلند خندید : ـ ببخشید مگه نقره جان چند تا داماد داره ؟ و همه زدند زیر خنده و مهیار سرخ شد . این شرم و خجالتش را دوست داشتم . پسر با حیایی بود . از همان دوران کودکی که با هم همبازی بودیم ، این را فهمیدم . حتی یکبار که به اصرار پدر و مادر روسری سر کرده بودم و توی بازی روسری ام را از سرم کشید ، چشمانش را فوری بست و گفت : ـ مستانه ... چشمامو بستم ... روسری تو سرت کن ... قول میدم نگات نکنم. و وقتی روسری گلدار آبی رنگم را سر کردم ، چشم گشود و با لبخند گفت : ـ به خدا موهاتو ندیدم خیالت راحت . خیلی من راحت بودم اما نمی دانم چرا او فکر می کرد من از اینکه موهایم را ببیند ، دلخور میشوم . آن روزها ، بچه بودم و تعصب خاصی روی روسری ام نداشتم . اما بر خلاف من ، مهیار خیلی روی روسری ام حساس بود . حتی گاهی که موهای بلندم را خانم جان می بافت ، مهیار به شوخی چشمانش را می بست و می گفت : ـ بلند شو برو روسری تو سر کن که من نبینم . شاید از همان روزها بود که دلخور میشدم که چرا نمی خواهد موهای بلند مرا ببیند ؟! چه روزهای بی آلایش و بی ریایی بود ! یادش بخیر . تمام دار و ندارهای مردم ، روی دایره ی اخلاص بود . کسی چیزی نداشت که از دیگران مخفی کند . صداقت مردم آن روزها ، بوی عطر خوش سیب داشت انگار . مست می کرد آدم را . پای سفره هایشان بی ریایی بود و مهمان نوازی . 🥀🥀🥀🥀🥀 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•