#پارت10
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
غوغایی افتاده بود در خانه ی خانم جان .
گرچه پدر هنوز هم ناراضی بود و گه گاهی یواشکی به مادر غر میزد که چرا او هم مخالفت نکرده ، اما خانم جان بالاخره حرفش را به کرسی نشاند و همه را به تکاپو واداشت .
عمه و آقا آصف برای خرید میوه و شیرینی و بعضی هدایا به خرید رفتند . پدر و خانم جان هم برای صحبت با روحانی مسجد محله رفتند و من ماندم و مادر و مهیار .
مادر که در نبود بقیه مشغول دم کردن برنج شد و من و مهیار تنها کسانی شدیم که روی ایوان خانم جان ماندیم .
سیب هایی که چیده بودیم دست نخورده باقی مانده بود و تنها کسی که داشت سیب درون پیش دستی اش را پوست می گرفت مهیار بود .
سیب را پوست گرفت و با چاقو چند تکه کرد و بعد در حالیکه یکی را سر همان چاقوی میوه خوری اش میزد ، سمتم گرفت .
نگاهم یک لحظه در سادگی نگاه عاشقش محو شد . سیب را از سر چاقو برداشتم و ریز گفتم :
ـ ممنون .
و شنیدم :
ـ نوش جان .
چقدر شیرین بود ! یا اثر دست مهیار بود یا واقعا سیب های خانم جان با بقیه فرق داشت .
در سکوت دل انگیز خانه ی خانم جان تنها بودیم و هر دو از این سکوت لذت می بردیم که مهیار این سکوت را شکست :
ـ مستانه !
نگاهم سمتش رفت . سرش را پایین گرفت . از خجالت نبود . می خواست من راحت تر باشم :
ـ می خوام یه بار از خودت بشنوم ... امروز خیلی دیر و با تردید بله رو گفتی ... حالا می خوام از خودت بشنوم ... می خوام مطمئن بشم که توی رودربایستی گیر نکردی ... همون قدر که توی این همه سال من به تو فکر کردم ... تو هم به من فکر کردی ؟
با آن که مزاحمی برای شنیدن حرف هایمان نبود ، اما اعتراف برای من کار سختی بود .
بر خلاف من ، مهیار خیلی راحت می توانست در مقابل همه ، مرا از پدرم خواستگاری کند .
آنقدر که حتی خود من هم شوکه شدم .
بالاخره زبان گشودم :
_با اینکه خانه ی خانم جان نمی اومدم اما ... یاد اون پسر بچه ای بودم که با همه ی لجبازی و شیطنت های من ، ... باز هم راضی بود که اذیتش کنم ... هیچ وقت شکایت نمی کرد و حتی وقتی ... تمام کاسه ها را می شکستم و می انداختم گردنش ... یا وقتی باغچه ی سبزی خانم جان را لگد مال می کردم و به دروغ می گفتم کار اوست ... بازم اهل قهر نبود!
خندید . صدای خنده اش مرا هم به گذشته برگرداند و کمی بعد هردو با هم خندیدیم .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیـــــــᏪــــو ❄️☃️
حـآل ِشیریـن ِزیارتنامـهخواندندرحـرم
میکشاندسوےمشهـدعاقبـتفرهـآدرا...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️
خــــدایا🙏
❣عزیزانم رو
در سخت ترین لحظه ها
یاری کن تا همیشه
بتونن همچون نورى✨
در تاریک ترین و سختترین
لحظهها بدرخشن ✨🙏
✨آمیـــن یا رَبَّ 🙏
✨ همه ی دلواپسی هایمان را
✨ به خــدا بسپاریم
✨ و ایمان داشته باشیم
✨ در پنــاهِ او که باشیم
✨ "آرامـش"
✨ سـهمِ قلبهای ماست
✨هیچوقت ناامید نشو
✨خدا اینجاست😇
شبتـون آرومـ ✨🌟
┏━━✨✨✨━━┓
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#پارت10 رمان آنلاین #مثل_پیچک🌱 🖌 به قلم #مرضیه_یگانه غوغایی افتاده بود در خانه ی خانم جان . گ
پارت جدید امشب😍😍😍😍
رمان آنلاین
#مثل_پیچک 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یــاد خــــ💖ـدا
آرام بـخـش دلـهـاسـت..
