#پارت35
آخرین کلاسم که تمام شد به طرف جایی که قرار گذاشته بودیم، رفتم.
کلاس آخرم با آرش نبود. برای همین ندیدمش، فقط بعداز دست به سرکردن سارا و سوگند به طرف بوستان رفتم.
وارد که شدم نگاهی به آب نما انداختم روشن نبود، اطراف آب نما را گلهای زیبا و رنگارنگ کاشته بودند.
کمی دورتر از آب نما تعدادی درخت بید مجنون بود که زیرش چند نیمکت گذاشته بودند.
به طرف نیمکت ها رفتم، آرش نشسته بود روی یکی از آنها، با دیدنم از جایش بلند شد ومنتظر ایستادتا نزدیک شوم.
نگاه گذرایی به تیپش انداختم، پالتویی که پوشیده بودبا آن عینک دودی که به چشمش زده بود، مرا یاد هنرپیشه های فیلم های خارجی انداخت. آنقدر جذاب شده بود که ناخداگاه لبخند بر لبم نشست. ولی وقتی یاد تصمیمم افتادم، لبخندم جمع شد و حتی یک لحظه بغض به سراغم آمد. برای یک لحظه نگاهی به آسمان انداختم. "خدایا خیلی حیف که سهم من نیست، کاش حداقل سنگت کوچکتر بود، تا از رویش رد میشدم." بعد از این که این فکرها از ذهنم گذشت چندتا استغفرالله گفتم و سرم را پایین انداختم.
با لبخند سلام کرد، زیر لبی جواب دادم و با فاصله روی نیمکت نشستیم.
بی معطلی گفت:
–کاش کافی شاپی، رستورانی، می رفتیم که...
نگذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم:
–همین جا خوبه، فقط زودتر حرفتون رو بزنید من عجله دارم.
ــ حرف من یه جملس اونم این که اگه اجازه بدید با خانواده خدمت برسیم.
از این که اینقدر فوری رفته بود سر اصل مطلب خجالت کشیدم و سکوت کردم.
انگار خودش هم متوجه شد و گفت:
–ببخشید که حرف آخر رو اول زدم، آخه شما اینقدر آدم رو هل می کنید، باز ترسیدم حرفم نصفه بمونه.
به روبرو خیره شدم و گفتم:
–ببخشید میشه بپرسم معیارتون واسه ازدواج چیه؟
احساس کردم ازسوالم غافلگیر شده، چون مِنو مِنی کردو گفت:
–خب، دختر خوبی باشه و من ازش خوشم بیاد و بهش علاقه داشته باشم. جمله ی آخرش را آروم تر گفت و شمرده تر.
نگاهش کردم.
–خب اگه اون وسط اعتقادادتون و خانواده هاتون به هم نخورن چی؟
اخم ریزی کرد.
– خب هر کس اعتقاد خودش رو داره و راه خودش رو میره.
چیزی نگفتم. نگاه سنگینش را احساس می کردم.
سکوت را شکست.
– نمی خواهید چیزی بگید؟
سرم را بلند کردم. نگاهمان در هم قفل شد. احساس کردم قلبم آنقدر محکم می زند که اوهم صدایش را می شنود. نگاهش آنقدر گرم و عاشقانه و مهربان بود که برای باز کردن گره ی نگاهمان تلاش زیادی کردم. چقدر بعضی کارهای ساده سخت است و این سختی را فقط وقتی می فهمی که خودت در آن موقعیت قرار گرفته باشی.
نفس عمیقی کشیدم.
–راستش... مکث کوتاهی کردم و ادامه دادم:
معیارامون با هم خیلی فرق می کنه...با توجه به معیارها پس هدف هامونم با هم یکی نیست.
حرفی نزد، نگاه گذرایی به چشم هایش انداختم، حالتش چقدر تغییر کرده بود. احساس کردم استرس گرفت.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
–ببخشید اگه اجازه بدید یه سوالی ازتون بپرسم.
ــ حتما، بفرمایید.
ــ خب با این چیزایی که شما در مورد معیارهاتون گفتید یه علامت سوال بزرگ توی ذهن من به وجود امد.
اونم این که...
–که چی بشه؟
با تعجب نگاهم کرد.
–یعنی چی؟
فرض کنیم شما با دختر دلخواهتون ازدواج کردیدچند سالم گذشت آخرش چی؟
پوزخندی زدو گفت:
–هیچی دیگه زندگی می کنیم مثل همه ی مردم.
مایوسانه نگاهش کردم و گفتم:
–همین؟زندگی می کنیم مثل همه؟
ــ خب آره. البته اینم اضافه کنم اون موقع لذت بیشتری نسبت به الان از زندگی می برم.
