Baghare_002L.mp3
3.3M
✴️ #روشنای_راه
شماره 40
🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه #بقره
🎙 آیت الله #جوادی_آملی(دامت برکاته)
🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم.
◻️🔸◻️🔸◻️
✴️ همهچیز درباره آشنایی آیتالله سیدعلی خامنهای(مدظلهالعالی) با قرآن
⏮ #جلسات_آموزش_قرائت
🔸 آقا سیدجواد خامنهای -پدر علیآقا- برای آشنایی بیشتر دو پسرش با قرآن، آنها را نزد دو استاد قرائت قرآن برد. ابتدا نزد حاج رمضان بنکدار، از قاریان قرآن مشهد رفتند. پس از چند ماه شاگردی، حاج رمضان گفت که ترقی کردهاید و دیگر من نمیتوانم به یادگیری بیشتر شما کمک کنم.
◻️ استاد بعدی، «ملاعباس»، بزرگترین استاد قرائت قرآن مشهد بود. شاگردها پشت رحلهایی که دور اتاق چیده شده بود، مینشستند. همه حاضران قرآن میخواندند؛ هریک نیمصفحه. ملاعباس هم میخواند. علیآقا تمام قواعد تجوید را از او فراگرفت.
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
🖊 بعون الله و توفیقه
❇️ اداره کل امور تربیتی
📲 eitaa.com/jz_tasnim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدی کردی منتظر بدی ها باش
#دکترالهیقمشهای
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت184
–خدارو شکر. انشاالله که همیشه خوب باشه.
–میشه مصداقی حرفت رو بزنی تا منم بفهمم منظورت چیه.
لب پایینش را با دندانهایش جوید و گفت:
–اوم، ببین مثلا همین الان، موقع چیدن سفره شام یا جمع کردنش تو اصلا کمک نکردی، یا حتی گاهی دقت میکنم برای پختن غذا مشارکت نمیکنی. خب مامان پیش خودش ناراحت میشه، با خودش میگه اُسوه فکر میکنه من خدمتکارشم.
لبهایم را بیرون دادم.
–ولی اینجوریام نیست، اکثرا ظرفها رو من میشورم.
–درسته، ولی اگر مطمئن بودی صدای مامان درنمیاد اون رو هم نمیشستی. البته امیرمحسن درست میگفت، کار خانه انجام دادن واقعا برایم سخت بود.
–شاید تو درست بگی، ولی مادرا که نباید به خاطر این چیزا بچشون رو دوست داشته باشن، عشق مادری...
–بله منم میدونم، به خودتم ثابت شده که مامان خیلی دوستت داره وگرنه وقتی که افتاده بودی بیمارستان اون حال نمیشد. ولی قبول کن که تکرار این رفتارها آدم رو دلچرکین میکنه، تو خودت رو بزار جای مامان، فکر کن دوتا بچه داری، یکیش همش به میل تو رفتار میکنه، اون یکی بیتفاوته، حالا من نمیگم خلاف میلت رفتار کنه، میگم بی،تفاوت، تو خودت میتونی یه اندازه دوسشون داشته باشی؟
–خب شاید این یکی رو بیشتر دوست داشته باشم ولی به اون یکی هم خشم و غضب نمیکنم.
–مامانم دقیقا همین کار رو با تو میکنه.
اُسوه، مامان دیگه سنی ازش گذشته، تو باید همدمش باشی، باور کن وقت گذروندن با مامان اونقدرام حوصله بر نیست. وقتی فکر کنی هر نگاه محبت آمیزت بهش چقدر گرههای زندگیت رو باز میکنه دیگه...
–میدونم، ولی آخه مامان اصلا به من رو نمیده که بخوام باهاش قاطی بشم.
–اصلا نیازی به رو دادن مامان نیست. تو از همین فردا دست رو حساسیتهای مامان نزار. مثلا از همون اتاق خودت شروع کن. سعی کن همیشه مرتب باشه، بعد هم کمکم هر روز یه مقدار کمک مامان کن. اینجوری به مرور اونم دلش باهات صاف میشه.
