#پارت31
سکوت کردو به طرف اتاقش رفت.
بعد از این که برای ریحانه باشیری که پدرش خریده بود فرنی درست کردم، یک استکان دم نوش ریختم و با یک پیش دستی پر ازشیرینی، برایش بردم.
در باز بود، تقه ایی به در زدم و وارد شدم.
کلا وقتی در بازاست معنیش این است که می توانم واردشوم.
وقتی شاگردانش می آیندیاکاری دارد در را می بندد.
روی تخت دراز کشیده بود و دست ها یش را زیر سرش گذاشته و به سقف زل زده بود. با دیدن من بلند شد نشست و گفت:
–چرا زحمت کشیدید. می خواستم بیام با هم بخوریم.
با حرفش برای گذاشتن سینی روی میزش به تردید افتادم.
وقتی تردیدم را دید گفت:
–خودم میارم توی سالن، شما یه دم نوشم واسه خودتون بریزید تا من بیام.
برگشتم و سری به ریحانه زدم. بیدار شده بود و با شیشه ی شیرش بازی می کرد.
بغلش کردم و دست وصورتش راشستم.
کلی سر حال شد، فرنی را آوردم و قاشق قاشق به خوردش می دادم که، بادیدن پدرش سینی به دست، بلندشد و آویزانش شد.
پدرش هم کلی قربون صدقه اش رفت و بعدبه سمت آشپزخانه راه گرفت.
فنجان به دست امد و روی صندلی نشست و دستش را زیر چانه اش گذاشت و نگاه پدرانه اش رابه غذا خوردن ریحانه دوخت.
کمی معذب شدم. البته نمی دانم چرا راحت بودم با آقای معصومی، شاید به خاطر برخوردهای موقرانهاش بود. ولی جدیدا گاهی معذب می شدم.
–اجازه بدیدبقیه ی غذاش رومن بهش بدم.
بعدروبه ریحانه کرد.
–بابا یی بیا اینجا.
ریحانه هم که انگار معطل همین ابراز محبت بود، به طرف پدرش دوید.
روی صندلی رو به روی آقای معصومی نشستم و او فنجان را که حاوی مایع گرم وخوش بو بود مقابلم گذاشت وگفت:
–بفرمایید.
تشکر کردم.
شیرینی را به طرفم گرفت و گفت:
–البته این شیرینیه دوتا مناسبت داره.
یه شیرینی برداشتم وبا کنجکاوی گفتم:
–اون یکیش چیه؟
–قراره از هفته ی دیگه برگردم سر کارم.
همانطور که به غذا دادن پدرانه اش نگاه می کردم با خوشحالی گفتم:
–چقدر خوب. واقعا عالیه.
ولی بعد یاد ریحانه افتادم و پرسیدم:
–پس ریحانه چی؟
آهی کشید و گفت:
–باید بزارمش مهد کودک دیگه.
نمی دانستم باید چه بگویم. دلم می خواست بگویم من می آیم و نگهش می دارم ولی نگفتم، چون هم دانشگاه داشتم، هم خیالم از طرف مادرم راحت نبود. شاید اجازه نمی داد. فکر کردم اصلا شاید درست نباشد بیشتر از این اینجا بیایم.
وقتی سکوتم را دید، نگاهی به شیرینی روی میزانداخت وگفت:
–چرانمیخورید نکنه روزه اید؟
سرم راپایین انداختم.
–نه، می خورم. غذای ریحانه تمام شده بود.
بعدازاین که دست وصورتش راشست وخشک کرد در آغوشش گرفت و موهایش رانوازش کرد. ریحانه هم خودش را به پدرش سنجاق کرده بود. آنقدر هیکل تنومند و قدبلندی داشت که ریحانه درون آغوشش گم شده بود. روبه رویم نشست وریحانه را هم روی میزنشاند.
ریحانه فوری به طرفم آمد. پدرش بانگرانی گفت:
–نمی دونم با نبودنتون چطورمی خوادکناربیاد.
–میام بهش سر می زنم.
–واقعا؟
ــ بله البته گاهی، خب خود منم اذیت میشم.
