#پارت9
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
باز سکوت شد و خانم جان که انگار هیچ از این سکوت خوشش نیامده بود ، بلند و عصبی فریاد زد :
ـ حرمت نگه نمی دارید بلند شید برید خونتون ... چقدر بگم من حق مادری گردن این دو تا بچه دارم .
آقا آصف فوری جواب داد :
ـ شما حق مادری گردن ما هم دارید خانم جان ... ولی وقتی آقا ارجمند راضی نیست به زور که نمیشه .
و خانم جان که انگار قصد کرده بود ، همان روز و همان ساعت ، همه چیز را تمام کند ، گفت :
ـ ارجمند ... به خدا اگه روی حرفم حرف بزنی دیگه اسمتو نمیارم .
و با این تهدید جنجالی خانم جان ، پدر لا اله الا الله گفت و نظر مساعدش را اعلام کرد :
ـ باشه ... به احترام شما ، خوبه ؟
و خانم جان دستور صلوات داد و با صلواتی ، همه چیز رنگ و بوی جلسه ی خواستگاری گرفت .
دیگر کسی نظر مرا نخواست . حرف ها جدی تر از انی شده بود که من حرفی بزنم .
حتی مهیار هم حرفی نزد اما گه گاهی که هردو نگاهمان به هم می افتاد ، لبخند روی لبانمان لو می رفت .
صحبت ها تمام شد و قرار شد اگر بله ی آخر را من گفتم فردای همان روز یک جشن مختصر گرفته شود تا من و مهیار یه نامزدی کوچک بگیریم و برویم دنبال کار های عقدمان .
من مانده بودم آن بله ، بله ی آخر بود یا اول .
وقتی حرف ها تمام شد ، باز برگشتیم سر خانه ی اول ، اینبار عمه از من پرسید :
ـ حالا دیگه باید نظرتو بی رودربایستی به ما بگی مستانه خانم ... راضی هستی ؟ ... جواب مهیار ما چیه بالاخره ، آره یا نه ؟
نگاه پر توجه همه سمت من بود . ناچار باز سرم را خم کردم سمت حصیر زیر پایم و اینبار مصمم گفتم :
ـ بله .
و چه غوغایی به پا کرد آن بله !
خانم جان از همه بیشتر ذوق کرد و چنان محکم کف میزد که انگار واقعا من دختر خود خانم جان هستم .
اولین نفر خانم جان صورتم را بوسید و بعد عمه افروز و به پنج دقیقه نرسید که خانم جان دستور داد :
ـ بلند شید برید دنبال خرید ... یه نشون واسه نامزدی و روحانی مسجد واسه خطبه ی محرمیت ... اینا باید محرم بشن تا برن سراغ کارهای عقدشون .
پدر هنوز کمی مخالفت می کرد :
ـ چقدر عجله داری آخه مادر من !
خانم جان اولین نفر از جا برخاست و به پدر گفت :
ـ عجله دارم چون می خوام تا زنده ام ، عروسی این دوتا رو ببینم و برقصم .
عمه با خنده گفت :
ـ خواهشاً شما با این پا درد و کمر دردت نرقص که باز کلی ناله میزنی .
و خانم جان با خوشحالی تابی به کمرش داد که همه را به خنده انداخت :
ـ نه این فرق داره .
و بعد شروع کرد به کف زدن و رقصیدن .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
🦋مولای من چشم وجودمان
خیره به نورِ حضور شماست و دست استغاثه
🦋و روی حاجتمان
متوسل به درگاه تان تا خداوند
طلعت رشیدتان را به ما بنمایاند
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
#بیو_گرافی ...|💓°•🚜
↻|گاهیوقتها باید تَرَک برداری،
تا نور بیاد تو زندگیت^🔗
-----------------------------
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
دعای امام سجاد (ع) - حاج اقا قرائتی.mp3
7.77M
🎧🎧
⏰ 11 دقیقه
#حتما_گوش_کنید👆
✅ اهل بیت مظلومند
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🎤 #حاج_اقا_قرائتی
🔹 #نشر_دهید
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت204
چند دقیقه ای روی صورتم کار کرد و بعدم با ذوق رفت عقب و گفت :
-وای نمیری الی ، مثل ماه شدی !
