eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
- مـگر میشود جان را فـدایت نڪرد... ؟! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
❉✰❉✰❉✰❉✰❉ 💥پر کشیدن🕊مجال مےخواهد آسـمانے مےخــواهد 💥اشتیاق پرنده کافی نیست❌ چون کہ "بال مےخواهد" 🌷 🌷 🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 زندگی ❄️رسم پذیرایی از تقدیر است 🍃سهم من ❄️هرچه که هست 🍃من به اندازه ❄️این سهم نمی اندیشم 🍃وزن خوشبختی من ❄️وزن رضایتمندی است 🍃شاید این راز ❄️همان رازِ کنار آمدن و 🍃سازش با تقدیر است ❄️زندگیتون بر وفق مراد 🆔
•『🌱』• . میگفت:خداهسٺ،خدادوسٺمون‌دارھ. اینکہ‌‌تواحساس‌ٺنهایۍمیکنۍ، این‌یہ‌احساس‌کاذبہ؛ کہ‌‌حضرت‌آدم‌هم‌این‌رواحساس‌کرد وبه‌درخت‌ممنوعہ‌نزدیڪ‌شد. +هیچوقٺ‌بخاطراحساس‌تنهایی به‌درخت‌ممنوعہ‌نزدیڪ‌نشو! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
✦ وا می‌کند بر روی ما بن‌بست‌ها را باب‌الحوائج شد بگیرد دست‌ها را... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
• • • [ {عݪیھ‌اݪسݪام} ] پݪڪے بزن روا بشود حاجت همھ ، اۍ قبݪھ حوائجمان یابن فاطمھ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
توی‌کتابِ‌" سھ‌دقیقھ‌درقیامت " اومده‌که: [.._هرچی‌من‌شوخی‌شوخی‌انجام‌دادم، ایناجدی‌جدی‌نوشتن..._] :) حواسمون باشه🙃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم از لباس هایم هم چند دست لباس گرم و ژاکت برداشتم و ماندم با آن همه وسایل چگونه به روستا برگردم؟ شنبه بود و روز برگشت من به روستا. قطعاً باید آژانس می گرفتم. وقتی تمام وسایل را روی ایوان جمع کردم، خانم جان را دیدم که با ساک بزرگی سمتم آمد. _این رو هم بگیر . این دیگه چیه خانوم جان؟ _منم باهات میام. از خوشحالی جیغ کشیدم و صورت خانم جان را بوسیدم. خانم جان چند گلدان شمعدانی هم برداشت تا برای بهداری ببریم و این شد که یک ماشین از آژانس گرفتیم. دعا دعا میکردم که دکتر به این همه وسایلی که با خود همراه آورده ام، بهانه نگیرد ، اما گرفت. همین که ماشین جلوی بهداری ترمز کرد و من مشغول پیاده کردن وسایل شدم، صدایش را مثل مامور نگهبانی، از کنار در بهداری شنیدم . _تفریح پاییزه اومدید با این همه خرت و پرت؟! می خواستم جواب بدهم که خانم جان از ماشین پیاده شد و در حالی که چشم می چرخاند و دو و بر بهداری روستا را می‌دید، به دکتر نگاهی انداخت. فوری گفتم : _خانم بزرگ من هستند. لحظه‌ای تعجب چشمان دکتر را دیدم، اما خیلی زود خانم جان خودش جلو آمد و خودش را معرفی کرد : _فکر کنم شما همون دکتر بهداری باشید... _سلام... بله خانم بزرگ. _چه روستایی! ... ماشالله سرسبزی. و منتظر اجازه ورود نشد و وارد بهداری. سرم سمت دکتر چرخید. چشمان سیاهش را به من دوخت و اخمی حواله ام کرد : _پس تفریح اومدی!... شاید هم سیزده‌به‌در!! _ببخشید... مادربزرگم تنها بود، گفتم... عصبی گفت: _ با خودت گفتی چی؟... بیاد اینجا تا بتونی راحت بهونه رفتن به این طرف و به اون طرف رو داشته باشی؟... _نه به خدا... باور کنید من از کارم کم نمی‌کنم ... مگه تا الان کارهای بهداری عقب افتاده؟ با دستش اسباب و اثاثیه ای که همراه آورده بودم را نشانه رفت و ادامه داد: _دارم می‌بینم. و بعد با قدم های بلند سمت بهداری برگشت. من ماندم و کلی وسایل و گلدان که باید جابجا میشد. از ترس دکتر بهانه گیر، فقط همه را از جلوی در بهداری جمع کردم و در اتاق خودم جا دادم. اما همین که در اتاقم را گشودم، با صحنه ای مواجه شدم که خشکم زد. پتوهای گوشه ی اتاق هنوز وسط خانه بود! و یک دست بلوز و شلوار مردانه هم طرف دیگر اتاق. پوست سیب و تخمه و بشقاب های کثیف هم نشُسته جمع شده در کنار ظرف شویی. حرصم گرفت . انگار همه ی بهآنه ها برای من بود فقط! در اتاق را بستم و سمت بهداری رفتم. روپوشم را در اتاق واکسیناسیون پوشیدم و بعد با همان حرصی که در وجودم جوش آمده بود به اتاق دکتر رفتم. تا در اتاق دکتر را باز کردم، از دیدن خانم جان که روی صندلی کنار میز دکتر نشسته بود، شوکه شدم. خانم جان با دستش مرا نشانه رفت و گفت : _اینم دخترم مستانه... خیلی از روستا تعریف کرده... گفت من باید خودم ببینم... وقتی دیدم مستانه اینقدر اینجا رو دوست داره که داغ از دست دادن پدر و مادرش رو فراموش کرده، منم دلم خواست که بیام اینجا رو ببینم . 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«إِقْرَاءَ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِیَ خَلَقَ» امام مهدى عليه السلام: 💠 إنَّ اللّه َ بَعَثَ مُحَمَّدا رَحمَةً لِلعالَمينَ و تَمَّمَ بِهِ نِعمَتَهُ؛ خداوند محمّد را برانگيخت تا رحمتى براى جهانيان باشد و نعمت خود را تمام كند. کتاب الغیبه ص 288 ⚘عید پیامبری رسول خدا، 🍃، عید شکوفایی خوشبوترین گل هستی، بر شما اعضای محترم مبارک.⚘ 🌼
🌹🍃 خیبر چو به دستان علی کنده شد از جا دیوار به در گفت علیا ولی الله 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا اباالفضل العباس♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم نگاه دکتر سمت من آمد. هنوز هم نگاهش جدی بود که گفتم : _ اگه کاری دارید، من حاضرم. با همان جدیت، در مقابل نگاه خانم جان امر کرد : _چایی بیارید لطفاً. از شنیدن این جمله متعجب شدم و باز پرسیدم : _چایی؟! _ بله... کابینت بالای ظرفشویی هم یک کم کشمش داره، برای خانم بزرگ بیارید. انتظار هر امری را داشتم جز این! متعجب سمت در رفتم. خانم جان هم که انگار برای مهمانی آمده بود، چنان لم دادم به پشتی صندلی و گفت : _ زحمت نکشید دکتر... خوب از مستانه ی ما راضی هستید؟ که لحظه ای فکر کردم شاید خانم بزرگ دکتر پورمهر مقابل میز دکتر نشسته!! نزدیکی‌در رسیده بودم که با این پرسش خانم جان، نیم تنه ام چرخید به عقب. _خانم جان! دکتر بی پروا جواب داد: _پرستار خوبیه... البته اگر از کم‌کاری هایش چشم پوشی کنم. بی اختیار حرصم گرفت و نگاهم تا سمت دکتر پیشرفت. لبخند کنایه داری به لب آورد که طاقت نیاوردم و گفتم : _جناب دکتر چند لحظه تشریف بیارید. و منتظر آمدن دکتر نشدم و سمت آبدارخانه پیش رفتم. دکتر اما پشت سرم آمد. دو دستش را در جیب مستطیل شکل روپوش سفیدش فرو برده بود که مقابلم ایستاد و پرسید : _کاری داشتی؟ چند نفس عمیق کشیدم که خونسرد باشم ولی نشد چشم گشودم و با عصبانیتی که تا آن روز، بروز نداده بودم گفتم : _من کم کاری دارم؟! اخمی کرد که انگار منظور حرفم را نمیفهمد. _اگر از کم کاری های من چشم پوشی کنید پرستار خوبی هستم؟! وقتی جواب درست و حسابی به من نداد و همچنان مثل مجسمه ها با همان لبخند کنایه دار خیره ام شده بود، حرص ی تر شدم. داغ کردم انگار. یک لحظه حس کردم یک سطل آب جوش روی سرم ریخته شد. خواست از آبدارخانه بیرون برود که عصبی تر صدایم را بلند کردم : _دکتر پور مهر. ایستاد و سرش به عقب برگشت که من بعد از مکثی که با افکار و زبانم درگیر بودم برای گفتن یا نگفتن بالاخره گفتم : _ من دیدم شما دوستتون آمده چند روزی پیش شما بمونه، کلید اتاقم رو بهشون دادم... وقتی داشتم میرفتم،. اتاقم رو مثل دسته ی گل، مرتب و منظم کرده بودم اما حالا.... نفسی کشیدم آرام‌تر ادامه دادم : _شما که کم‌کاری منو خوب می‌بینید... پس بهتره کم‌کاری خودتون رو هم ببینید... کسی مثل شما که اینقدر روی نظم و انضباط حساسه، نباید واسه دو شب خوابیدن توی اون اتاق، اتاق منو تبدیل به آشغالدونی کنه. چرخید کامل سمت من. چند ثانیه فقط نگاهم کرد. عصبی شده بود اما سکوت کرد و بعد از مکثی از اتاق بیرون رفت با رفتن او، آتش گرفتم از عصبانیت و مشتی روی سنگ روی کابینت زدم و با حرص زیر لب گفتم : _فقط بلده دستور بده. کمی طول کشید تا دو لیوان چای بریزم و آن ظرف کشمش سفارش شده را همراه چای روی سینی گذاشتم و به اتاق برگشتم. پشت در اتاق که رسیدم صدای خانم جان مرا مجبور به توقف کرد . 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردم عزیز! انقلاب اسلامی رو به حساب این آدم‌های دزد و بدردنخور نذارید! ❤️🇮🇷 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
voice.ogg
1.19M
🔳 مرثیه و روضه 🏴 🌾 السلام علیک الْمُعَذَّبِ فِی قَعْرِ السُّجُونِ 🌾▪️مرثیه امام موسی بن جعفر سلام الله علیه 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽حیدر حیدر فاتح خیبر حیدر...✨❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارا در این شبهای سرد زمستان✨ دلهایمان را با نور ایمانت گرم کن...❄️ خدایا خانه دوستانم مملو از مهر...✨ چراغ خونه هاشون روشن... ❄️ زندگیشون پر برکت بگردان✨ شبتون آروم ❄️ 🆔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂🌸در این روز زیبا 💞امیدوارم نگاه پرمهرخدا 🍂🌸همراه لحظه‌هاتون 💕سلامتی ونیکبختی 🌸گوارای وجـودتـون 💞بارش برکت ونعمت 🍂🌸جاری در زندگیتون 🌸آخر هفته‌تون گلبارون 😍♥️ سلام صبحتون بخیر باشه ♥️♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 وقتی میخواین رای بگیرین...!! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا تکرار نکنیم❌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🍃 - تقدیم‌بہ‌پاسدارانِ‌غیورِ‌میھنم 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
25.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤🍃 آخ خدا میشه این قرار قسمت اهالی کانال بشه... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم _آره پسرم... توی یه تصادف، پسرم و عروسم با هم از دنیا رفتن... مستانه هم چند ساعتی بین آهن پاره های ماشین گیر کرده بود، ۱۰ جلسه فیزیوتراپی رفته تا سرپا شده... توروخدا مراقبش باشید... میترسم باز اونقدر روی پا باشه که باز پاهاش بی حس بشه. در زدم و وارد اتاق شدم. سینی چای را روی میز مقابل خانم جان گذاشتم و برگشتم سمت در که صدای دکتر را شنیدم : _کجا؟ این کجا را طوری گفت که بدم نمی آمد جلوی خانم جان هم بهش یادآوری کنم که چه بلایی سر اتاق من آورده. در حالی که دستم به دستگیره در بود گفتم : _گفتم که دکتر... باید برم اتاقم رو مرتب کنم. و دیگر هیچ حرفی نزد. شاید ترسید جلوی روی خانم جان، آبرویش را ببرم. در حالی که سمت اتاقم میرفتم از حرصم زیر لب غر میزدم. حقیقت تمیز کردن یک اتاق ۱۲ متری، یک ساعت طول کشید. پتو ها را جمع کردم. آن بلوز و شلوار خانگی مردانه را با اکراه تا زدم و گوشه ی اتاق گذاشتم. ظرف های نشسته را شستم و ناهار، همان خورشت قورمه سبزی که خانم جان از روز قبل آماده کرده بود را گرم کردم. وسایل را هم با دقت و نظم جابجا کردم. گلدان‌های شمعدانی را به اتاق دکتر بودم و در کمال تعجب دیدم که هنوز خانم جان دارد با دکتر درد و دل می کند که با ورود من به اتاق چند لحظه ای سکوت کرد و من گلدان ها را کنار پنجره اتاق، پشت سر دکتر گذاشتم. همان موقع خانم جان گفت : _این گل ها هم از گلهای خونه خودمه.... مستانه خیلی دوست داشت چند تا واسه بهداری بیارم... البته الان میبینم حق هم داشت، اتاق یه دکتری مثل شما، نباید اینقدر خشک و خالی باشه! نگاهم سمت خانم جان رفته بود و انگار قصد خروج از اتاق دکتر را هم نداشت. _خانم جان میگم تشریف نمیارید اتاق منو ببینین؟ من این را گفتم و به جای خانم جان، نگاه دکتر سمتم چرخید : _مشکلی نیست... من که امروزم مریض ندارم، خوشحال میشم از هم صحبتی با خانم بزرگ. اما خانم جان از جا برخاست : _مستانه راست میگه... برم ببینم این بچه کجا روز رو شب می کنه. _اتاقم ته حیاطه... شما برید منم الان میام. خانم جان از اتاق بیرون رفت که از دکتر فاصله گرفتم و با جدیتی که فکر می‌کردم در عوض ریخت و پاش اتاقم لازم است که در رفتارم ظاهر شود گفتم : _ تشریف بیارید اتاق من، خانم جان غذا آورده به من هم گرفته از شما بخواهم که ناهار با ما باشید. نفس عمیقی کشید. بلند و خونسرد جواب داد : _ممنون من تنها نیستم... پیمان دوستم هم با منه . _مشکلی نیست با آقای رستگار هم آشنایی دارم... ایشان هم تشریف میارن. و همان موقع بود که آقای رستگار حلال زاده از راه رسید و در آستانه ی در اتاق ظاهر شد. _سلام... به به خانم پرستار خوب هستید؟ _سلام... ممنون... همین الان ذکر خیر شما بود. این حرف را من گفتم و دکتر بی‌مقدمه ادامه ی حرفم را گرفت : _ بله ذکر خیر بی‌نظمی و ریخت و پاش های شما . 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 💬 ریکی جرویس، کمدین انگلیسی - امریکایی، مجری اصلی برنامه جوایز گلدن گلوب (سال ۲۰۲۰) خطاب به سلبریتی ها می‌گوید: 🔹 "شما بازیگران برای هر که بخواهد بازی می کنید؛ حتی اگر داعش هم شبکه پخش مستمر راه بیندازد و به شما پیشنهاد بازی بدهد پیشنهادش را قبول می کنید. پس وقتی می‌آیید روی سن تا جایزه بگیرید بی‌خود درباره چیزهای مهم سخنرانی نکنید. شما در مورد هیچ چیزی صلاحیت سخنرانی ندارید؛ شما حتی به اندازه یک بچه محصل هم سواد ندارید؛ پس لطفاً بیایید بالا؛ جایزه‌تان را بگیرید، از مدیر برنامه تون ، از مامی ، از ددی و از خدا تشکر کنید؛ بعد هم گورتان را گم کنید و بروید سرجاتون بتمرگید.!" ❓ آیا مجری اختتامیه جشنواره فجر امسال می توانست چنین سخنانی خطاب به سلبریتی های بی سواد و پرمدعای ایرانی بزند؟ 🔸 آن هایی که در و دیوار جشنواره‌ شان را از جشنواره‌های خارجی کپی می‌کنند، این یکی را هم کپی کنند دیگر... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