سرم را به علامت تایید تکان دادم و گفتم:
–خب اگه چند ماه بعد از ازدواجتون همسرتون مریضی گرفت، یکی یا چند تا ازاعضای بدنش از کار افتاد چی؟ یا مثلا صورتش بر اثر یک حادثه صدمه دیدو از حالت نرمال خارج شد چی؟
چشمهایش گرد شد.
–اینقدر بد بین نباشید.
ــ نیستم. ولی باید به همه ی اینا فکر کرد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🔰💠🔰💠🔰💠🔰💠🔰💠🔰💠🔰💠
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپو
#پارت35
آقای طراوت که اینجا همه کامران صدایش میکردند از همان برخورد اول خیلی مهربان و به ظاهر دلسوزانه کمکم میکرد و اگر مشکلی داشتم و سوال میپرسیدم با خوشرویی جواب میداد.
بر عکس راستین ته ریش داشت و موهایش را ساده به یک طرف میداد.
فقط عیبش این بود که زیادی راحت بود و این مرا معذب میکرد.
بالای سرم ایستاده بود و به صفحهی مانیتور نگاه میکرد.
–میتونی اون پنجره رو ببندی و کناریش رو باز کنی. لیست خریدها و تاریخهاشون اینجا ثبت شده. یادت باشه حتما تاریخ بزنی.
همان موقع خانمی با دو تا استکان چای وارد شد. آقای طراوت به طرف میزش رفت و گفت:
–خیلی به موقع بود خانم ولدی. چه خوب شد شما امدید، این سوسن که به ما چای نمیداد.
خانم ولدی استکان چای را روی میزش گذاشت و گفت:
–ببخشید که بهتون سخت گذشت. بعد به طرف میز من آمد و بعد از سلام، دستش را به طرف استکان چای برد.
گفتم:
–ممنون، من نمیخورم فعلا میل ندارم.
بعد از رفتن خانم ولدی دوباره مشغول کارم شدم.
آقای طراوت استکان به دست دوباره کنارم ایستاد.
–شما همیشه اینقدر عبوس هستید؟
نگاهی به استکان چاییاش انداختم و بیتفاوت گفتم:
–نه، امروز یه کم بیحوصلهام.
–چرا؟ از محیط اینجا خوشتون نیومد یا از کارتون؟
–ربطی به کار نداره، چیز خاصی نیست. حل میشه. خواستم بگویم به شریکت مربوط میشود، شریکی که امده خواستگاری من ولی به عشق کس دیگری اعتراف میکند.
سکوت کرد و بعد از چند دقیقه دوباره نکتههایی را از روی مانتور برایم توضیح داد.
کمی از ظهر گذشته بود که خانم ولدی آبدارچی شرکت وارد اتاق شد و پرسید:
–کامران خان امروز نهار نیاوردین؟ میخوام غذاها رو گرم کنم.
–نه، از امروز تا یک هفته بی ناهارم، مامانم مثل شما رفته مرخصی خونهی خواهرم. آخه برای دومین بار دایی شدم.
خانم ولدی ذوق کرد.
–مبارکه، پس باید شیرینی بدید.
آقای طراوت لبخند زد.
–باشه، امروز ناهار همه مهمون من. همین رستوران سر کوچه سفارش بدید بیارن. بعد از رفتن خانم ولدی پرسید:
–خانم مزینی شما چی میخورید؟
از دنیای خودم بیرون امدم.
"اینام دلشون خوشهها"
–مبارک باشه، ممنون برای من سفارش ندید. بعد بلند شدم. من ساعت ناهارم رو میرم بیرون زود برمیگردم.
قبل از ظهر که به سرویس رفتم و سر و گوشی آب دادم جایی را برای نماز خواندن ندیدم.
نمیدانم چرا نتوانستم از کسی بپرسم که آنها کجا نماز میخوانند. شاید خجالت کشیدم در بین آنها حرفی از نماز بزنم.
از شرکت که بیرون زدم بعد از کمی پیاده روی یک مسجد پیدا کردم و فوری رفتم و نمازم را خواندم. دل و دماغ چیزی خوردن را نداشتم. به زور لقمهایی که صبح برای خودم داخل کیفم گذاشته بودم را در آوردم و خوردم تا ضعف نکنم. بعد از مسجد خارج شدم و به طرف شرکت برگشتم.
وارد که شدم، یک راست به طرف اتاقم رفتم بوی غذا شرکت را برداشته بود ولی من اشتهایی نداشتم. پشت میزم نشستم و سیستم را روشن کردم. آقای طراوت لیستی نوشته بود که باید به جدولی که گفته بود در سیستم وارد میکردم. سرگرم کارم شدم.
