#مناسبٺے🌼
#شهیدانھ🥀
خودت همانند اسمت، همت داشتی و همت بلند...🥀🌹
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_71
نگاهم روی قاب عکس مادر و پدر بود که خانم جان با آه غلیظی یادم آورد که این خانه تا همان چند هفته قبل، چگونه سیاهپوش بود.
_دلم تو این خونه میگیره... همه اش زل میزنم به قاب عکس ارجمند و نقره... چی میشد خدا جای اونا منو میبرد؟
واقعاً نمی خواستم به جواب این سوال فکر کنم. تازه یادم آمد که ماندن در خانه خانم جان چقدر حال دلم را خراب می کند و در عوض کنار آمدن با بهانههای دکتر بد اخلاق روستا، خیلی برایم راحتتر از دیدن هر لحظه ی خاطراتی بود، که مدام بر قلبم خراشی می کشید عمیق.
_خانم جان شما هم با من بیا بریم روستا... به خدا حالت عوض میشه... خیلی آب و هوای خوبی داره... چقدر مردمش خوب و مهربون هستن... تازه این هفته عروسی هم دعوت شدم... فکر کنم روحیت عوض بشه خدا خانم دلم دلم باید عوض بشه...
_از سن و سال من گذشته... افروز هم زنگ زد که برم پیششون ولی گفتم حوصله ندارم.
_ولی این روستا فرق داره... حال و هواش خیلی خوبه... به خدا اگه منم اینجا بودم الان کارم به بیمارستان کشیده بود، راستی ....
یاد گردوهای افتادم که گلنار به من داده بود. در کیفم را باز کردم و یک مشت گردوی تازه کنار پای خانم جان ریختم و گفتم :
_اینا هم دختر یکی از اهالی روستا بهم داده... باغ گردو دارند... گروهای این روستا خیلی خوشمزه است.
نگاه خانم جان روی سبزی پوست گردو ماند و من ادامه دادم :
_ حالا یه چند روزی بیا اگه حال و هوات عوض نشد برگرد... راستی از گلهای پیچک هم میخوام چند شاخه ببرم ببینم میتونم توی بهداری بکارم.
سر بلند کرد و نگاهش در چشمانم خیره شد.
شاید مستانه ی چند ماه قبل، خیلی با مستانه ی امروز فرق داشت که حتی خانم جان را هم مات و مبهوت خودش کرده بود!
کمکم خط نازک لبخند روی لبش دیده شد. که با شوق شروع کردم به تعریف کردم . از گلنار گفتم. از باغهای پر از گردو. از رودی که از وسط روستا رد میشد و صدای پر آبش طراوت خاصی به روستا میبخشید. از مهربانی اهالی روستا گفتن و کمی هم از بهانه گیری های دکتر.
خانم جان مشتاقانه گوش میداد که فکر کردم موفق شدم که بتوانم او را راضی کنم با من بیاید.
برای برگشت به روستا، کلی وسایل جمع کردم.
از دستپخت خانم جان گرفته تا پیاز و سیب زمینی. بستههای سبزی یخ زده ی خونه خانم جان. ادویه معطر قورمه سبزی و کمی هم از سوغات دست خود خانم جان، مثل مربای سیب، سیب خشک شده، آلوی خورشتی، ترشی سیب و غیره .
⚠️ #تلنگر
رفقا...{🖐🏻}
حواسمون باشہ..{🌱}
یڪ قرن دیگہ هم داره تموم میشہ..{🙃}
اما..☝️🏻
یہ آقایے هنوز نیومده..💫
یعنے یڪ قرن دیگہ گذشتہ..💛
اما..
هنوز زمین مهیاے آمدنش نیست {🍀}
مشکل میدونے چیہ..؟
گناهای ماست..{💔}
اگہ من و شما یڪ گناه رو بزاریم کنار {☝️🏻}
هر یک ماه یک گناه چہ کوچیک چہ بزرگ بذاریم کنار {🖐🏻}
امام و مولامون میان..{🥺}
زمین مهیای آمدنش میشہ...{❤️}
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
- مـگر میشود جان را فـدایت نڪرد... ؟!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
❉✰❉✰❉✰❉✰❉
💥پر کشیدن🕊مجال مےخواهد
آسـمانے #زلال مےخــواهد
💥اشتیاق پرنده کافی نیست❌
چون کہ #پرواز "بال مےخواهد"
#شهید_حاج_احمد_مایلی🌷
#شهید_بهمن_مصائبی🌷
#شبتون_شهدایی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 زندگی
❄️رسم پذیرایی از تقدیر است
🍃سهم من
❄️هرچه که هست
🍃من به اندازه
❄️این سهم نمی اندیشم
🍃وزن خوشبختی من
❄️وزن رضایتمندی است
🍃شاید این راز
❄️همان رازِ کنار آمدن و
🍃سازش با تقدیر است
❄️زندگیتون بر وفق مراد
🆔
•『🌱』•
.
