eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 سرش را پایین انداخت و قیافه‌ی متفکری به خودش گرفت. سکوت بینمان طولانی شد. می‌خواستم جوابم را بدهد برای همین حرفی نزدم و خودم را منتظر نشان دادم. آهی کشید و گفت: – میشه منم همین سوال رو از شما بپرسم؟ لبخندی زدم و گفتم: –باشه منم جواب می دم اما اول شما بگید. ــ خب فکر می کنم بستگی به علاقه داره اگر آدم همسرش رو از صمیم قلب دوست داشته باشه مشکلاتش رو هم باید قبول کنه. دوباره سکوت شد، خودش سکوت را شکست و پرسید: – شما چی؟ ــ من فکر می کنم اگه علاقه برای ظاهر زیبا باشه، دیر یا زود از بین میره، حتی اگر اتفاق بدی هم نیوفته بازم ماندگار نیست. البته نمی خوام انکار کنم که ظاهر هیچ اهمیتی نداره، ولی جز الویتهای من نیست. من بیشتر افکار آدم‌ها برام مهمه. یعنی سعی می کنم که این طور باشه، باید این طور باشه چون کار درست اینه. سرش را با ناامیدی بلند کرد و گفت: – شما با افکار من آشنایی دارید؟ برایم سخت بود حرفهایی که درفکرم بود را به زبان بیاورم ولی چاره ایی نداشتم. باید منظورم را متوجه می شد. آب دهانم را قورت دادم و سرم را پایین انداختم و گفتم: –خب تا حدودی از رفتار و طرز حرف زدن آدم ها میشه پی به افکارشون برد. قبل از این که شما از طریق اون جزوه من رو بشناسید، من می شناختمتون و بارها رفتارتون رو با بچه های کلاس دیده بودم. حتی ترم های پیش. راحت و ریلکس بودن شما با همکلاسی های دخترشاید برای شما عادی باشه، ولی برای من... من بارها دیدم که شما حتی شوخی دستی هم می کنید با دخترها... ببخشید من اصلا نمی خوام از شما ایراد بگیرم. شماواقعا پسر مودب و خوبی هستید. اگر اینارو هم گفتم فقط برای روشن شدن منظورم بود و این که اگر می گم افکارمون بهم نمی خوره یعنی چی. نگاهش را به روبرو دوخته بود و غمگین به نظر می رسید. سرش را به طرفم چرخاند و عمیق نگاهم کرد. تنها کاری که درآن لحظه سعی کردم انجام دهم هدایت چشم هایم به روی دست هایم بود. نفسش را بیرون داد و گفت: –خب شمام با یه نامحرم تواون خونه تنهایید و این اصلا درست... نگذاشتم حرفش را تمام کند گفتم: – اولا: من اونجا کار می کنم خیلی از خانم های کارمند هستند که با یه آقا تو اتاق تنها کار می کنند دلیل نمیشه، هر چیزی به خود آدم و رفتارش بستگی داره. دوما: ما تنها نیستم و یه بچه تو اون خونه هست و من اکثرا تو اتاق بچه هستم و هر وقتم بیرون میام ایشون تو اتاقشون هستند. قبلا که اصلا همدیگه رو نمی دیدیم. در ضمن الان من و شما هم نامحرمیم. با رعایت حد و حدود چه اشکالی داره. من درمورد چیزهایی حرف زدم که با چشم خودم دیدم ولی شما... این بار او حرفم را قطع کردو گفت: – من منظور بدی نداشتم اینو مطرح کردم که بگم من اگه با کسی شوخی کردم بی منظور بوده و فقط یه دوستی ساده بوده. از این حرفش عصبانی شدم. انگار حسودی‌ام هم شده بود با پوزخندی گفتم: –این نوع دوستیها برای من معنی نداره. در ضمن این موضوعی که گفتم یه مثال بود، مسائل دیگه هم هست. وقتی یه نفر فکرش اینجوریه این رو بسط میده تو کل مسائل زندگیش، شما اینجوری زندگی کردیدو بزرگ شدید. شاید افکار و حرفهای من براتون غیر طبیعی باشه، من بهتون حق میدم. من حرف شما رو هم قبول دارم در مورد کار کردن تو خونه‌ی آقای معصومی. خب اگه این کار رو نمی‌کردم بهتر بود. اون روزا شرایط سختی بود، من مجبور شدم. خانوادم هم با کارم مخالف بودند و هیچ کس تاییدم نکرد. وقتی من خودم اشتباهم رو قبول دارم پس دیگه بحثی توش نیست. اما شما... خیلی جدی گفت: –لطفا اینقدر سختش نکنید، من...