–با من مشکلی دارید؟
نگاهم را از سیستم کَندم و به صاحب صدا چسباندم.
راستین دست به سینه جلوی میز ایستاده بود. سوالی نگاهش کردم و گفتم:
–منظورتون چیه؟
–ما با هم معامله کردیم درسته؟ پس دیگه الان حساب بی حسابیم. دلیل کارمم خودتون مجبورم کردید که بگم. پس دیگه...
نگاهم را دوباره به مانیتور دادم و سعی کردم خودم را بیتفاوت نشان بدهم.
–منظورتون رو نمیفهمم.
–یه کم روی رفتارتون دقت کنید میفهمید. جوری رفتار کردید که کامران دلیل رفتار تون رو از من میپرسه.
اخم کردم.
–باید مشکلات شخصیمم با شما در میون بزارم؟ یا قانون اینجا اینجوریه که مدام بگیم بخندیم. من هر جور دلم بخواد رفتار میکنم. قرار اینجا کار کنیم یا خوش و بش؟ من همینم، اگه کسی خوشش نمیاد مشکل خودشه.
دستهایش را پایین انداخت.
–فقط خواستم بدونم دلیل ناراحتیتون من هستم؟ نکنه خانوادتون حرفی زدن و فکر کردن همهی تقصیرها گردن شماست؟ میخواهید با پدرتون صحبت...
"دوباره این از این پیشنهادهای روشنفکرانه داد."
حرفش را بریدم.
–نه اصلا. مشکلی نیست شما بفرمایید.
همان موقع خانمی که صبح دیده بودمش وارد اتاق شد. "این که رفته بود."
–راستین چه بوی غذایی راه افتاده پس من چی؟
راستین بی تفاوت به حرفش با دستش به من اشاره کرد و گفت:
–پری ناز، با کارمند جدیدمون آشنا شدی؟
پری ناز لبخند زورکی زد و گفت:
–بله صبح دیدمش، همونی که جای من رو اشغال کرده دیگه...
راستین اخم کرد.
–خانم مزینی جای کسی رو اشغال نکرده، به اصرار من امده اینجا. ما به یه حسابدار نیاز داشتیم. کامران دقیق نمیتونست کارش رو انجام بده.
–وا، خب به من میگفتی انجام میدادم چه کاری بود؟
#ادامهدارد...
.....★♥️★...
#الهام
#پارت35
_باز تو زبونت باز شد؟ نخیر من حوصله حس مادرانه ندارم عزیزم ! شب بعد شام قراره بریم خونه عموت گفتم
دست خالی نریم بهتره
_چه خبره خونه عمو مگه ؟
_قراره چند روز دیگه مادرجون بیاد میخوان با بابات بشینن برای مراسم و این چیزا حرف بزنن
_وا ! مگه چند روزه مادر جون رفته مامان ؟
_انگار خیلی هم دلت تنگ نشده ها ! حسابی سرت گرم کاره .. الان یه هفته گذشته !
_راست میگیا ! حواسم نبود اصلا
لیوان چای رو گذاشتم روی میز تا خنک بشه . مامان هم داشت با همزن سفیده رو میزد
صدامو بردم بالا که بشنوه
_مامان ! میخوای بده من هم بزنم ؟
_نه دختر گلم ! خسته میشی یه وقت
_ نه بخدا ... تعارف میکنیا . مگه من با شما چه فرقی دارم آخه ؟ بده من خسته میشیا
_تو به چیزی دست نزنی من راحتترم تجربه اینو ثابت کرده . بشین چایتو بخور
_ خدایا خودت شاهدی که زمونه بر عکس شده ! ما داوطلبانه میریم واسه کار و کمک این مادران زحمت کش ما رو
پس میزنن ناجور
همزن رو خاموش کرد .
_الهام خانوم تموم شد . توام میخوای داوطلب بشی بلند شو شام درست کن من پس نمیزنم کمکت رو
لیوان چای رو با دو تا حبه قند برداشتم و بلند شدم ... مامان خنده ای کرد و گفت : کجا پس کمک چی ؟
_ خدا گفت بلند شو برو مادرت اصلا جنبه نداره ! 5 دقیقه دیگه اینجا بشینی میگه دیگ حلیم بار بذار ... والا !
مثل همیشه دو تایی خندیدیم ... مامان بنده خدا موند تو آشپزخونه دوست داشتنیش و من رفتم پای تلویزیون لم
دادم !
شام رو تقریبا زودتر از همیشه خوردیم و آماده شدیم که بریم خونه عمو اینا . ساناز در رو باز کرد ... تا کیک رو
دست مامان دید چشمهاش برقی زد که فقط من میفهمیدم دلیلش چیه !