میگفت:خداهسٺ،خدادوسٺموندارھ.
اینکہتواحساسٺنهایۍمیکنۍ،
اینیہاحساسکاذبہ؛
کہحضرتآدمهماینرواحساسکرد
وبهدرختممنوعہنزدیڪشد.
+هیچوقٺبخاطراحساستنهایی
بهدرختممنوعہنزدیڪنشو!
#استادپناهیان
#اندکیحرفحساب
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
✦ وا میکند بر روی ما بنبستها را
بابالحوائج شد بگیرد دستها را...
#یابابالحوائجعلیهالسلام
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
• • •
[ #امامموسےبنجعفر{عݪیھاݪسݪام} ]
پݪڪے بزن روا بشود حاجت همھ ،
اۍ قبݪھ حوائجمان یابن فاطمھ...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
تویکتابِ" سھدقیقھدرقیامت "
اومدهکه:
[.._هرچیمنشوخیشوخیانجامدادم،
ایناجدیجدینوشتن..._]
#مثلاچتبانامحرم:)
حواسمون باشه🙃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت72
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
از لباس هایم هم چند دست لباس گرم و ژاکت برداشتم و ماندم با آن همه وسایل چگونه به روستا برگردم؟
شنبه بود و روز برگشت من به روستا. قطعاً باید آژانس می گرفتم. وقتی تمام وسایل را روی ایوان جمع کردم، خانم جان را دیدم که با ساک بزرگی سمتم آمد.
_این رو هم بگیر .
این دیگه چیه خانوم جان؟
_منم باهات میام.
از خوشحالی جیغ کشیدم و صورت خانم جان را بوسیدم. خانم جان چند گلدان شمعدانی هم برداشت تا برای بهداری ببریم و این شد که یک ماشین از آژانس گرفتیم.
دعا دعا میکردم که دکتر به این همه وسایلی که با خود همراه آورده ام، بهانه نگیرد ، اما گرفت.
همین که ماشین جلوی بهداری ترمز کرد و من مشغول پیاده کردن وسایل شدم، صدایش را مثل مامور نگهبانی، از کنار در بهداری شنیدم .
_تفریح پاییزه اومدید با این همه خرت و پرت؟!
می خواستم جواب بدهم که خانم جان از ماشین پیاده شد و در حالی که چشم می چرخاند و دو و بر بهداری روستا را میدید، به دکتر نگاهی انداخت.
فوری گفتم :
_خانم بزرگ من هستند.
لحظهای تعجب چشمان دکتر را دیدم، اما خیلی زود خانم جان خودش جلو آمد و خودش را معرفی کرد :
_فکر کنم شما همون دکتر بهداری باشید...
_سلام... بله خانم بزرگ.
_چه روستایی! ... ماشالله سرسبزی.
و منتظر اجازه ورود نشد و وارد بهداری. سرم سمت دکتر چرخید. چشمان سیاهش را به من دوخت و اخمی حواله ام کرد :
_پس تفریح اومدی!... شاید هم سیزدهبهدر!!
_ببخشید... مادربزرگم تنها بود، گفتم...
عصبی گفت:
_ با خودت گفتی چی؟... بیاد اینجا تا بتونی راحت بهونه رفتن به این طرف و به اون طرف رو داشته باشی؟...
_نه به خدا... باور کنید من از کارم کم نمیکنم ... مگه تا الان کارهای بهداری عقب افتاده؟
با دستش اسباب و اثاثیه ای که همراه آورده بودم را نشانه رفت و ادامه داد:
_دارم میبینم.
و بعد با قدم های بلند سمت بهداری برگشت. من ماندم و کلی وسایل و گلدان که باید جابجا میشد.
از ترس دکتر بهانه گیر، فقط همه را از جلوی در بهداری جمع کردم و در اتاق خودم جا دادم. اما همین که در اتاقم را گشودم، با صحنه ای مواجه شدم که خشکم زد.
پتوهای گوشه ی اتاق هنوز وسط خانه بود! و یک دست بلوز و شلوار مردانه هم طرف دیگر اتاق. پوست سیب و تخمه و بشقاب های کثیف هم نشُسته جمع شده در کنار ظرف شویی. حرصم گرفت .
انگار همه ی بهآنه ها برای من بود فقط! در اتاق را بستم و سمت بهداری رفتم. روپوشم را در اتاق واکسیناسیون پوشیدم و بعد با همان حرصی که در وجودم جوش آمده بود به اتاق دکتر رفتم. تا در اتاق دکتر را باز کردم، از دیدن خانم جان که روی صندلی کنار میز دکتر نشسته بود، شوکه شدم.
خانم جان با دستش مرا نشانه رفت و گفت :
_اینم دخترم مستانه... خیلی از روستا تعریف کرده... گفت من باید خودم ببینم... وقتی دیدم مستانه اینقدر اینجا رو دوست داره که داغ از دست دادن پدر و مادرش رو فراموش کرده، منم دلم خواست که بیام اینجا رو ببینم .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•