به پایهی مبل تکیه دادم و زانوهایم را جمع کردم.
–سخته امیرمحسن. مثلا همین اتاقم، گاهی من با عجله میرم سرکار خب تختم رو وقت نمیکنم مرتب کنم و لباسامم نمیزارم تو کمد، این که ناراحتی نداره. چرا مامان سر این چیزای بیاهمیت اینقدر غر میزنه؟
پوفی کرد و پاهایش را دراز کرد.
–خواهر من مامان به این چیزا حساسه، ایبابا چند بار بگم. بعدشم سخته چیه؟ پسفردا چطوری میخوای زندگی جمع کنی تو. من مطمئنم اگه بخوای میتونی.
–حالا ببینم چی میشه.
نفسش را بیرون داد.
–دوباره میخوای موکولش کنی یه روز دیگه؟ نشه مثل اون بوتهی خار.
–کدوم؟
–بوتهی خاری رو تصور کن که میخوای از باغچهی خونت بکنی و بندازیش دور
هی امروز و فردا میکنی چند سال میگذره و تو بهش اعتنا نمیکنی
به مرور اون قدرت و شادابی جوونیت رو از دست میدی و اون خار هم بزرگتر و ریشه دارتر میشه
اونوقت اگر بخواهی خار رو بکنی خیلی سخته، صفات ما هم همینطور هستن.
آه از ته دلی کشیدم.
–ایبرادر، خونم کجا بود که باغچه داشته باشه. بعد یک لحظه تصور کردم اگر با راستین ازدواج کنم خانهشان باغچه دارد و...
با صدای امیرمحسن با اکراه از باغچهی خانهی همسایه دل کندم و به حرفهایش گوش سپردم.
–دوباره رفتی تو هپروت؟ اون یه مثال بود خواهر جان.
–باشه، چشم، خار رو کلا از ریشه درشمیارم. گرچه همینجوریشم کلی ریشش قوی شده.
صدف با سینی چای وارد شد. با لبخند سینی را جلوی ما گذاشت. از لطفش خجالت کشیدم. تشکر کردم و گفتم:
–دستت درد نکنه، ظرفها رو بزار بمونه خودم میشورما.
صدف هم لبخند زد.
–اتفاقا میخواستم بشورم مامان نذاشت گفت اُسوه میاد میشوره.
زمزمه کردم:
–دستش درد نکنه.
بلند شدم که به آشپزخانه بروم. ولی صدای پیامک گوشیام منصرفم کرد. از وقتی گوشی جدید را روشن کرده بودم گوش به زنگ بودم و منتظر پیام پریناز بودم. دلم برای راستین آشوب بود.
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت185
گوشی را از روی کانتر برداشتم و همانطور که صفحهاش را روشن میکردم به طرف اتاقم راه افتادم. چند پیام داشتم. نورا بارها پیاده داده بود.
–کسی پیامی چیزی برایت نفرستاده؟ یک بار دیگر هم گفته بود:
– مادر شوهرم خیلی میپرسه اگه از آقا راستین پیامی امد به ما اطلاع بده.
چرا صدای پیامهایش را نشنیده بودم. با عجله بقیه پیامها را چک کردم.
از یک شمارهایی که برایم آشنا نبود هم یک پیام آمده بود. فوری بازش کردم. یک ویدیو بدون هیچ توضیحی از آن شماره ارسال شده بود. ترسیدم بازش کنم. نکند دوباره چیزی باشد که حالم را بد کند.
دل دل کردم. حتما از طرف پریناز است، شاید شمارهی جدیدش است. چارهایی جز دانلود کردن نداشتم. باید به خانواده راستین خبر میدادم.