در هـر ثـانـیـه صـدایـش کن
روزت را مـتـبـرک کـن بـا نـام و یـادش💖
خـــدا صـدای بـنـده هـایـش رو دوسـت داره💖
روزتون متبرک به نگاه خدا🌸🍃
#بیـــــــᏪــــو
#یاامامحسنعسکری
آماده شده کاسـہ ے خالےِ گدایـے؛
همنام حســـ♡ــن بی برو برگرد کریم است😍
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هر نفس درد بیاید برود
حرفی نیست ..
قاب عکست بشود ،
داروندارم
سخـت است...
آقامحمدجواد ،نازدانه
شهید محمدعلی خادمی🌷
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت205
با کت و شلوار جدید نوک مدادیش و پیراهن سفیدش جذاب تر از همیشه اومد تو
دسته گلی رو که دستش بود داد به بابا ، پر بود از گل های رز و لی لی یوم و مریم ، عطرش حتی به منم رسید !
همیشه در حضور بزرگتر ها محجوب و سر به زیر بود ، حتی شب بله برونش ! جوری که شک داشتم نگاهش به منم افتاده باشه
عمه بزرگش ، پیشونیم رو بوسید و با مهربونی تبریک گفت
همه چیز خوب بود تا اینکه چشمم افتاد به نسترن ! همیشه دوستش داشتم اما از وقتی ساناز اون حرف ها رو در موردش زد دیگه چشم دیدنشُ نداشتم
تازه یادم افتاد که چرا از حسام چیزی در این مورد نپرسیدم ؟
با ذوق اومد طرفم و بوسم کرد ، مثل همیشه دلنشین بود جوری که نا خواسته جذب محبتش شدم و برخورد خوبی کردم
اما همین که نشست بازم اخم هام رفت توی هم .... ساناز در گوشم گفت :
-چه مرگته ؟ توقع نداشتی حسام بیاد دستتُ ببوسه که الان اینجوری زانوی غم بغل گرفتی !؟
با حرص و آروم گفتم :
_توقع نداشتم این آینه دق امشب بلند بشه بیاد اینجا
_دقیقا کدوم اینه !؟
-نسترن دیگه
زد رو دستش و گفت :
_خاک تو سرم ! مگه نگفتم بهت ؟
فهمیدم بازم یه گندی زده ، نگاهش کردم و گفتم :
-بنال تو رو خدا ! باز چی شده ؟ توام کلاغ خوش خبر شدیا !
_ایندفعه واقعا خوش خبرم
یکم خودش رو نزدیک کرد و گفت :
_ راستش چند روز پیش فهمیدم که اون روز صبح که من بیدار شدم و حرف های عمه رو شنیدم در مورد نسترن همه اش راست بوده
_خوب ؟
_ولی نگو من تو عالم خواب و بیداری یکم گیج زدم ، بیخوی ربطش دادم به حسام
_یعنی چی؟!
_بابا ، نسترن بیچاره نامزد داره
بلند گفتم :
-چی !؟
مامان که کنارم نشسته بود زیر لب گفت :
_ای خدا آبرومُ به تو سپردم !
برگشتم سمت ساناز و پرسیدم :
#بیوگرافے
بغض من گریـه شـد و رآهـ تمآشـآ را بست
از تـو جز منظـرهاے تـآر نـدآرم در یـآد....💔
#حسیــݩجاݩ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
- و یٰا مَنْ یُفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّداٰئِد.. -
ای خدایے کہ تیزےِ مصیبتها
و سختے ها بہ دستِ تو
شکـستہ مےشود..🍃❣
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#حےعݪےاݪصݪاة
#استاد_پناهیان
🖇خیال نکنیم اگر راضی نباشیم، بهتر میتوانیم دعا کنیم و اگر شاکی باشیم، خدا بهتر مشکلات ما را میبیند😒
لبخند زدن در اوج مشکلات و راضی بودن در هنگام دعا، رمز گشایش است📿
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•