–اگه این کارو بکنید که واقعا خوشحالمون می کنید.
دلم خواست بگویم من هم از محبتهای پدرانهات نمی توانم دل بکنم...
من هم دلم نمی خواهدمحبتهای دورا دورت را ازدست بدهم.
بعد از خوردن شیرینی و جمع و جور کردن، ریحانه با پدرش به طرف اتاق رفتند. من هم زیر اجاق را خاموش کردم و وضو گرفتم. اذان شده بود.
بعد از نماز صدای زنگ گوشیام بلند شد.سعیده بود.
سریع جواب دادم:
–سعیده جان الان میام.
نگذاشت قطع کنم زود گفت:
–اذان گفتن بیام بالا نماز بخونم.
ماندم چه بگویم، آقای معصومی با شنیدن اسمش اخمایش درهم رفت با دیدنش شاید ناراحت تر بشود.
برای همین گفتم:
–برو مسجد سرخیابون منم میام اونجا برات توضیح میدم.
نگذاشتم حرفی بزند. گوشی را قطع کردم و بلند شدم تا آماده شوم.
بادیدن سعیده که شالش را تا جلوی سرش کشیده بود و موهایش را پنهان کرده بود پقی زدم زیر خنده و گفتم:
–به به خانم محجبه!
با دیدنم لبخند پهنی زدو شالش را عقب کشید و دوباره موهای قشنگش را بیرون ریخت و گفت:
–نماز بودم دیگه. بعد بغلم کرد.
–دلم خیلی برات تنگ شده بود راحیلی.
من هم بوسیدمش و گفتم:
–منم همین طور.
ــ چرا گفتی بیام مسجد؟
ــ آخه عصری که بهش گفتم تو می خوای بیای دنبالم اخماش رفت تو هم، اونوقت بیای خونش شاید خوشش نیاد.
سعیده آهی کشید وگفت:
–شایدم حق داشته باشه. احتمالا فکر می کنه عامل همه ی مشکلاتش منم.
ــ نباید اینجوری فکر کنه، هر کسی قسمتی داره. بی خواست خدا برگی از درخت نمیوفته.
سرش را به علامت تایید حرف هایم تکان داد و جلوتر از من به طرف ماشین راه افتادو گفت:
–اونور پارکش کردم بیا بریم.
شالش را از جلو زیاد تا کرده بود از پشت گردنش مشخص بود. پا تند کردم و خودم را به او رساندم و شالش را درست کردم و گفتم:
– گردنت دیده میشه از پشت.
لبخندی زدو گفت:
–راحیل.
–هوم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
♻️🕊♻️🕊♻️🕊♻️🕊♻️🕊♻️🕊♻️🕊
#پارت31
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
–آره دیگه، میگفت اگه عاملش رو خودمون بدونیم راحت میتونیم خودمون رو تغییر بدیم. ولی دیگران و محیط رو نمیتونیم تغییر بدیم.
میگفت کسی که رضایت رو در تغییر شوهرش بدونه باید تا آخر عمرش صبر کنه، ولی کسی که ریشهی تغییر رو خودش بدونه خیلی زود به نتیجه. میرسه. اون یکی از دلیل زیاد شدن طلاق رو همین فضای مجازی میدونست.
–چرا؟
–میگفت به خاطر همین دنیای مجازی رضایت از زندگی پایین امده. افسردگی زیاد شده.
–واقعا؟
–راست میگه اُسوه، همین رها دوستم میگفت افسردگی گرفته، از بس میبینه همه از مسافرتهای خارج و خونههای آنچنانی و رستورانای لاکچری عکس و فیلم میزارن تو مجازی، خب راست میگه، روی منم خیلی تاثیر میزاره.
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
–وا!من فکر میکردم شوهر دارا هیچ وقت افسردگی نمیگیرن. خب اصلا برنامش رو پاک کنید.
–آخه نمیشه، الان دیگه همه اونجان. هی سراغت رو میگیرن. اونجوری فکر میکنن چشم دیدن خوشیهاشون رو نداری.
لبهایم را بیرون دادم.