دستم را روی ویدیو سُر دادم شروع به چرخیدن کرد. انگار در دلم با هر چرخشش بلوایی به پا میشد. قلبم، رگهایم، جزء جزء بدنم بر علیه من اغتشاش کرده بودند و میخواستند به آتشم بکشند. ولی درک نمیکردم اعتراضشان برای چه بود. پاهایم دیگر برای ایستادن یاریام نمیکردند.
روی لبهی تخت نشستم. دستهایم هم معترض بودند و نمیخواستند وزن گوشی را تحمل کنند. گوشی را روی تخت گذاشتم.
نمیدانم چرا اعضای بدنم از من پیروی نمیکردند. فقط چشمهای با دل و جان یاریام میکردند و با تمام قدرت به چرخش صفحه زوم کرده بودند.
بالاخره فیلم دان شد. دیگر طاقت نداشتم. با احتیاط لمسش کردم.
ابتدا تصویر یک تخت بود و کسی که روی آن دراز کشیده بود. تختی با میلههای فلزی، به نظر قدیمی میآمد. پتویی روی فردی که دراز کش بود انداخته بودند که نو به نظر نمیرسید. دوربین فقط پاهای فرد را نشان میداد. چند ثانیهایی دوربین ثابت بود تا این که کمکم به طرف بالا حرکت کرد. خدایا نکند این راستین است و اتفاقی برایش افتاده. احساس کردم دستهایم یک تکه یخ شدهاند و حس ندارند. زیر بغلم گذاشتمشان و فشارشان دادم. بالاخره با هر جان کندنی بود دوربین به صورت فردی که روی تخت دراز کشیده بود نزدیک شد. تا همینجا هم کافی بود تا تشخیص بدهم خودش است. راستین بود. دوربین روی صورتش زوم کرد. چشمهایش بسته بودند. نمیدانم خواب بود یا بیهوش. کمی ته ریش داشت. تا به حال با ته ریش ندیده بودمش. اخم ریزی بین دو ابرویش بود، شاید در خواب هم آرامش نداشت. خدا را شکر کردم که زنده است و حالش خوب است. فقط رنگش کمی پریده بود.
با دیدن تصویرش دهانم خشک شد و اینبار دیگر چشمهایم هم به جوشش درآمدند، طوری که دیگر تصویر را درست نمیتوانستم ببینم. دلم برایش خیلی تنگ شده بود. برای حرف زدنش، حمایتهایش، اخم کردنهایش و حتی برای شنیدن جملهی همیشگیاش "من اینجا بیشتر از همه به تو اعتماد دارم"
دوربین از اتاقی که راستین در آن قرار داشت بیرون آمد و به اتاق کناریاش رفت.
بعد روی میز جابجا شد و تصویر پریناز جلوی دوربین گوشیاش آمد. چشمهایم را روی هم فشار دادم تا تصویرش را واضحتر ببینم.
پریناز لبخند مضحکی زد و گفت:
–اُسوه خانم دسته گلی که به آب دادی رو دیدی؟ موقعی که میخواستی فرار کنی وقتی راستین بهت گفت برو همون اول میرفتی دیگه، مگه مجبور بودی فیلم هندیش کنی و حواس راستین رو پرت کنی، که آخرشم اینجوری بشه؟ البته شانسی که آورد ما زود تونستیم جلوی خونریزیش رو بگیریم، وگرنه الان جنازش رو روی دست مادرش گذاشته بودی.
لب زدم.
–لال بشی، خدا نکنه.
نگاهی به اطرافش انداخت و با یک اعتماد به نفس کاذبی گفت:
–الان حالش خیلی خوبه، دکتر گفته بهترم میشه. فقط یه کم درد داشت بهش آرام بخش تزریق کردیم تا راحت بخوابه.