کلا این دختر عاشق هر نوع خوراکی و هله هوله بود ... دست خودشم نبود .
عمه اینا هم اومده بودن ... شب خیلی خوبی بود . تقریبا به همه خوش گذشت فقط جای مادر جون به صورت خیلی
تابلو خالی بود
احسان و حامد سر بریدن کیک و نوشتن لیست مهمونها و اینکه کیا برن دنبال میوه و شربت و شیرینی و خلاصه همه
چیز کلی مسخره بازی در آوردن که ما مرده بودیم از خنده .گرچه من هی بلند میخندیدم مامان هم با چشم و ابرو
برام خط و نشون میکشید
یکی نبود بگه آخه مگه خندیدنم جرمه !؟ والا
دوست داشتم اتفاقات امروز رو برای سانی تعریف میکردم ولی سپیده همش چسبیده بود بهمون و میترسیدم حرف
بزنم !
#پارت35
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
در اتاقم را باز کردم و با دست گرفتن به دیوار ، تا کنار پله ها رفتم . ولی پایین آمدن از پله ها انگار سخت تر از بالا رفتنشان بود و پاهایم بدجوری ساز مخالف می زد .
سایه مهیار را در کنار چارچوب در ورودی خانه خانم جان ، دیدم ، که به تماشا ایستاده ، ولی حتی جرأت نکرد حرف از کمک به من بزند .
من هم کمکش را نمی خواستم . چند قدمی جلو آمد و پایین همان پله ها ایستاد و من در حالیکه هر پله را با تامل پایین می آمدم گفتم :
_اونجا وانستا ... نیازی به کمکت ندارم .
_مستانه جان ... من که توی تصادف دایی مقصر نیستم .
حرصم بیشتر شد . نمی دانم چرا شاید . حالم تحت تسلط وسوسه ها و افکار و گمان هایم در آمده بود .
_چرا اتفاقا ... تو مقصری ... تو اینقدر سر حرفت پافشاری کردی که پدرم بهم ریخت و عصبی شد ... یادت رفته ؟
سه پله مانده بود به آخر که جواب داد :
_ من که قصدم این نبود که حالشو بهم بریزم ... من فقط خواستم از عشق خودمون دفاع کنم .
سر بلند کردم و عصبی فریاد زدم :
_ دفاعتو نمیخوام ....چرا نمیفهمی ... نه عشقتو. نه خودتو .
و پاهایم خالی کرد و همان سه پله زیاد بود انگار . افتادم اما قبل از اینکه با سر سقوط کنم سمت زمین ، مهیار مرا بین زمین و هوا گرفت . وقتی دستانش دور کمرم حلقه شد ، لحظه ای یادم اومد که چقدر دوستش دارم .
اما نمی دانم چرا می خواستم گناه اجل معلق پدر و مادرم را گردن او بیندازم و همین فکر بود که باعث شکستن بغضی با فریاد شد :
_ولم کن ...
مرا روی پله نشاند و به عقب رفت .
گریه ام گرفت . خانم جان که قطعاً تمام حرف های ما را شنیده بود و تا ان لحظه ، حتی از اتاق بیرون نیامده بود ، تا مهیار حرفهایش را بزند ، آن لحظه با صدای گریه من ، از اتاق بیرون آمد :
_خوبی مستانه ؟
او را از پشت دریای خروشان چشمانم میدیدم . با ناله ای که هم از سر درد بود و هم غم گفتم :
_ نه خوبم ... فقط می خوام بمیرم ... چرا اصلا من نمردم ؟ ... چرا با پدر و مادرم نرفتم ؟ ... چرا فقط خداوند اون دوتا رو برد ؟
بغض گلوی خانم جان هم گرفت . مهیار به دیوار تکیه زد و من همچنان با گریه می پرسیدم :
_ زندگی من چه نفعی داره ؟! ... من که دیگه هیچی رو ندارم ! ... چرا باید زنده باشم ؟ ... با این دو پای فلج ، با داغ پدر و مادرم ، من چیکار میتونم بکنم ؟!
خانم جان جلو آمد و مرا در آغوش کشید و همراه با آه غلیظی داغ نشسته روی قلبش را برایم به معرض نمایش گذاشت و کنارم روی همان پله نشست و گفت :
_ من چی ؟ ... راضی هستم که توی این سن و سال ، واسه عروسم و پسرم لباس مشکی بپوشم ؟ ... الان باید اونا زنده می بودند و واسه من لباس مشکی پوشیدن ... اما حساب و کتاب خدا با حساب و کتاب من و تو فرق داره دخترم .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•