–الان من ندارم اتفاقی برام افتاده؟ به نظر من شماها معتاد شدید خودتون خبر ندارید.
–توام اگه یه مدت نصب کنی به جرگهی ما میپیوندی.
خندیدم.
–والا اونقدر امیرمحسن میگه یه درش به جهنم باز میشه که من اصلا بهش فکر نمیکنم. ولی کلا وقتش رو هم ندارم.
امینه یک ابرویش را بالا داد.
–اون که نصب نکرده از کجا میدونه درش به کجا باز میشه، اصلا درش رو کجا دید؟
از جایم بلند شدم.
–اون رو دست کم نگیر همه چیز رو بهتر از من و تو میبینه.
امینه به گلهای قالی خیره ماند.
خمیازهایی کشیدم.
–من رفتم بخوابم.
–عه، جریان خواستگار رو نگفتی.
جلوی در اتاق ایستادم و آرام گفتم:
–تموم شد. به درد هم نمیخوردیم.
میخواست سوال پیچم کند که فوری وارد اتاق شدم و در را بستم. آریا خواب بود. روی زمین کنار تخت آریا پتویی انداختم و خوابیدم.
***
به محض ورودم به فروشگاه صدف پرسید:
–همه چی تموم شد نه؟
–آره.
–قیافت فریاد میزنه. چرا دیشب جواب تلفنم رو ندادی؟
–سایلنتش کرده بودم.
نگاهی به اطراف انداخت و زیر لب گفت:
–صارمی دوباره ظاهر نشه.
بعد کنار گوشم ادامه داد:
–منم زنگ زدم به خونتون.
ابروهایم را بالا دادم.
–وای صدف، خدا کنه مامانم جواب نداده باشه.
–چرا اتفاقا. کلی هم زیرآبت رو زد. خیلی ازت شاکی بود.
–خب تو چی گفتی؟
بیتفاوت گفت:
–چی میگفتم حرفهاش رو تایید کردم و گفتم حاج خانم این اُسوه کلا لیاقت نداره شما خودتون رو ناراحت نکنید.
حرصی نگاهش کردم.
لبخند زد.
–تا تو باشی که واسه من گوشی سایلنت نکنی. تازه با آقا امیرمحسنم حرف زدم.
با ذوق ادامه داد:
–بر عکس تو خیلی بچهی خوبیه.
با تعجب پرسیدم:
–مامانم گوشی رو بهش داد؟
–نه، اول امیر محسن برداشت با هم یهکم حرف زدیم بعد گوشی رو داد به مامانت.
سرزنش بار نگاهش کردم.
–نترس بابا، داداشت از همون اول میخواست گوشی رو بده مامانت من مخش رو کار گرفتم.
بعد دستش را زیر چانهاش گذاشت و به فکر فرو رفت.
دستم را جلوی چشمهایش تکان دادم.
–چیزی شده؟ زل زد به چشمهایم.
–میگم اُسوه چرا واسه برادرت زن نمیگیرید؟
چیه دختری که به دردش بخوره سراغ داری؟
–سراغ که دارم. خواستم ببینم قصد ازدواج داره.
خب نمیدونم. اون به خاطر شرایطش نمیتونه با هر کسی ازدواج کنه، اونم دخترای این دوره که همشون پرتوقع هستن.
–ولی دختر خوبم زیاده، کافیه دور و برت رو خوب نگاه کنی.
با دیدن آقای صارمی درست مقابلمان هر دو لال شدیم.
بعد از ساعت کاری به صدف گفتم:
–میای بریم خونهی ما؟
چشمهایش برق زد.
–واسه چی؟
واسه نجات دادن من، مامانم تو رو ببینه یادش میره من رو سوال جواب کنه.
–باشه فقط باید یه زنگی به خونه بزنم.
صدف زیاد به خانهی ما میآمد و رابطهی خوبی با مادرم داشت. مادر خیلی تحویلش میگرفت و این برای من عجیب بود.
وارد خانه که شدیم مادر با دیدن صدف خوشحال شد و در آغوشش گرفت، من هم با حسرت به آن دو نگاه کردم.