این فیلم رو به خانوادش نشون بده که خیالشون راحت بشه. بعدشم بگو اگه پسرشون رو میخوان اول باید تو رو از سر راه من بردارن، تنها راهشم اینه که تو رو شوهر بدن، بعد از گفتن این جمله، خندهایی کرد و ادامه داد:
–باید باکسی ازدواج کنی که من میگم. میخوام بهت بفهمونم که دنبال نامزد یکی دیگه رفتن یعنی چی. همینطور راستینم باید بفهمه وقتی یکی رو وابستهی خودش کرده در برابرش مسئوله، من یک سال فقط با یاد اون خوابیدم و بلند شدم اونوقت حالا به خاطر نوع کارم من رو پس میزنه و به تو میگه منتظرم بمون؟ در اینجا مکثی کرد و انگار بغضش را قورت داد و دوباره دنبالهی حرفش را گرفت.
–راستین یا با من باید باشه یا با هیچ کس.
من چشم ندارم اون رو با یکی دیگه ببینم. حتی بمیرم هم بازم نمیخوام اون با کسی به جز من باشه، امیدوارم بفهمی و مثل همیشه لج بازی نکنی، اونی که باید باهاش ازدواج کنی قبلا خواستگاریت امده و توام نظرت بهش مثبت بوده، پس از دید تو پسر خوبیه، نمیدونم بعدا چت شده که نظرت عوض شد. حتما چشمت به نامزد من خورده. اوبرای لنز دوربین پشت چشمی نازک کرد و دنبالهی حرفش را گرفت.
ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت186
–تا تو ازدواج نکنی و نری سر خونه و زندگیت من خیالم راحت نمیشه، فقط اینجوری میتونم حذفت کنم و از زندگی خودم بیرونت کنم. اگه دختر حرف گوش کنی باشی بازم برات فیلم میفرستم.
فیلم تمام شد ولی من هنوز چشم به صفحهی موبایلم دوخته بودم. باورم نمیشد. با خودم فکر کردم یعنی جدی گفت؟ احساس کردم بعضی حرفهایش را متوجه نشدم. دوباره و چند باره فیلم را نگاه کردم. اثری از شوخی در حرفهایش نبود. یعنی واقعا او هم به اندازهی من به راستین علاقه دارد؟ پس چرا باب میل راستین عمل نمیکند؟ چرا اینقدر آزارش میدهد؟ نمیفهمیدمش. وقتی به خواستهایی که از من داشت فکر کردم دوباره به حرفهایش شک کردم. مگر میشود چنین درخواستی؟ او که با راستین از کشور خارج میشوند پس به زندگی من چه کار دارد؟ او که را میگفت که به خواستگاری من آمده؟ دستم را روی پیشانیام گذاشتم. داغ بود. من به راستین قول دادم که تا آخر عمر منتظرش میمانم. حالا این دخترهی دیوانه چه میگفت؟ حقیقتا عقل ندارد. اگر عقل داشت که به خاطر پول دنبال این کارها نمیرفت. لحظهایی که راستین به طرفم برگشت و پرسید،"به هر دلیلی اگر نیومدم منتظرم میمونی؟ " برای هزارمین بار جلوی چشمهایم رقصید، و من در جواب گفتم:"تا آخر عمرم" حالا...
صفحهی گوشی را خاموش کردم و روی زمین سُرش دادم. مغزم خالی شده بود. احساس کردم بادی از گوشهایم با سرعت به طرف مغزم هجوم آورده است.
سرم مثل بادکنکی شده بود که یک نفر با تمام قدرت درونش میدمد. سرم را روی بالشتی که روی تختم بود فشار دادم فایدهایی نداشت سرم بزرگتر میشد. خدایا خودت کمکم کن. اوضاع آنقدر پیچیده شده بود و گرهی کور خورده بود که فقط خدا میتوانست بازش کند. چندین بار خدا را صدا زدم بارها و بارها و بارها، چیزی در من شکست. خردههایش خراش میداد قلبم را، چیزی شبیه یک تکه شیشهی نوک تیز، روی قلبم کشیده میشد. آنقدر قوی که بلند شدم و دستم را ناخوداگاه به روی قفسهی سینهام گذاشتم. چند نفس عمیق کشیدم. پایم با گوشی برخورد کرد. با دیدن گوشی یاد تصویر معصومانهی راستین افتادم و گریهام گرفت، دوباره سرم را روی بالشت گذاشتم تا صدای هق هق گریهام بلند نشود.
