eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍سلام بر خالق زیبایی ها ✨سلام بر خالق این روز قشنگ 🤍سلام بر خالق عشق های پاک ✨سلام بر مهربان ترین مهربان ها 🤍الهی امروز حال دلتون خوب باشه
اول صبــح لبخند به لب ، به نگاهی به سلامی دلِ ما را بُردی ... 📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید حاج قاسم سلیمانی : هر کس از خدا ترسید ، خدا همه چیز را از او میترساند... و هر کس از خدا نترسید ، خدا او را از همه چیز میترساند... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
تا پیر نشدی مَشتی باش - حاج اقا دانشمند.mp3
5.48M
🎧🎧 ⏰ 5 دقیقه 👆 ✅ تا پیر نشدی مَشتی باش ═══✼🍃🌹🍃✼═══ 🎤 🔹 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
سکوت کردم و او ادامه داد: _ من پیمان رستگار هستم... دوست دکتر کله خراب. خندید و من از تعجب فقط یواشکی نگاهش میکردم. شک داشتم که او واقعاً دوست صمیمی دکتر باشد. آن همه تفاوت رفتاری در آن دو بود که مرا وادار می‌کرد مثل بهت زده ها به او خیره شوم. _میشه بپرسم دلیل سخت‌گیری‌های دوست شما چیه؟ از درون آینه وسط ماشین نگاهی به من انداخت : _حامد خیلی تنهاست... _حامد؟! _ببخشید... یادم رفت که شما اونو به اسم دکتر می شناسید... حامد دوست من خیلی تنهاست، چون هیچ یک از اعضای خانواده‌اش ایران نیستند و وقتی جنگ شروع شد مادر و پدرش از ایران رفتند و حامد برخلاف اصرار خانواده‌اش، دانشگاه را بهانه کرد... همان اوایل جنگ بود که تازه پزشکی قبول شده بود، بهانه ی خوبی هم داشت... آنقدر خوب بود که پدرش قانع شد که ایران بماند و آنها رفتند و حامد تنها شد.... بالاخره بعد از چهار سال که خواست پایان نامه بده، با اون اوضاع جنگ امکانش فراهم نشد و در عوض خودش پیشنهاد داد که داوطلب به مناطق جنگی اعزام بشه. پیمان نفس بلندی کشید. لحن صدایش هم شاید درگیر خاطرات گذشته شده بود. سرم از کنار پنجره ماشین چرخش نرمی کرد به سمت او. نگاهش به روبرو بود و انگار خاطرات را داشت در جاده خلوت و خالی روستای فیروزکوه جلوی چشمانش می‌دید. _از همونجا حامد عوض شد... یه سالی که توی بیمارستان‌های صحرایی مناطق جنگی کار کرد، کلا شد یه آدم دیگه.... اونقدر عوض شد که وقتی پدر و مادرش برای دیدنش برگشتند ایران نشناختنش... اینم اثر ارتباط با آدم‌هایه... که حتی ذره‌ای از اخلاصشون می تونه آدم رو از این رو، به اون رو بکنه.... نتیجه این ارتباط شد این حامدی که الان می بینید... اون پسر اشرافی پولدار سال ۵۸، شد حامد پور مهری که از همه چی گذشت.... از اون همه ثروت فقط یک چمدان بست و بعد از جنگ و پایان جنگ و تنها شد.... شهید شدن تمام دوستانش و رفتن خانواده اش از ایران باعث شد که داوطلب بشه تا بیاد تو روستا کار کنه و بمونه.... اوایل با خودم فکر می‌کردم حتماً یه خمپاره خورده وسط سرش که اینقدر احمقانه فکر میکنه.... اما بعدا فهمیدم حامد دیگه از دنیای پر زرق و برق آدم ها خداحافظی کرده و به دنبال سادگی و اخلاص آدمهای بی ریا میگرده.... که هیچ جایی روی این زمین براش بهتر از موندن توی این روستا نیست . _باورم نمیشه واقعاً دکتر پور مهر فرزند یک خانواده اشرافیه؟ سری تکان داد و من باز پرسیدم : _ آخه چطور؟ _اینم اثر اخلاص آدمایی که حامد سالیان سال باهاشون روزش رو شب کرده.... اخلاص ارتباط با آدم‌هایی که اونقدر بی ریا بودند که نماز های شبشون هم هزار بهونه جور می کردند که مبادا کسی از نمازهای شبشون باخبر بشه و چیزی بفهمه.... من خودم چند سالی همکارش بودم توی مناطق جنگی... با هم خدمت می کردیم، مریض بدحال داشتیم حالش خیلی بد بود.... تقریبا میتونم بگم تو کما بود.... اما سر یه ساعت مخصوص ، که همیشه نماز شب میخوند... با اینکه تو عالم هوشیاری نبود اما تمام اذکار نماز شبش رو به زبان می‌آورد.... الهی العفو میگفت اشک می‌ریخت!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴کلیپی بسیار زیبا از حاج حسین یکتا 🔹اعلام آماده‌باش رهبری: ظهور نزدیک هست... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