صدف روی مبل نشست و کنار گوشم گفت:
–وقتی مامانت من رو بغل کرد خیلی دوست داشتی جای من باشی نه؟
لبخند زدم.
–اونقدر به نظرم غیر ممکن میاد سعی میکنم بهش فکر نکنم.
مادر با ظرف میوه وارد شد.
–خیلی خوش آمدی دخترم. منم از صبح تو خونه تنها بودم دنبال یه هم صحبت میگشتم.
–خوش به حالتون حاج خانم تو خونه راحت نشستید هر کاری هم دلتون بخواد میتونید انجام بدید. ما اونجا یه شمری مثل صارمی داریم که نتق نمیتونیم بکشیم. برای حرف زدنم باید ازش اجازه بگیریم. بعد چشمی در سالن چرخاند.
–راستی آقاامیرمحسن کجاست؟
– تو که امدی گفت برم تو اتاق شما راحت باشید. یه مدته تو رستوران کار کم شده، زودتر میاد خونه.
–چرا؟
– به خاطر این اوضاع اقتصادی دیگه.
صدف گفت:
–پس بد موقع امدم مزاحم استراحت آقا امیر حسینم شدم.
–نه بابا این حرفها چیه، الان صداش میکنم بیاد.
#الهام
#پارت31
چون همین که هولش دادم یهو چرخهای صندلی روی سرامیکها لیز خورد و هر چی دستمو به هوای گرفتن لبه قفسه
کشیدم رو دیوار فایده ای نداشت که نداشت !
دریغ از یه تار مو واسه آویزون شدن بهش تو این موقعیت خطیر !
تنها کاری که از دستم بر میومد رها کردن جیغ بنفشه بود ! چنان جیغی زدم که تقریبا صدای پرت شدنم تو جیغم
گم شد و با مخ پرتاب شدم وسط اتاق کار!!!
من که کف اتاق بودم ! پس این صداها چیه همچنان داره میاد ؟ با سختی سرمو بلند کردم و دیدم صندلی تا افتخار
بده کامل پرته زمین بشه زده با اون سرعت سرسام آورش 33 تا کارتونم انداخته !
یعنی هوار تو سرم با این کار کردنم ! کارم دراومد !
یهو یادم افتاد پارسا تو اتاق رو به روییه حتما الان میاد اینجا . همین فکر کافی بود واسه اینکه در جا بشینم و شالمو
که از سرم افتاده بود تند تند از دور گردنم باز کنم و بندازم سرم .
کفشام کو !؟ دستم چقدر درد گرفته !
_چی شد ؟؟
خوب بودما ! تا صدای وحشت زده پارسا رو شنیدم و قیافه ترسناکش رو بالای سرم دیدم یهو یاده درد دستم افتادم
باز !
میخواستم بگم چی شده که خندم گرفت !
آخه بعد از اینهمه اتفاق و رویداد شکلاته هنوز تو دهنم بود البته چسبیده بود به لپم !یعنی سماجتش تو حلقم !
چشمم افتاد به کفشام . خاک تو سرم ! یکی اینور اتاق یکی زیر میز ! خندم بیشتر شد ...
یکی نبود بگه آخه خنگ الان وقته خندیدنه !؟ طرف الان فکر میکنه دیوونه شدی ! که اتفاقا همین فکرم کرد !
چون سریع نشست کنارم و تو صورتم دقیق شد ... بعدم با نگرانی گفت :
میگم چی شده ؟ سرت به جایی خورد ؟
سرمو تکون دادم . از من بعید بود واقعا ! ولی دست خودم نبود وقتی فکر میکردم چجوری پخش زمین شدم خندم
میگرفت .. جای ساناز خالی
_ بلند شو بریم درمونگاه ... فکر کنم باید یه سی تی اسکنی چیزی بگیریم .
با شنیدن اسم درمانگاه ناخوداگاه نیشم بسته شد ... اونم از ترس دکتر !