من... بهتون علاقه دارم و این اصل زندگیه نه چیزایی که گفتید. از اعتراف ناگهانی‌اش جا خوردم و دست وپایم را گم کردم. از طرفی هم تعجب کردم چطور پسر مغروری مثل آرش زود طاقتش تمام شد و اعتراف کرد. احساس خوشایندی بود، ولی زود پسش زدم و همانطور که بلند می شدم گفتم: – متاسفانه ما باهم خیلی فرق داریم، آقا آرش. شما حتی قبول نمی کنید که کارتون درست نبوده و توجیه می کنید. بهتره همینجا تمومش کنیم. خداحافظ. راه افتادم، با گوشه ی چشمم دیدم که همانجا نشسته و عصبانی نگاهم می کند. به طرف ایستگاه مترو پا تند کردم. صدای پایش را شنیدم که می دوید به سمتم. نزدیکم شد و پرسید: –یعنی شما با این که می‌دونستید کارتون اشتباهه، انجامش دادید؟ با غضب نگاهش کردم و گفتم: – من مجبور بودم، داستان تصادف رو که براتون تعریف کردم. اصلا این موضوع ها با هم زمین تا آسمون فرق دارند. ربطی به هم ندارند. ✍ ... ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄ 🍃 🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃
🔰💠🔰💠🔰💠🔰💠🔰💠🔰💠🔰💠 🕰 راستین دستش را با فاصله پشت پری‌ناز حائل کرد و گفت: –بهتره بریم بیرون تا خانم مزینی به کارشون برسن. نگاهم روی دست راستین قفل شد. هر چه هوا در ریه‌هایم بود با فشار بیرون دادم. دیگر نتوانستم تمرکز کنم. از جایم بلند شدم کمی در اتاق راه رفتم. پشت پنجره ایستادم و به آسمان خیره شدم. دوتکه ابر به شکل قلب در هم گره خورده بودند. "خدایا حتی ابرها رو هم جفت آفریدی." دستهایم را در جیب دامنم فرو بردم و مشت کردم. آنقدرمشتم را فشار دادم که ناخنم در پوستم فرو رفت و احساس سوزش کردم. آخر وقت موقع خداحافظی خانم ولدی صدایم کرد. وارد آبدارخانه شدم و گفتم: –بله، خانم ولدی کارم داشتید؟ –نایلون شیکی را دستم داد و گفت: –عزیزم این ناهارته، اون موقع میل نداشتی برات کنار گذاشتم. نتوانستم محبت آمیز نگاهش نکنم. نایلون را به طرفش برگرداندم. –نیازی نبود. من که به آقای طراوت گفتم برای من سفارش ندن. اخم تصنعی کرد. –اتفاقا خودش گفت برات بزارم، ناراحت میشه دخترم ببر دیگه. تشکر کردم و از آبدارخانه بیرون آمدم. به خانه که رسیدم، امیر محسن از کار و شرکت پرسید. گفتم: –هی بد نبود. چند ضربه با دستش کنارش روی کاناپه زد. –بیا اینجا بشین کارت دارم. کنارش نشستم. –اونجا اتفاقی افتاده؟ خیلی دمغی. تکیه‌ام را به مبل دادم. –تو که بازم زود امدی. –آخه فقط ناهاره دیگه. کارگرها هم رفتن. گفتن حقوق کار نیمه وقت کفاف زندگیشون رو نمیده. –بدون کارگر که نمی‌تونید. –آره سخته، اگه نتونستیم یه کارگر نیمه وقت می‌گیریم. حالا رد گم نکن، جواب من رو بده. –راستش صبح همین که دیدمش انگار دشمنم رو دیدم، دوباره غصه‌هام یادم امد. بدتر از همه این که کسی که قراره باهاش ازدواج کنه هم اونجا بود. حالم بد شد. از صبح عین برج پیزا کج و معوج بودم. امیر محسن کمی جابه جا شد. –میگم اونجا رو ول کن بیا برو سر کار قبلیت. یا اصلا بیا رستوران، اونجا بیشتر به کمکت احتیاج داریم. از روز اول بخوای اینجوری پیش بری که چیزی از برج پیزا نمیمونه، به زودی نابود میشی. بلند شدم. –نه بابا، این همه سال پیزا کجه هیچیشم نشده. او هم بلند شد. –خب حالا چه اصراریه، خود آزاری داری مگه؟ نخواستم بگویم حقوقی که راستین پیشنهاد داده، دوبرابر شغل قبلی‌ام است. –مشکلی نیست امیر، عادت می‌کنم، خودت مگه همیشه نمیگی آدمیزاد به همه چی عادت میکنه، –آره، ولی نه به غصه خوردن این مدلی که تهش میشه... –نه بابا سعی می‌کنم غصه خوردنم شیطانی نباشه. بعد به طرف اتاقم رفتم. طولی نکشید که امیر محسن وارد اتاق شد و گفت: –الانم که زانوی غم بغل گرفتی. اُسوه جان قبول کن جنبه‌اش رو نداری دیگه. نمی‌دانم حس‌های مرا چطور می‌فهمید. –باور کن موضوع اون شرکت یا راستین نیست. کلا درگیر سرنوشت خودم هستم. امیر محسن پوزخندی زد و خواست از اتاق بیرون برود. صدایش کردم. برگشت و گفت: –زود بگو میخوام برم. –من چمه امیر محسن؟ کنارم روی تخت نشست. –قول میدی اگه بگم ناراحت نشی؟ –بگو بابا، مگه بچه‌ام. –تو اون راستین خان رو مقصر میدونی، ازش توقع داری چون تو اون گذشت رو در حقش کردی، اونم خیلی بیشتر از این برات جبران کنه، بهت کار داده قانع نشدی، کمی هم حسادت به هم ریختتت، با برخوردی که امروز داشتی شاید اونم متوجه‌ی این موضوع شده باشه. هین بلندی کشیدم. –خاک عالم تو سرم، راست میگی؟ وای آبروم رفت. یعنی قیافم اینقدر تابلوئه؟ خندید. –پس یعنی درست گفتم؟ با دهان باز نگاهش کردم، "وای خدایا عجب سوتی دادم" نالیدم و گفتم: –حالا چی‌کار کنم؟ به نظر من، از اون کار صرفه نظر کن. مگر این که بتونی با این حسی که برات به وجود آمده کنار بیای. توقع داشتن و مقصر دونستن دیگران آدم رو نابود میکنه. –ولی من توقعی از اون ندارم. –چرا داری، وگرنه ناراحت نمیشدی. اون گوشه‌ی ذهنت توقعاتی داری که حتی خودت هم نمیخوای باور کنی. ... ...
منم بیخیال شدم و پیش خودم گفتم چیزی که زیاده وقت واسه تعریف کردن . گرچه سانی عاشق اخبار داغه ولی حالا فوقش یکم خنک میشه دیگه ! موقع خداحافظی دوباره یه مرور کوتاه روی تقسیم کارها شد و نخود نخود هر که رود خانه خود ! ساعت تقریبا ۱۲ بود که دیگه رفتم توی اتاقم تا بخوابم که صدای گوشیم بلند شد . اس ام اس داشتم . مطمئن بودم سانازه میخواد مسخره بازی در بیاره طبق معمول خودمو پرت کردم روی تخت و سریع پیام رو باز کردم . اینکه سانی نبود ... شماره ناشناس بود خوبی الهام ؟ دستت بهتره؟ دستم !؟ کی به جز پارسا میدونست که دست من چیزیش شده ؟ ولی من شماره پارسا رو انقدر توی کارها زده بودم که حفظ بودم تقریبا . این نبود که ! نوشتم شما؟ هنوز یک دقیقه نگذشته بود که سریع جواب اومد پارسا نبوی : پس دو تا خط داره ! ولی چرا باید این وقت شب بهم پیام بزنه و انقدر خودمونی حالم رو بپرسه ؟ نمیدونستم چی بنویسم . اصلا درست بود که جواب بدم یا نه ! مونده بودم سر دو راهی که انگار پارسا خودش از این تایم طولانی فهمید چون بازم پیام زد . خواستم بگم فردا نیا شرکت . به خانوم محمودی هم گفتم مرخصیش رو تمدید کردم . بهتره بمونی خونه و استراحت کنی . امیدوارم که خوب باشی . در ضمن خوب نیست آدم کسی رو که نگرانه منتظر جواب بذاره ! شب خوش... جوابی ندادم ولی همین چند تا اس ام اس ... مرخصی فردا ... رسوندنم به خونه ... حس نگرانی که نسبت بهم داشت همه و همه دست به دست هم داد تا با کلی فکر شایدم رویا دیرتر از همیشه به خواب برم. و صبح با هجومی از افکار جدید چشمام رو باز بکنم . اون روز برای تعطیلی شرکت یه دروغ سر هم کردم و به مامان گفتم . البته وقتی صبحانه میخوردم حس عذاب وجدان داشتم چون از دیروز تا حالا کم دروغ نگفته بودم به مامان . این یعنی اینکه دختر بدی شدم. به قول مجریه باید بیشتر حواسم به خوبیهام باشه ... ممکنه همین چند تا خصلت خوبمم از دست بدم کم کم ... والا ! فردای اون روز تقریبا وسواسی تر از همیشه آماده شدم و یه شال مدل چروک که طرحهای خیلی قشنگی داشت و میدونستم خیلی بهم میاد رو سرم کردم ... آرایشم رو یه کوچولو بیشتر کردم و کلا با یه سری تغییرات جزئی نامحسوس توی تیپم به سمت شرکت راه افتادم . شاید دلیلش این بود که فهمیده بودم پارسا روم حساس شده . شایدم حساس نبود و میخواستم ببینم اصلا عکس العملی داره یا نه !؟ هر چی که بود من اسمش رو میذاشتم فضولی توی احساس دیگران !چون میخواستم ببینم اصلا حسی بهم داره یا نه ! ‌
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم نگاه سردم خیره مانده بود روی گلهای قرمز قالیچه کنار پله و خانم جان بوسه ای به سرم زد و برخاست . _حالا بذار مهیار کمکت کنه دست و صورتت رو بشوری ... باید بریم فیزیوتراپی . خانم جان گفت و رفت تا مهیار دستم را بگیرد . مهیار با تامل جلو آمد و کف دستش را جلوی صورتم دراز کرد تا اجازه کمکش را بپذیرم . ناچار کف دستم را در دستش گذاشتم و برخاستم که فوری دست دیگرش را دور کمرم حلقه کرد و در حالی که مرا میکشید سمت دستشویی زیرپله خانه خانم جان گفت : _ حالا بری فیزیوتراپی بهتر میشی . جوابی به او ندادم . کنار روشویی دستشویی ایستاد و دمپایی های دستشویی را جلوی پایم جفت کرد . دمپایی ها را پا کردم که شیر را آب برایم باز کرد . دستانم را شستم و در آینه ی کوچک بالای روشویی به تصویر دختری دل شکسته با آن پیراهن مشکی که به تن داشت ، خیره شدم . همان موقع مهیار ، غم متفکرانه ی چشمانم را در آینه دید و فوری مشتی آب به صورتم ریخت . _مستانه جان ... قسمت و تقدیر همین بوده ... _قسمت ؟! ... اگه اون شب بحث نمی‌شد ، قسمت پدر و مادر من هم مرگ نبود . _مستانه جان ... این چه بحثیه آخه ! ... عزیزم من فقط خواستم ... باز بی اختیار رشته نازک اعصابم پاره شد : _تو فقط چی ؟! ... واستادی جلوی پدرم و حرفتو زدی و اون رو هم به هم ریختی ، یادت رفته ؟ کلافه پف بلندی کشید : _حالا میگی چیکار میتونم بکنم ... بگو چیکار کنم ؟ ... ما که همه گفتیم تو اون شب تاریک نره ... گفتیم عصبانیه ، رانندگی نکنه ... الان میگی چیکار کنیم ؟ شیر آب را بستم و چرخیدم سمت در خروج از دستشویی ، که مهیار بازویم را گرفت . با حرص بازویم را کشیدم و نمیدانم چرا زبانم اینقدر تیز شد . _ولم کن ... کمکم نکن .... با این کارا ، تو نمیتونی جبران کنی . دست به دیوار از دستشویی بیرون آمدم که مهیار با حرص و عصبانیت نالید : _مستانه چرا همچین می کنی ؟! ... داری زور میگی ... میگی من مقصر تصادف بودم ؟! یک لحظه ، صدایم ، سقف خانه خانم جان را هم شکافت : _ آره ... تو باعث شدی . کلافه سرش را از من برگرداند و من بی طاقت شدم . نمیدانم چرا تمام استدلال‌های ذهنم را بسته بودم به این منطق غلط که باید دنبال مقصر می گشتم و چه دیواری کوتاه‌تر از مهیار . فریاد زدم : _واسه من ادای مظلومان رو در نیار ... تو نبودی که گفتی باقی مدت نامزدیمون رو نمیبخشی که بابای من عصبانی شد ؟ ... یادت رفته ؟ ... حرصش دادی ... تو عصبیش کردی ... تمام مسیرو داشت داد میزد که تو جلوش واستادی ... همین هم حواسش رو پرت کرد. مهیار کنار در اتاق ایستاده بود و تنها با ناراحتی سری تکان می‌داد . ولی این آن تاییدی نبود که مرا آرام کند . انگار بنزین روی تمام افکارم ریختن و من جری تر از قبل فریاد کشیدم : 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•