#الهام
#پارت91
میدونستم بخاطر اینکه من راحت باشم میره بیرون . وقتی دراز کشیدم و عمه رفت بیرون و مطمئن شدم در بسته
شده دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم . سرم رو توی بالش فرو بردم و زدم زیر گریه ....
و آنقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد ...
_الهام جونم نصفه شب شده نمیخوای بیدار بشی ؟ والابخدا من اینجا درخت شدم !پاشو دیگـــه
با شنیدن صدای سانی و اونهمه شلوغی که انگار از توی سالن میومد چشمام رو باز کردم . یه لحظه یادم رفته بود
کجام و چی شده ... ولی با حس سنگینی که توی سرم بود و دردی که داشت دوباره یاد بدبختیام افتادم !
چشمهام پر از اشک شد و تصویر صورت ساناز رو تار دیدم ..
_خوبی ؟
چیزی نگفتم . خودش دوباره ادامه داد
_نمیگی بهم چی شده ؟ مامانت رو با حسام پیچوندیم ! الان فکر میکنه تو فقط اعصابت خراب بوده که با خیال راحت
تو آشپزخونه نشسته پیش عمه ! ولی منو که نمیتونی بپیچونی ... از زیر زبون حسامم که یه کلمه حرف نمیشه بیرون
کشید !
_ولم کن ساناز حوصله ندارم
_مگه چسبیدمت ؟ پاشو صورتت رو یه آب بزن بریم بیرون . الان تابلو میشی ها !
_به درک . حوصله هیچی رو ندارم . برو بگو الهام مرده
_الهی لال بشی تو با این حرف زدنت ! خدا نصفت کنه که انقدر مرگ و میر رو میکشی وسط !
میدونستم باز میخواد دو ساعت چرت و پرت بگه که منو بخندونه ..
_حسام بهت نگفت چی شده ؟
_نه والا ! هر کاری کردم فقط گفت از خودش بپرس من در جریان نیستم ! توام که تا بیای حرف بزنی من دق کردم
!
چیزی نگفتم ... چشمم بی هدف توی اتاق چرخ میخورد .... چه چراغ خواب بامزه ای داشت حامد . چرا تا حالا ندیده
بودمش .... خوشگل بودا !
_الهام ! باباتو صدا کنم بریم درمونگاه ؟
_چرا؟
_آخه مثل دیوونه ها به در و دیوار نگاه میکنی !
_ساناز
_جانم ؟
_پیشم میمونی ؟
_ معلومه که میمونم دیوونه !
محکم بغلم کرد ... بغضم ترکید و زدم زیر گریه ... چقدر خوبه که یکی باشه و تو همچین وقتایی بهش تکیه کنی .
نتونستم بیشتر از این بریزم توی خودم و هر چی که امروز اتفاق افتاده بود رو بهش گفتم .
بھ لحاظ روحی الان احتیاج دارم صورتمو رو خنکاۍ مزار #شھیدگمنام بذارم:)🌱...
••
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
برخی طوری زندگی میکنند که حیف است بمیرند؛
مگر میشود گفت سردار سلیمانی در بستر از دنیا رفت؟!
مگر میشود گفت #شهید_محسن_فخری_زاده در بستر فوت کرد ؟!
بواقع حیف است پیشوندنامشان در تاریخ ﴿شهید﴾ثبت نشود.
••
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|#استورے📱
|#دخترونه🤩🤭
|#آقامونه☺️😍
|#مقام_معظم_دلبری💕
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
حاج حسین یکتا: بچهها! دو دوتا چهارتای خدا با دو دوتا چهارتای ما فرق داره. یه گناه ترک میشه، همه چی به پات ریخته میشه؛ یه جا حواست پرت میشه، صد سال راهت دور میشه.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
تو پاییزی ترین بادی و
طوفانی ترین طوفان
منم آن برگِ آواره
که میرقصم به هر سازت
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
به دیدنم ڪه مے آیے
قشنگترین پیراهنِ
چهارخانه ات را بپوش...