خدایا اگر مادرش این فیلم را ببیند با من چه برخوردی میکند. حتما با حرفهایی که پریناز در فیلم میگوید مرا بیشتر از قبل مقصر این حال پسرش خواهد دانست.
نمیدانم چقدر گریه کرده بودم که همانطور خوابم برد.
با صدای آلارم گوشیام چشمهایم را باز کردم. اولین چیزی که یادم آمد چهرهی راستین در آن فیلم بود. با آن ته ریشش چقدر زیباتر شده بود. پایم را که از تخت بر روی زمین گذاشتم صدف را دیدم که کمی آن طرفتر خوابیده است. پس شب به خانهشان نرفتهاند.
به آشپزخانه رفتم تا برای نماز وضو بگیرم. ظرفهای نشستهی داخل سینک جایی برای وضو گرفتن نگذاشته بودند. در دلم به پشتکار مادرم تحسین گفتم و حرفهای امیرمحسن را تایید کردم. چقدر خوب مادر را شناخته بود.
خیلی آرام و با طمأنینه شروع به شستن ظرفها کردم.
بقیه هم کمکم بیدار شدند و نمازشان را خواندند. چیزی به طلوع نمانده بود که کارم تمام شد. همهی جای آشپزخانه را مرتب کردم و دستمال کشیدم. از تمیزی برق میزد.
نمازم را که خواندم گوشیام را باز کردم.
ناگهان غم عالم به دلم آمد. دو دل بودم که آیا کلیپ را برای نورا بفرستم یا نه، آخر به این نتیجه رسیدم که چارهایی ندارم بالاخره که خبردار میشوند پس بهتر است خودم را خرابتر از این نکنم. اصلا شاید با نشان دادن این فیلم به پلیس، بشود سرنخی پیدا کرد.
#ادامهدارد...
#الهام
#پارت44
دست خودم نبود هر وقت حسام به سمت بابا یا احسان میرفت ضربان قلبم هزار تا میزد ! ولی انگار شانس یارم بود
که چیزی لو نرفت !
خلاصه اون شب مادرجون اومد و مثل همیشه دوباره خونمون با صفا شد و همه دور هم جمع شدند ... انقدر از دیدنش
بعد از چند روز ذوق کرده بودم که نتونستم خودمو کنترل کنم و پریدم محکم بغلش کردم جوری که صداش در
اومد
_مادر خفم کردی ! حداقل بذار سوغاتیاتونو بدم بعد قصد جونمو کن آخه !
برای شام چون خونه خیلی شلوغ شده بود مرد ها رفتن خونه عمو اینها و خانومها موندن خونه مادرجون
شب خوبی بود البته جدا از همه استرسهایی که امروز بهم وارد شده بود ! خوش گذشت چون مادرجون دوباره
برگشته بود و هنوز نرسیده داشت با همون مهربونی و خوش سر زبونی همیشگی دلامون رو شاد میکرد . فکر کردم
این مدت اگر مثل قبلنا خونه بودم و درگیر شرکت و پارسا نبودم حتما حتما از دوری مادرجون دق میکردم .
ولی خوب دیگه آدمیزاد انگار هر لحظه میتونه یه سرگرمی جدید برای خودش پیدا کنه و اوقاتش رو هر جوری
هست بگذرونه !
دیگه مهمونهای دعوت شده کم کم خداحافظی کردن و رفتن ما هم با هم دیگه یکم جمع و جور کردیم و مرد ها هم
اومدن خونه مادرجون چون دیگه خودمونی ها مونده بودن .