_ من خوبم . . ببخشید میخواستم اون شیرازه ها رو بردارم که صندلی لیز خورد پرت شدم پایین
یه نگاهی به بالای قفسه ها کرد و گفت :
آخه دختر خوب وقتی قدت نمیرسه مجبوری حرکات آکروباتیک انجام بدی ؟!خوب منو صدا میکردی تا بیارمش
نه تنها نیشم بسته شده بود بلکه اخمهام هم رفت تو هم ! بچه پررو ... عوض تشکرشه ! نشسته اینجا منو مسخره
میکنه
_حالا چرا اخم میکنی ؟ یعنی تقصیره منه بی احتیاطی کردی از روی صندلی افتادی؟
جانم !؟ این یهو چرا انقدر لحنش صمیمی شد!؟
اومدم بحث رو عوض کنم که مثال بیشتر از این صمیمی نشه که تقریبا گند زدم با اون حرف زدنم !
#پارت31
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
میان سیم و سِرُم و سُرنگ و هرچه که دور و برم بود ، چشم گشودم .
تمام تنم درد بود .
نگاهم در اتاقک مخصوص بیمارستان که گویی آی سی یو بود ، چرخید و تصادف وحشتناکی که داشتیم یادم آمد .
طولی نکشید که پرستاری بالا سرم آمد و با لبخند پرسید :
ـ خوبی ؟ خیلی همه رو نگران کردی ؟!
به زحمت با دهانی خشک پرسیدم :
ـ مادرم ... پدرم ...
ـ من هیچی خبر ندارم ، شاید توی بخش باشند ، فقط شما توی آی سی یو هستی گلم .
و زمان انگار ایست کرد تا باز دوباره از اول ، نگرانی هایم قد بکشند به اندازه ی یک روز کامل . تا بالاخره دکتر بالای سرم آمد و باز هم همان سوال های تکراری .
ـ خوبی ؟ می تونی اسمتو بهم بگی ؟
ـ مستانه ...
و دکتر در حالیکه در برگه ای که روی شاستی دست پرستار بود ، مینوشت ، گفت :
ـ خوبه می تونه بره تو بخش .
و چقدر دل دل می کردم برای دیدن خانم جان یا عمه افروز که بتوانم حال پدر و مادرم را بپرسم .
وقتی بعد از یک روز ، پس از بهوش آمدن ، وارد بخش شدم ، اولین کسی که دیدم عمه افروز بود . لبخندی زد و کنار تختم نشست :
ـ وای مستانه جان ... همه دق کردیم از نگرانی ... خدا رو شکر حالت خوبه .
آن سوالی که با هر بار پرسش گویی ذره ای از جانم را می سوزاند ، باز به زبانم آمد :
ـ عمه ، پدرم چی ؟ حالش خوبه ؟ ... مامانم ؟
نگاهم عمه افروز روی صورتم خشک شد . لبخندی زد که هیچ شباهتی به لبخند عادی نداشت .
چشمانم تیزتر شد برای دیدن .
چرا تمام لباس عمه سیاه بود ؟ روسری مشکی ، مانتو مشکی ، چادر مشکی ! لبانم لرزید :
ـ عمه ! ...
بغضش را فرو خورد و بی جهت و بی دلیل حرف را عوض کرد :
ـ دکتر می گفت زود مرخص میشی .
این جواب سوال من نبود و همین بیشتر نگرانم می کرد :
ـ عمه ! ... من پرسیدم حال پدرم چطوره ؟ تورو خدا بگو چی شده ؟
و دیدم . نیمرخ عمه را دیدم که اشکی از چشمش افتاد و همان یک قطره اشک ، دل مرا لرزاند . نگاهم توی صورت عمه خشک شده بود و دیگر پرسش لازم نبود اما عمه خودش جواب را داد :
ـ گفتیم ... چقدر به ارجمند گفتیم عصبی هستی ... نرو ... حرف گوش نکرد ... بیچاره خانم جان ... بیچاره نقره ....
صدایم بلند شد :
ـ عمه ! .. بگو چی شده ؟
گریست . بلند بلند و دیگر طاقتم تمام شد . تمام تنم یخ کرد و سرم درد گرفت . جوابی از این واضح تر نبود .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•