بگذار...
قد راست ڪنم,
میانِ آنهمه مردانگے ات...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هر ڪجا هستید دلتون سبز
و خنده روی لبهاتون
الهی قلبتون طوری بخنده
ڪه خودتون صداشو بشنوین
و اون لحظه
همین امروز و همین الان باشه
🔮عصر پاییزیتون شاد 🔮
.
🍃🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت93
میترسیدم بهش نگاه بکنم و توی چشمهاش سرنزش رو ببینم ! حالا میفهمیدم که سانی همیشه عاقلتر از من بوده ...
آرزوم بود بر میگشتم به دو ماه پیش همون وقتی که باهاش درددل کردم و تو روی هم وایستادیم !
مطمئنا اگه همچین روزی رو پیش بینی میکردم حالا وضعم این نبود !
ساناز : نمیتونم اینو نگم الهام ولی خود کرده را تدبیر نیست ! تو همون روز اول باید میفهمیدی پارسا از نظر اخلاقی
مشکل داره همونجوری که من فهمیدم! حالا هم برو خدا رو شکر کن که قبل از اینکه خیلی دیر بشه این چیزا رو
فهمیدی ....
سرم رو تکون دادم .
_حماقت کردم ! اگه تو این مهمونیه کوفتی نمیرفتم چی ؟ اگه با چشمای خودم نمیدیدمشون چی ؟ هیچی برای گفتن
ندارم سانی ... هیچی
_میفهمم چی میگی الهام . ولی الان با گریه کردن و غصه خوردن چیزی عوض نمیشه ! یادته اون روز که بهت گفتم
پارسا به ما نمیخوره ولش کن و از اون شرکت بیا بیرون چی بهم جواب دادی ؟
گفتی من یه اخلاق بدی دارم که میخوام همه چیز رو تجربه کنم حواسم به خودم هست !
_که چی؟ مثال داری دلداری میدی یا میخوای با به رخ کشیدن اشتباهم بیشتر از این داغونم کنی ؟
_من طاقت دیدن گریه هاتم ندارم اونوقت بیام غمت رو بیشتر کنم !؟ میخوام بگم که تو باید پیش بینی همچین
روزی رو میکردی ...
_نمیدونم شاید حق با تو باشه
_حالا میخوای چیکار کنی؟
-چی رو ؟
_پارسا رو ... شرکت رو !
نیشخندی زدم و گفتم :
_پارسا که فقط لایق مردنه از نظرم ! ولی دوست دارم حالشو بگیرم ... مخصوصا حال اون دوست دختر جدیدشو !
_احمقانست ! ولی یه کاری هست که هنوز نصفه مونده الهام
با تعجب به چشمهای مرموزش نگاه کردم و گفتم :
_چه کاری ؟؟
بلند شد و طبق عادتش شروع کرد به راه رفتن :
_ببین گفتی که اشکان بهت کارت داده و گفته در مورد پارسا خیلی چیزها هست که باید بدونی ... و گفتی قبال پارسا
توی ماشین بهت گفته بوده که از اشکان خوشش نمیاد و یه کینه قدیمی دارن درسته ؟
_درسته ! ولی تو چی میخوای بگی؟
_خوب معلومه باهوش ! اشکان چیزی از گذشته پارسا میدونه که همین پارسا رو نگران میکنه ... شایدم اشکان قبال با
همین اطلاعاتی که داشته بهش ضربه زده ... خلاصه که دشمنی بین این دو تا میتونه به نفع تو باشه !
دهنم از تعجب باز مونده بود ... چرا خودم به این نتیجه نرسیده بودم !
_و تو این وسط میتونی یه کاری کنی
_چی ساناز ؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا
نه نیاز به وقت قبلی دارد
نه امروز و فردا میکند
صبح باشد یا شب
حالت خوش باشد یا ناخوش
لبخند بزنی یا گریه کنی
با لبخند همیشگیاش
شنوندۀ تمام حرفهایت است
شبتون خدایی 🙏