eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
یا هوای روستا خیلی بهاری بود یا حال و هوای نفس کشیدن کنار حامد، بسیار دلپذیر بود، آنقدر دلپذیر که سایه های سیاه غم روزهای گذشته را از یادم ببرد و چقدر ثانیه ها کنار او، به خوشی می‌گذشت! آنقدر که کم کم داشتم میترسیدم! ترس از اینکه، اینهمه خوشبختی و عشق برای دنیای ما آدم ها زیاد نیست! نکند اینهمه آرامش، آرامش قبل از طوفان است؟ نکند طوفانی قرار بود بیاید که تمام عشق و زندگی ام را نابود کند؟ هیچ دلم نمیخواست جواب این سوال ها را بدهم. مدام با فکر کردن به حامد، از جواب دادن به این سوالات ، طفره میرفتم. اما باز رفتار خاص حامد با من، ته دلم خالی می‌کرد و مرا می‌ترساند. حتی سر سفره ناهار خانم جان هم، حامد دست بردار نبود. یک کوکوی گرد و کامل سرخ شده را، درون پیش دستی ام گذاشت و همان کوکوی ساده، نگاه خانم جان را هم سمت پیش دستی ام کشید. گونه هایم سرخ شد و فوری گفتم : _ خیلی گرسنه شده بودم. خانم جان با لبخندی پرمفهوم، سری تکان داد. و چشمانم جذب، دو سیاره ی مشکی و پر جاذبه ای شد، که رو به سوی من، می‌درخشید. آهسته گفتم : _ممنونم. و آهسته‌ جواب داد: _نوش جان. چند دقیقه ای سکوت، پای سفره یمان مهمان بود که صدای بلند مش کاظم شنیده شد. _یا الله... دکترجان. حامد برخاست و سمت در رفت و من روسری بلند ترکمنی که آورده بودم، را روی سرم انداختم و همراهش رفتم. _دستت درد نکنه دکتر... درد دندونم افتاد. _موقتا... باید بری درستش کنی. و همان موقع من هم کنار حامد ایستادم. _سلام... _به به خانم پرستار مبارکه... دکتر که به ما شیرینی نداد، نگید که شما هم شیرینی نمی‌دید . _چشم شیرینی هم به وقتش. مش کاظم مکثی کرد و گفت: _اومدم به دکتر بگم شب شام بیاد پیش ما... حالا که شما هستید، پس باید شام با هم بیاید. و همان موقع خانم جان بلند گفت: _بفرما داخل مش کاظم. _به به خانم بزرگ... شما هم هستید! ... به بی بی بگم کلی خوشحال میشه... پس شما هم بیایید. خانم جان با لبخند جواب داد: _مزاحمتون نمیشیم. _اختیار دارید.... دعوتیه تازه عروس و داماده. مش کاظم با دست ما را نشان داد و ما را خجالت زده کرد. اما خانم جان دعوتش را پذیرفت و این شد اولین مهمانی پاگشای ما. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
🌙خدایابه حرمت 🌸این ماه عزیز 🌙اولین دعای دوستانم را 🌸بااولین آمین 🌙برآورده کن 🌙شبتون بخیر ‌‌ ‌ ‌ ╰══•◍⃟🌾•══╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨خدایا بہ حرمت ماه رمضان ✨نیکو ترین سر نوشتها حلالترین روزیها ✨ودلمان را جویبار رحمتت برای ما مقدر کن 🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷
هیچ وقت با دلِ آدمای مہربون بازی نڪنید چون نہ دلشون میاد انتقام بگیرن و نہ بلدن!! اینجاس ڪه خدا وارد میشھ‌ ...💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
شام مهمانی خانه ی مش کاظم، چندین حُسن داشت. اول اینکه خیلی وقت بود از حال گلنار بی خبر بودم. درگیر کارهای عقد شدم و مدت ها وقت نکرده بودم با گلنار صحبت کنم. مخصوصا در مورد خواستگار جدیدش. آنشب بهانه ای شد برای همین صحبت ها. عمدا کمک به گلنار را بهانه کردم و سر از آشپزخانه درآوردم تا جواب خیلی از سوالاتم را از او بپرسم. _خسته نباشی گلنار جان. بی آنکه نگاهم کند، سرد و بی احساس جوابم را داد: _میخوام خسته نشم ولی نمیشه. این جواب متفاوتی که داد با آن لحن غمگین و افسرده، مرا آنقدر ناراحت کرد، که پا به آشپزخانه گذاشتم و به او که پشت به من، در حال ریختن چای بود گفتم : _ببینمت گلنار ... به زور او را سمت خودم چرخاندم. با دیدن نگاه غمزده اش، گویی دلم ریخت. _گلنار!... چی شده؟ بغضش با این پرسشم شکست. _چی شده؟!... حالا میپرسی چی شده!... تو به من چکار داری... برو با آقا دکترت خوش باش... برو خوشحال باش که بهش رسیدی و خوشبخت شدی... دیگه به گلنار چکار داری! _این چه حرفیه گلنار! _چه حرفیه!... میدونی از کی منتظرم بیای باهام حرف بزنی؟... تو میدونستی من خواهر ندارم... تو میدونستی با بی بی و بابام حرف نمیزنم... اما نپرسیدی گلنار چته. بغضش شکست که ناچار او را در آغوش گرفتم. _ببخشید به خدا درگیر کارهای عقد شدم... حالا چی شده مگه؟ و آنجا بود که حرف دلش را زد. _دارن به زور منو شوهر میدن... _چی؟!... از مش کاظم بعیده! سرش را از روی شانه ام جدا کرد و خودش را عقب کشید: _چی بعیده؟... اینکه دختری مثل من نتونه به پدرش بگه که خواستگارش رو نمیخواد؟ نگاهم با آن گرهی که در ابروانم نشسته بود سمتش رفت : _تو رو خدا از اول بگو ببینم چی شده. نشست همان جا پای گاز و آهسته گریست. دلم از دیدن اشکانش به درد آمد. _گلنار! _قضیه ی سالار پسر کدخدای دِه بالاست... خاک برسر من که اون شب بخاطر دختر آقا جعفر رفتم دِه بالا سراغ قابله... رفتم در خونه ی کدخدای دِه رو زدم و اون پسره ی چلغوز رو دیدم... از همون موقع به بعد، گه گاهی توی دِه میدیدمش... اما فکر نمیکردم که قصدش خواستگاری از من باشه.... به هزار تا بهونه می اومد دِه ما... گاهی هم میرفت سر باغ با بابام حرف می‌زد.... آخرشم نفهمیدم کی بابام رو راضی کرد. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
اِلهــى‌اِسْتَشْفَعْتُ‌بِڪَ‌اِلَیك🕊 +خدایاخودت‌برای حالِ‌دلـم پادرمیانـی کن! :)♥️💙 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مکثی کرد که من طاقتش را نداشتم. _ دوستت داره خب. با حرص گفت : _میخوام نداشته باشه... پسره ی دیوونه! _خب... بعدش. _همین اول سالی اومد خواستگاری... بابام هم که چشمش به خونه و زمین باباشه... باز مکث کرد که عصبی گفتم : _بعدش چی شد؟ با حرص نگاهم کرد: _بعدش چی شد به نظرت؟... برای دختری مثل من که خواستگار نداشته... اومدن همچین خواستگاری یعنی چی؟... بابام گفت اِلّا و بِلّا باید با همین ازدواج کنی... خب حالا من بهش چی بگم؟ ماتم برد. نگاهم روی گلوله های شفاف اشکش بود که روی صورتش میدوید. _عزیزم... خودتو غصه نده... بذار با حامد صحبت کنم شاید بتونه مش کاظم رو راضی کنه که... عصبی در جوابم گفت: _راضی کنه که چی بشه؟... وقتی توی روستا، تنها دختر مجرد منم... وقتی تنها خواستگار همینه... وقتی همه بد میدونن که دختر مجرد بمونه... دیگه فایده ی صحبت کردن چیه؟ آهی سر دادم. راست میگفت اما نمیشد که دست روی دست گذاشت. _حالا بلند شو بیا بریم که الان بی بی یا خانم جانم میاد سراغمون... نگران نباش... هنوز که عقد نکردی... شاید راهی پیدا شد. بالاخره راضیش کردم که لااقل از حالا برای آینده اشک نریزد. سینی چای با تاخیر به اتاق رفت. اما هیچ کس نپرسید چرا گلنار آنقدر دمق است. با آنکه بی بی شام خوشمزه ای ترتیب داده بود اما انگار غم گلنار و مشکلی که پیش آمده بود، حالم را گرفت. شب وقتی از خانه ی مش کاظم به بهداری برگشتیم، قبل از ورود به حیاط، گفتم : _خانم‌ جان... میشه شما برید استراحت کنید من‌ چند دقیقه ای با آقای دکتر صحبت کنم؟ خانم جان نگاه دقیقی به من کرد و رفت. بعد از رفتنش، سمت حامد چرخیدم. نگاهش در تاریکی حیاط بهداری، از همیشه سیاه تر می نمود. _میخواستم یه درخواستی از شما داشته باشم. لحن مهربانش باز قند توی دلم آب کرد: _دو ساعت رفتیم خونه ی مش کاظم، باز شدم شما؟! لبخندی روی لبم آمد. سرم را کمی پایین گرفتم از شنیدن این حرفش. هنوز عادت نداشتم دائم حامد صدایش کنم. _یه کم هنوز سخته. _ قول دادی خجالتت رو کنار بذاری. _چشم. _خب حالا حرفت رو بگو. سر بلند کردم و در حالیکه از نگاه کردم مستقیم به چشمانش فرار میکردم گفتم : _گلنار یه خواستگار داره که دارن مجبورش می‌کنند که بهش بله بگه. _خب... _میدونم بین گلنار و آقا پیمان یه اتفاقاتی افتاده... گرچه آقا پیمان شاید زیاد بهش توجه نکرده.... ولی گلنار... به آقا پیمان فکر میکنه. اخمی بین ابروانش نشست : _خب.... اینبار چشم در چشمش گفتم : _میشه با آقا پیمان یه صحبتی کنید بلکه... نگفته تا آخر کلامم را خواند و مصصم جواب داد: توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
😍حوله مسافرتی😍 در طرح ها ورنگ های متنوع 👈با ضمانت مرجوعی کالا 💯 😍 🌈سبک وکم حجم مناسب برای👇 👈سفر 🚃استخر🏊‍♀باشگاه 🏋‍♀ ✨🌞خشک شدن سریع با 👇 👈قدرت جذب آب بالا☀️⚡️ 😮 🌿❣الیاف طبیعی بدون پرزدهی 🌿❣نرم ولطیف با کیفیت عالی 🌿❣رنگ ۱۰۰ در صد ثابت 🌿❣سازگار با پوست 🎁ارسال رایگان به سراسر کشور ✈️ 📌فروش آنلاین به صورت عمده وتک لینک کانال 👇ایران کالا 🇮🇷🛍 https://eitaa.com/joinchat/3945332755Ce2519e9a3c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ آغازی زیبـاتر از ســـلام نیست روزتون پر از مهر و محبت و برکت ســــــــــــلام صبح تون بخیر وشادی ╰══•◍⃟🌾•══╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الا ای اهل عالم من حسین را دوست دارم... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•