eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هر شب پنجرہ‌ های ملکوت آسمان بسوی قلبها گشودہ میشود الهی امشب! ﮐﯿﻨﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ قلبہای ما ﺑﺰﺩﺍی و نور ایمانت را در قلبهایمان جاری کن ... شبتان خوش 🌙 و سرشار آرامــــش🍂🌸
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ مستأصل شد. _بهنام!.... چکار کردی!! _مجبور شدم.... بدهکارم.... باید یه جوری خرج زندگیمون رو در بیارم. _لا اله الا الله.... خیلی خب... فقط برووووو. با لبخند گفتم: _چشم.... می رم.... من پسر حرف گوش کنی هستم. و رفتم. یه حس متناقضی داشتم! هم حس انتقام بود و هم حس عذاب وجدان! انتقام از کسی که اموال پدر مرا داشت به فرزاندانش می بخشید تا من و باران و مادر، در سخت ترین شرایط زندگی کنیم؟!.... این حق ما بود؟! و عذاب وجدان برای دختری که شاید اصلا چیزی از گناه نابخشودنی پدرش نمی دانست. با همان حال دگرگون، بعد از چند ساعت کار و چرخیدن توی خیابان، برگشتم خانه. باران هنوز نیامده بود و مادر در حال استراحت بود. از سینک ظرفشویی و غذاهای درون یخچال پیدا بود که ناهار نخورده است. مقداری غذا گرم کردم و سفره انداختم. کم کم از سر و صدای قاشق و بشقاب بیدار شد. _تو برگشتی بهنام؟ _سلام مادر گل خودم.... نوکرتم.... بیا ناهار. _من زیاد اشتها ندارم. لبم را با دندان های جلو گزیدم. _نگووو... شانس آوردی الان من اینجام و باران نیست وگرنه خدا می دونست چه جوری جیغ می کشید. _آره.... بچه ام از بس بخاطر من حرص خورده یه کم بی اعصاب شده. _حالا میای با زبون خوش گل پسرت ناهار بخوری یا بگم به دختر بی اعصابت که ناهار نخوردی؟ خندید و آهسته و با احتیاط از روی تخت برخاست. _نگو اومدم.... و نشست روی زمین. حالش بهتر بود خدا را شکر که برایش کمی غذا کشیدم. همین که خواستم برای خودم غذا بکشم، گوشی ام زنگ خورد. فوری سمت گوشی ام رفتم و تماس را وصل کردم. _بله.... _سلام.... من فرداد هستم.... امروز صبح گفتی که می تونی راننده ی اختصاصی باشی. لبخند پر ذوقی روی لبم آمد. _بله.... _کوکب خانم که ازت خیلی تعریف کرد.... فردا بیا ببینم رانندگیت چطوره؟ _چه ساعتی؟ _ساعت 8 صبح مثل امروز اینجا باش. _باشه. گوشی را که قطع کردم نگاه کنجکاو مادر را دیدم. _دعا کن برام.... قراره راننده ی اختصاصی بشم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ فردای آن روز سر ساعت دم در خانه ی عمو بودم. از ماشین پیاده شدم و تکیه به در سمت راننده منتظر شدم. ولی دقیقه ها می رفت و خبری از رامش نبود! دیگر داشتم خسته می شدم از تاخیر یک ربعی رامش که در خانه باز شد. رامش با آن تیپ جنجالی و گران قیمت، در چهارچوب در ایستاد. بوی عطرش حتی از آنجا هم به مشام من می رسید. حتم داشتم اصل فرانسه است. حتی نگاهی به چشمانش که روی من میخ کوب شده بود، نیانداختم و گفتم : _خانم فرداد.... تاخیر داشتید. خندید. مستانه و دلبرانه.... اما نه برای کسی چون من.... که از او که هیچ از پدر و زندگی او هم متنفر بودم. _خیلی بامزه ای..... من باید بهت بگم کی بیای و بری تو داری توبیخم می کنی دیر کردم ؟! با اخم نشستم پشت فرمان که در صندلی جلو را گشود که گفتم : _من تایمم خیلی منظمه.... واسه همین گفتم.... کجا؟! _کجا ؟!.... بریم دیگه. _نه منظورم اینه که چرا جلو می شینید؟ ابروهایش را درهم کرد. _ببخشید چرا لحن شما این جوریه؟.... دعوا دارید مگه با من؟!.... اخماتونم بدجور رو اعصابه. سرم را کمی کج کردم تا نگاهم را نبیند که جواب دادم: _حالتم همینه.... قصدی ندارم.... صندلی جلو در شان شما نیست.... عقب که بشینید من میشم راننده ی شما.... شما هم راننده خواستید دیگه. خندید. _اوه چه جالب.... راست میگی. انگار زیادی خودمانی بود! اینکه در وجودش چیزی به اسم غرور نداشت، برایم جالب بود. عقب نشست که ماشین را روشن کردم و پرسیدم: _کجا برم؟ _یه کم تو همین کوچه خیابون ها بچرخ ببینم دست فرمونتون چطوره.... تا حالا راننده ی ماشین مدل بالا بودی؟ _نه.... _خب من می خواستم راننده ی ماشین خودم باشی. _مشکلی نیست.... می تونم. _آخه اگه بزنی به یکی، بابام ماشینو این دفعه، برای همیشه ازم می گیره. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ سکوت کردم. نمی دانم سکوتم را به چی برداشت کرد که گفت: _خوبه.... برگرد. _برگردم؟... _برگرد دم در خونه.... می خوام ماشینم رو بردارم. برگشتم و جلوی خانه پارک کردم. از ماشینم که پیاده شد، مقابلم کنار پنجره ی پایین سمت من ایستاد. نگاهش را از پشت عینک آفتابی اش می دیدم. _با اون که کوکب خانم خیلی ازت تعریف کرده ولی..... مکث کرد و من برباد رفتن تمام خیالاتم را در آن چند ثانیه حدس زدم. _امروز نمی تونم با ماشین مدل پایین شما برم شرکت.... تا مطمئنم نشم، ماشین رو نمی تونم بهت بسپارم. با اخمی که از شدت حرصم بود، نگاهش کردم. _چی باید براتون بیارم که بهم اعتماد کنید.... گواهینامه پایه یک خوبه؟ خندید. _خیلی بامزه بود.... ولی نه..... می تونی امروز همراهم بیای دست فرمون منو ببینی و ایرادتم رو بگی..... اگه دیدم مثل بابای حساس منی، مطمئن میشم دست فرمونت خوبه. این را گفت و رفت و من همان جا منتظرش شدم. برخورد با او مرا کلافه می کرد. اینکه این همه دَک و پُزش را می دیدم و با زندگی و سختی های زندگی خودم و باران مقایسه می کردم، مغزم سوت می کشید. برگشت. ماشین را جلوی خانه ی عمو پارک کردم و او کمی جلوتر از خانه منتظر سوار شدن من بود. همان ماشین آلبالویی، همانی که انگار حتی دیدنش هم مرا از هرچه ماشین بود متنفر می کرد! این حق همان من و باران و مادرمان بود که حالا زیر دست رامش بود! سمت ماشین رفتم و در سمت شاگرد را گشودم. اخم هایم دست خودم نبود، همان مدل و رنگ ماشین و یا حتی لبخند روی لب رامش که نشان از شادی و خوشبختی و آسودگی زندگیش داشت، همه و همه داشت قلبم را می فشرد. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ راه افتاد. با چنان تکافی که فوری فریاد کشیدم: _چه خبره! نگاه متعجبش سمتم آمد. _چرا؟! _الان ماشینو میزنی به دیوار..... خندید : _بابام هم همینو میگه..... راستی شما نگفتی اسم و فامیل تون چیه. یک لحظه خشکم زد. اسم و فامیل!..... همان چیزی که اگر می خواستم وارد زندگی عمو شوم باید عوض می شد. سکوتم باعث شد او باز بخندد. _اسم و فامیل نداری؟!.... نگفتی چه نسبتی با خاله کوکب داری؟.... ما از بچگی با خاله کوکب بزرگ شدیم.... اگه به بابام بگم شما چه نسبتی با خاله کوکب داری، همین فردا بی شناسنامه و مدرک میگه راننده ی من بشی..... مامانم هم بدتر از بابام، مثل چشماش به خاله کوکب اعتماد داره. باز نگاهم کرد. _نمی گی؟ نفس حبس شده ام را با همان تفکر چند ثانیه ای که برای یادآوری نسبتم با خاله کوکب، برایم بس بود، از میان لبانم بیرون دادم و یک نفس گفتم : _پسر خواهرشم..... خاله ی منه. و او باز خندید. _وای چه جالب!.... خاله کوکب ما، خاله ی واقعی شماست؟! بدون آنکه گردنم را چرخشی بدهم از گوشه ی چشم با اخم نگاهش کردم. _کجاش جالبه؟! _همین که ما یه عمر خاله صداش کردیم ولی خاله ی واقعی شماست دیگه..... راستش ما خیلی خاله کوکب رو دوست داریم.... از بچگی ما رو بزرگ کرده.... یه جورایی از مادرم بیشتر دوستش دارم.... حالا من که هیچ ولی مامان و بابام خیلی خاطرشو میخوان و بهش اعتماد دارن.... یعنی اگه همین امروز به مامانم بگم، خاله کوکب، خاله ی توئه، با حقوق و مزایا استخدام رسمی میشی. سکوت کردم!.... اینهمه اعتماد برای خاله کوکب زیاد نبود! سکوتم از حرصی بود که داشتم می خوردم. برای جایگاه خاله کوکب تو زندگی عمو و جایگاه مادر بیچاره ی من که غریب و بی کس، یه گوشه ی دور افتاده ی شهر داشت جون میکند تا یه لقمه نون حلال در بیاورد. این همه خوشی برای زندگی عمو زیاد بود! من و باران و مادر حتی آخرین خنده هایمان یادمان نمی آمد و حالا این دختر سر یه لقب « خاله » این قدر می خندید! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ 🌞صبح یعنی... وسط قصه تردید شما کسی از در برسد نور تعارف بکند!✨ 🌻💛
⭕️نه بگو و نه بنویس!! 🔻آیت‌الله‌العظمی : ✅چیزی که نمیتوانی در قیامت از آن دفاع کنی، نه ببین، نه بشنو، نه بگو، نه بنویس. ♻️پ.ن: قابل توجه هممون:) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ تا خود شرکت من سکوت کرده بودم و او حرف زد. یعنی اگر بخاطر قصد و نیت ماندن برای انتقام نبود، سرش فریاد می کشیدم؛ مغز سرمو خوردی، ببند دهنتو. اما مجبور به سکوت بودم. این دختر بخاطر نازپروده بودنش، آن‌قدر زود با من صمیمی شده بود که داشت همان روز اول همه زیر و بم زندگیشان را برایم میگفت! البته شاید بهتر است بگویم بد هم نبود.... گاهی از میان همان پر حرفی های رامش، یه چیزهایی از زندگی عمو بدستم می آمد. در کنار خوشی های رنگارنگ زندگی عمو.... و در جوار همان زرق و برق های تجملاتی اش، اما یه چیزی کم و کسر بود. یه چیزایی شبیه توجه.... لااقل به تنها دخترش!..... به کسی که انگار آنهمه پر حرفی را باید به پای کمبود عاطفه و توجهش مینوشتم. یه چیزی که شاید در زندگی حقیرانه ی من و باران و مادر، خیلی پر رنگ تر از زندگی عمو به چشم می خورد! محبت! این طور که از زبان رامش می‌شنیدم، عمو حتی وقت صحبت با دخترش را هم نداشت. اصلا شاید یکی از دلایل پر حرفی رامش هم همین بود! و شاید یکی از دلایل برقراری آن رابطه ی صميمانه با کسی که تنها یک روز بود با او آشنا شده بود. به شرکت رسیدیم. از ماشین که پیاده شد و دکمه ی قفل روی دزدگیر ماشین را زد، با همان لبخندی که برای من بی معنی بود، پرسید: _رانندگیم چطور بود؟ بی رودربایستی، صاف تو چشمانش زل زدم و گفتم : _افتضاح. یه لحظه شوکه شد و لبخند لبانش پرید، اما خیلی زود صدای خنده اش برخاست. _تو خیلی رُکی! با جدیت نگاهش کردم تا مجبور شد، خنده اش را به لبخند تقلیل دهد. _می دونی تو خیلی شبیه یه نفر تو زندگی منی. همانطور که کنار درب بسته ی ماشینش ایستاده بود با لبخند کجی گفت : _برادرم با تو مو نمی زنه.... اخماش، جدیتش، همین که هیچ وقت نمی شه رو لبش یه لبخند باشه. سرم را بی حوصله کج کردم. _دیرتون شد. نگاهی به ساعت مچی مارکدارش انداخت. _آخ آخ راست میگی..... یه دقیقه صبر کن.... بعد از درون کیفش یک کارت تبلیغاتی در آورد و با دوانگشت اشاره و وسط آن را سمت من گرفت. _بگیرش اینو.... _این چیه؟! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _اینجا فروشگاه هایی هست که با ما همکاری می کنند.... یکیش سر همین خیابون اصلیه.... پیاده هم می تونی بری.... لطف کن برو بگو منو خانم فرداد فرستادن، بگو می خوام فرم شرکت فرداد رو به من بدید. متعجب کارت را گرفتم و به آن نگاهی انداختم. هنوز ذهنم درگیر کنجکاوی برای آن کارت تبلیغاتی بود که گفت: _برو کارت تموم شد بیا شرکت اتاقم. و خودش زودتر از من سمت کارش و شرکت رفت. نگاهم روی آن R زیبایی که وسط کارت نوشته شده بود و نشان از یک برند تبلیغاتی داشت، ماند. فرم شرکت و آن کارت تبلیغاتی! اگر من استخدام شرکت شده بودم چرا باید فرم استخدام را از یک شرکت تبلیغاتی می‌گرفتم؟! پای پیاده تا سر خیابان اصلی رفتم و دنبال آدرس همان فروشگاه گشتم. و دیدم! فروشگاه بزرگی با شیشه های بلند. که جلوی شیشه های آن با چند ماکت کت و شلوار تزیین شده بود. در اتوماتيک فروشگاه، با ایستادن من روی پله ی اول باز شد. موزیک ملایمی در فضای فروشگاه پخش می شد و عطر خوش عودهای هندی اش، فضای فروشگاه را معطر کرده بود. پسر جوانی شاید هم سن و سال خودم جلو آمد. _بفرمایید.... _من از طرف خانم فرداد اومدم.... گفتن یه فرم شرکت رو بدید به من. با کمال ادب و احترام کمی مقابلم خم شد. _بله حتما جناب.... از این طرف بفرمایید. همراه پسر جوان رفتم که گفت : _من لارمی هستم و در خدمت شما.... لطفا سایز پیراهن تون رو بفرمایید. متعجب پرسیدم: _ببخشید سایز چی؟!! _سایز پیراهنتون جناب. مات و گیج حرفش شدم و دست و پا شکسته _جواب دادم: LX فکر کنم.... نگاهش روی اندامم چرخید. _نه جناب.... شما به نظرم باید L باشید..... این نمونه رو تن بزنید اگه اندازه باشه، سایز شما مشخص میشه..... بفرمایید اتاق پرو. با همراهی لارمی تا خود اتاق پرو رفتم. هنوز نمی توانستم دلیل این فرم شرکت و لباس و از زبان رامش هضم کنم که لارمی در اتاق پرو را بست و من مجبور به پوشیدن آن پیراهن مردانه شدم. خیلی خوش دوخت و زیبا بود. گرچه ساده بود اما انگار نوع پارچه و دوختش با تمام پیراهن هایی که من داشتم فرق می کرد. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............