: اگر درد دارید یڪۍ از نام‌هاے شریف خـداوند 'طبیـب' اسـت 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری تولدت مبارک سردار ❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری آقا قرار ما سر میدان کاظمین 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم سرم با تعجب برگشت سمت دکتر. نگاه او با جدیت به پیمان بود. لحظه‌ای خشکم زد و باز سرم سمت پیمان چرخید که گفت : _آخ آخ... ببخشید، صبح یادم رفت اتاق را جمع و جور کنم، رفتم یه سر باغ های گردوی روستا بزنم و در چیدن کمک باغدار ها... یادم رفت. من هنوز مردد بودم که درست فهمیدم یا نه، که دکتر باز با لحنی توبیخانه گفت : _ بهت گفتم اگه میخوای اتاق خانم تاجدار استراحت کنی، باید امانت دار خوبی باشی... گفتم یا نه؟... بهت نگفتم یا پیش من توی بهداری می خوابی یا... صدای بلند اعتراض آقا پیمان برخاست: _ خب حالا... باز شروع کردی بهانه گیری ها!... چی شده مگه؟... الان میرم مرتبش می کنم دیگه. و همان لحظه بود که از خجالت آب شدم و آقای دکتر ادامه داد: _ چی شده؟.... خانم پرستار فکر کردن من اونقدر بی نظم و انضباط هستم که اومدم اتاقشون را به هم ریختم و مرتب نکردم. صدای خنده ی بلند آقا پیمان مرا شوکه کرد. جلوتر آمد و نشست درست روی صندلی که، تا چند لحظه قبل خانم جان آنجا نشسته بود و همچنان که میخندید رو به من گفت : _خانم پرستار!... واقعا چطور فکر کردین که آقای دکتر منظم و بهانه گیر ما میتونه خودش بهانه دست کسی مثل شما بده. سرم را از خجالت حتی نمی‌توانستم بلند کنم که دکتر با جدیت گفت : _خندیدیم... حالا بفرما برو... واسه چی نشستی اینجا ؟ _بذار بشینم یه کم بخندم خب... البته این به اون در. سرم بالا آمد، ولی قبل از پرسش من، دکتر پور مهر پرسید : _چی به کوم در؟ _اینکه خانم پرستار فکر کرده کار شما بوده ریخت و پاش‌های اتاقش دیگه... به اینکه شما بنده خدا رو ساعت یازده و نیم فرستادی بره خونه اش، که هم از مینی بوس روستا جا مونده، هم اگه من نمی رسیدم تا شب سر جاده مثل مترسک ایستاده بود. چشمانم داشت از شدت تعجب از حدقه بیرون میزد و گوش هایم از شنیدن نام مترسک آنقدر تعجب کرد که داشت داغ می شد. اما قبل از هر واکنشی، دکتر با عصبانیت، در حالی که بازوی پیمان را می گرفت و او را به سمت در هل میداد، عصبی گفت : _ بلند شو برو ببینم خجالتم نمیکشه با این طرز حرف زدنش. پیمان همانطور که میخندید با زور بازوی دکتر از اتاق بیرون رانده شد و من همچنان سرافکنده، سرم رو به پایین مقابل میز دکتر ایستاده بودم : _ببخشید. صدایم را شنید. درست در چند قدمی من ایستاد. نگاهم به کفش های مشکی اش بود که مقابل من جفت شده بود: _ من زود قضاوت کردم... اصلاً به ذهنم نرسید که ممکنه کار آقای رستگار باشه. صدای نفس بلندی را که کشید، شنیدم. _رستگار... ای الهی که رستگار بشی، رستگار... ولی با این کارهایی که من میبینم بعیده. از حرفش بی اختیار خنده ام گرفت که سریع جلوی خنده ام را با کف دستم گرفتم و با زدن ضربه ی انگشت اشاره ام روی لبانم، لبخندم را جمع کردم. _شما هم بابت پنجشنبه منو ببخشید اصلا حواسم به ساعت خروج مینی بوس روستا نبود... واقعا اگه پیمان شما را به شهر نمی رساند تا شب یه ماشین هم از جاده رد نمی شد. با شنیدن این حرف، سر بلند کردم و با لبخندی که از روی لبم جمع نمی شد به او خیره شدم. او هم لبخند کمرنگی به لب داشت یعنی حساب بی حساب است . 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•