همه توی سالن نشسته بودن و هم میوه میخوردن هم با اینکه خستگی تو قیافه هاشون داد و بیداد میکرد حاضر
نبودن از پای صحبتهای مادرجون بلند بشوند .
من هم کنار سانی روی زمین نشسته بودم و سرم رو گذاشته بودم روی شونه اش ... داشتم فکر میکردم این دختره
که اینهمه شام خورد دو لپی با کلی شیرینی و شربت چجوری الان جا داره که باز میوه میخوره اونم با اشتها !؟
با چشم دنبال حسام گشتم .. نشسته بود پیش عمو و سرش توی گوشیش بود . خیلی دلم میخواست بدونم داره
چیکار میکنه این وقت شب ! یعنی به کسی اس ام اس میزنه ؟ نه بابا منم چرت میگم این بیچاره تو این فازا نیست
اصلا..
ساناز شونه اش رو تکون داد و باعث شد افکارم یهو بپره هوا ! سرمو بلند کردم و گفتم :
_چته یهو 2 ریشتری خودتو تکون میدی؟
_عزیزدلم خواستم خوابت نبره از میوه خوردن بی نصیب بشی ... بفرمایید
_به به عجب خوش سلیقه هم هستیا ! ولی خودت بخور جون سانی ظرفیتم فوله ! موندم تو چجوری اینهمه تزیین
کردی و میخوای بخوری ؟
_ وا ! برو دکتر گوارش الی جونی ... ما که چیزی نخوردیم . بعدشم میوه باعث هضم غذا میشه
_اطاعاتات پزشکیت منو کشته یعنی !
دو تایی خندیدیم ... دیگه نزدیک نصفه شب بود که همه خداحافظی کردن بروند سر زندگیاشون و قرار شد مامان و
زنعمو و عمه صبح بیان اینجا رو تمییز کنند .
گرچه عمه نرفت خونشون و پیش مادرجون موند ... دختر همینش خوبه دیگه !
سرم رو که گذاشتم روی بالش اصلا نفهمیدم چجوری خوابم برد !
أشهد أنّ لا حبیبَ الّا ... تو
أشهد أنّ لا أمل الّا .... تو
أشهد أن لا عمل الّا .. تو
شهادت میدهم ؛
نه رفیقی ...
نه آرزویی ...
و نه هیچ عمل صالحی...
جز تو و انتظار تو نیســـت💫!!!
آغاز ولایتت بر پهنای گیتی، بر ما مبارک است!
و مبارک تر آن روز که؛
چشمان مهربانت، پناه تمام دلشورههایمان شود! ❤️
#عیدبیعت 🤝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب ها آرامشے دارند
از جنس خدا
پروردگارت همواره باتو همراه است
امشب ازهمان شب هایے ست
ڪه برایت یک شب بخیرخدایی
آرزوڪردم
شبتون بخیر
🌹🍃
هدایت شده از همسران موفقِ فاطمی❤💍
چند روز دیگه بچت به دنیا میاد و هنوز نتونستی #سیسمونی تهیه کنی؟ 👶👧❤️👼
چون نتونستی از خونه بیرون بری بچه ها لباس ندارن؟ 🚶♂🚶♀🙁
یه کانال براتون دارم که کلی لباس بچه گونه و لوازم #سیسمونی داره 😊😍♥️
🇮🇷 همه جنس ها هم #ایرانی هستن 🇮🇷
👚👕 انواع #لباس_بچه_گانه با کلی طرح های متنوع و زیبا 😁😍☺️
📫 ارسال به کل کشور با کمترین هزینه
❗️بزن رو لینک پایینی و مدل های دلخواهت رو انتخاب کن👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1881014313C1b7e30eb94
هدایت شده از همسران موفقِ فاطمی❤💍
🔥🔥😱😱 زودتر برید تا طرح های قشنگشون تموم نشده 😱😱🔥🔥
https://eitaa.com/joinchat/1881014313C1b7e30eb94