تا خواستم خودمُ جلوی آینه ببینم در باز شد و مامان اومد تو
با دیدنم زد به صورتشُ گفت :
_خاک به سرم این چه ریختیه ؟ دیگه سرخاب سفیداب نبود بمالی رو صورتت ؟
سانی : وا زنعمو خوب بیچاره عروسه مثلا، باید یه رنگ و لعابی داشته باشه یا نه !؟
_امان از دست تو وروجک ، مگه نمی دونید حسام و حاج کاظم از این قرتی بازی ها خوششون نمیاد ؟
می خواهی نیومده پشیمونشون کنی؟
سانی قری به گردنش داد و گفت :
_بابا بله برونشه ! حسام بیخود می کنه حرفی بزنه ، الهام خودش حالشو می گیره
بعدشم زنعمو جونم حاج کاظم بیچاره کی تا حال به صورت ما نگاه کرده آخه ؟
_ من نمی دونم اصلا ، ایشالا که مادرجون خودش دعواتون کنه !
رفت بیرون و درُ بست ، با تعجب رفتم جلوی اینه تا شاهکار ساناز رو ببینم ... یهو زدم زیر خنده
مامان این همه گیر داد فقط بخاطر ریمل و خط چشم و یکم رژگونه که اتفاقا اصلا تو ذوق نمی زد و خیلیم کم رنگ بود ؟!
سانی زد پشتم
_مرض ! انقدر ذوق مرگی که مثل دیوونه ها می خندی ؟
_وای سانی دستت طلا ، یکم قیافه گرفتم !
_قربونت برم قابلی نداشت یه بوس بده به دختر عمو
_چه غلطا ! من عیدا فقط تو رو بوس می کنم
_بشکنه دستی که نمک نداره ... بی چشم و رو
مهمون های ما زودتر رسیدند ، عمه هم تقریبا نیم ساعت بعد با فک و فامیل شوهرش سر و کله اش پیدا شد
خوب بود که زیاد خجالتی نبودم وگرنه از دیدن این همه آدم حتما سکته می کردم !
ایستاده بودیم و همینجوری پشت سر هم سلام می کردیم !
یهو ساناز گفت :
_یا قمر بنی هاشم !
_چی شد !؟
_ به حسام نگاه نکنیا !
لحن پر از تعجبش باعث شد سریع سرمُ بیارم بالاو زوم کنم روی حسام ، تپش قلبم رفت بالا
بیچاره سانی گفت نگاه نکن ها ! مدل موهاشو عوض کرده بود ، به قول احسان خورد زده بود ...
《♥️✨》
#تلنگرانہ
گاهی اوقاٺ بہ جاے اینکه فریـاد بزنیم
براے تعجیل امام زمان صلوات ^^
فریـاد بزنیـم ~↓
براے تعجیل امام زمان امروزُ گناھـ نڪن (:
_ _ _ _ _ _ _ _ _
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
-چه خوش گفت شاعر شیرین سخن:)
+چی گفت؟!
-دلمان یک بغل سیر #حرم میخواهد..!
#نیازمندیها..
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
14.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا ابن الحسن
شیعه ندارد جز تو کَس ...
#استورے
#امامزمان
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
voice.ogg
584.7K
♨️بیدار شدن از خواب غفلت
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤 #آیت_الله_مجتهدی_تهرانی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
کام ما هر روز
شیرین گردد ،
از دیدارتان ...
🌷شهید حاج حسین خرازی🌷
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
11.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استورے
برای ما بهشت دیدهها ؛
جهنم آنجاست که تو نباشی 💫....
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•