حس کردم که دلم از شنیدن این حرف خالی شد و او ادامه داد : _ اوایل فکر می‌کردیم داره هذیون میگه اما وقتی دیدیم که ساعت این هزیون گفتن ها، همیشه سر یک ساعت مخصوصه و درست نزدیک نماز صبح، فهمیدیم که این آدم خیلی دیگران با آدمهایی که ما توی بیمارستان دیدیم فرق داره، حالا شما فکر کن حامد از ۵ سال با این جور آدما در ارتباط بوده، مسلمه که تغییر میکنه... حتی رنگ نگاه حامد هم عوض شد.... حتی پدر مادرش هم وقتی برگشتن ایران دیگه او را نشناختند.... و هر کاری کردند که باهاشون بره، نرفت.... آخرش پدرش مجبور شد ایران را برای همیشه ترک کنه.... خونه و ماشینش رو فروخت و رفت و حامد ایران موند و همه ی زندگیش شد همون یه چمدون وسایلی که واسه خودش آورده بود.... اون پیکانی هم که الان داره رو، کم کم با حقوق خودش خرید... _ببخشید میشه یه سوالی ازتون بپرسم؟ _بفرمایید. _چرا پس اینقدر با پرستار های خانم بد رفتار می کنند؟ صدای خنده بلند پیمان در کل ماشین پیچید: _ بد نیست... یه کم حساسه فقط... آخه همه پرستار های قبلی که اومدن این روستا، توقع داشتن به جای کار توی بهداری، برند توی روستا تفریح و بچرخند... اما حامد از این جور آدما متنفره.... از کسایی که پول می‌گیرند ولی کار نمی کند... میگه ما وارد این دنیا شدیم که به خدا و مردم خدمت کنیم نه اینکه واسه خودمون فقط تفریح کنیم. نفس بلندی کشیدم. انگار حالا همه بهانه گیری های سخت دکتر برایم قابل تحمل تر شده بود. _واقعا ازتون ممنونم... اگه این حرف‌ها را بهم نمیزدید من هیچ وقت نمیتونستم دکتر رو مثل الان بشناسم. با تعجب از درون آینه نگاه کرد . _فکر کنم اگر این حرف ها را نمی شنیدم سالیان سال هم اگر می‌گذشت نمیتونستم دکتر پور مهر و خوب بشناسم. صدای پیمان باز به خنده بلند شد. _حالا انشالله توی این هفته که اومدم پیش دکتر، کاری می‌کنم که یک کم از این بهونه گیری هایش رو کم کنه... اول از همه هم گوشش رو میپیچونم که خانم جوانی مثل شما را ساعت ۱۱ صبح به صبح نفرسته فیروزکوه که از ماشین مینی بوس روستا جا بمونه و تا شب سر جاده واسته... _گفتن لازم نیست... این رو نگید... من مشکلی با این قضیه ندارم. _شما مشکلی ندارید ولی من مشکل دارم... بالاخره باید حواسش به سهل انگاری های خودش هم باشه... نمیشه که آدم از دیگران بهانه بگیره و از خودش غافل باشه. سکوت کردم و در فکر فرو رفتم. در همان افکار پراکنده ذهنم به این سوال رسیدم که حالا با آمدن آقا پیمان آندو چطور در بهداری می‌خوابند؟ که همان موقع بود که فکری به سرم زد. کلید اتاقم را از کیفم در آوردم و سمت راننده گرفتم. _این خدمت شما باشه.... _این چیه؟ _این کلید اتاق خودمه... یه اتاق ۱۲ متری که شبا اونجا بخوابید... اتفاقاً غذا هم توی یخچال دارم. و بی هیچ حرفی کلید را گرفت .
🌼 زود بــــرگرد مسیحاۍ همــہ...♡ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫الهى ❄️دراین شب زیبای زمستانی 💫سلامتی را ❄️نصیب خانواده هایمان 💫دلخوشی را ❄️نصیب خانه هایمان 💫وآرامش را ❄️نصیب دلهایمان گردان 💫و هيچ خونه اى ❄️درد و غم نداشته باشـه 💫شبتون گـرم محبت 🆔