eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
لحظه ای اشک در چشمانم نشست . اما حرف های دلش را آنقدر زیبا نوشته بود که نگذاشتم اشکانم وقفه‌ای در خواندن نامه بیاندازد. فوری با پشت دست، اشکآنم را پس زدم و آن چند خط آخر را خواندم. « برگرد مستانه... می خواهم اگر حتی نفس هایم به آخر هم رسیده باشد، تو کنارم باشی... اگر خودت میدانی که میتوانی، با این ریه های نیمه سوخته از گازهای شیمیایی ، کنار بیایی... اگر می توانی با من، که نمی دانم تا کی می توانم نفس بکشم، زندگی کنی... من هم از خدا می خواهم که تو را تا آخرین لحظات عمرم کنارم نگه دارد . برگرد... شاید نفسم تازه شد. شاید مثل همین بهاری که درختان خشک روستا را دوباره جان بخشیده، به سینه ی پر درد من هم، جان تازه ای ببخشی » و تمام! سر بلند کردم. نگاهم به درختان سیب بود و شکوفه هایش. باران بهاری نم نمک می بارید و من از شوق داشتم اشک میریختم. به اتاق برگشتم. خانوم جان منتظر حرفی از سوی من بود که بی مقدمه گفتم: _ میشه وقت ملاقات، دکتر رو دید؟ آقا پیمان با خوشحالی جواب داد: _ بله... البته امروز که ساعت ملاقات تموم شده... ولی فردا میام دنبالتون... البته با اجازه ی خانوم بزرگ. خانم جان با لبخندی که به زحمت مهارش می‌کرد سرش را کج کرد ‌ : _خوب والا... همه حرفاتون رو زدید کاراتون رو کردید... حالا شد با اجازه من! آقا پیمان فوری از ما دفاع کرد : _ نه خانم بزرگ... این دکتر و خانم پرستار، با هم دعوا کردند و خانوم پرستار شال و کلاه کرد و از بهداری زد بیرون... نه حرفی زدن و نه قول و قراری گذاشتن... حالا شما فردا بیا قدم روی چشم دکتر بزار... خوشحال میشه... بیا بیمارستان ببینش و به خودش گله کن... خود دکتر به من گفته که شما بهش گفتید، هر وقت دختری رو پسندید... شما میرید واسش خواستگاری . خانم جان سریع جواب داد: _ آره گفتم. _خوب پس مبارکه ...دکتر روستای ما، نوه ی شما رو می خواد... زحمت خواستگاریش هم پای خودتون که به دکتر قولش رو دادید . خانوم جان بلند بلند خندید : _برو به دکتر زرنگ تر از خودت بگو... خیلی بلایی جوون... رفتی دست گذاشتی روی کسی که من نتونم توی کارت نه بیارم!؟ _چشم خانوم بزرگ... همین امروز بهش میگم. خانوم جان فوری گفت : _شوخی کردم... چیزی بهش نگو.... بچه توی بیمارستان حال و روز خوبی نداره... ولش کن. از سادگی خانم جان و علاقه‌ای که به دکتر داشت، هم من و آقا پیمان خنده یمان گرفت .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰🧕🏻💕⊱ ڪاش‌ھیݘ‌گُلـے؛بࢪآے‌دِلبࢪے🌸🍃 عَطـࢪشۅ‌؛حَࢪآج‌دُنـیـآ‌نڪنہ:)' 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
: گیرتوگناهات‌نیست..! گیرتو‌کارای‌خوبیه‌ڪه‌انجام‌میدی .. ولی‌نمیگی‌خدایابه‌خاطرتو .. ـ یعنی : خدایافقط‌تو‌ببین‌حتی‌ملائکه‌هم‌نه! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الهي به اذن تو، به عشق تو، "به ياد تو" به نام تو ، و با تو براي خوشنودي تو، عهدي كه با تو داریم از "يادمان نرود" و چنان باشیم كه تو مي خواهي نه آنطور كه ما مي خواهیم.... سلام صبحتون بخیر 🌹👉 🎵
▪️وقتے بہ خاطرِ محبوبیتش پیشنهاد نامزد ریاست جمهورے شدن را دادند گُفت: من نامزد گلولہ‌ها و نامزدِ شهادت هستم.. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بعد از رفتن آقا پیمان، من ماندم و کلی سوال و جواب که خانومی داشت. با آن که حرف خاصی نزدم ولی نمی‌دانم چرا خانم‌جان طوری نگاهم میکرد که از نگاهش خجالت زده می شدم. همه چیز را فهمید و آخر سر پرسید : _دوستش داری؟ سکوت کردم و سرم را ناچار پایین گرفتم . خانوم جان خنده ای سر داد _پس واسه دکتر بود که عجله داشتی برگردیم فیروزکوه؟ فوری سرم را بلند کردم و گفتم: _ نه به خدا... نگاهش در چشمانم چرخی خورد که باز جهت نگاهم را عوض کردم . _پسر خوبیه... همون باری که اومدم روستا و دیدمش متوجه این قضیه شدم... من از خدا بود که دکتر تو رو از من خواستگاری کنه. لبم را گزیدم و فوری گفتم : _تو رو خدا این طوری جلوش حرفی نزنید. _نترس نمیگم... حالا فردا که رفتیم عیادتش گوشش رو می پیچونم که چرا اول به خودم نگفته. آن شب تا دیر وقت در مورد حرفهای خانوم جان و نامه دکتر و صحبت های آقا پیمان فکر کردم و زمان چقدر در گذر یادآوری خاطره ها، زود می گذشت. فردای آن روز با وسواس خاصی که از من بعید بود، لباس انتخاب کردم و انگار آن روز از همان اول صبح، برای دیدار دوباره با دکتر عجله داشتم. و مدام به خانم جان که همه ی کارها را به همان روز، واگذار کرده بود، غر میزدم. _آخه الان موقع شستن قالیچه است؟.... آخه الان موقع غذا درست کردن بود؟ و از این آخه الان ها، زیاد بود. اما بالاخره ساعت رسید به زمان ملاقات و آقا پیمان طبق قولی که داده بود، راس ساعت 2 دنبالمان آمد. دلشوره گرفتم و مضطرب شدم و اصلاً شاید گیج شده بودم که قرار است من از او خواستگاری کنم یا او از من؟! که اینطوری مضطرب و گیج گشته بودم! انگار قرار بود حرف های مهمی را بزنیم. خانم جان یک جعبه شیرینی گرفت و با همراهی آقا پیمان، وارد بیمارستان شدیم. من پشت سر خانم جان قدم بر می داشتم و نگاهم به جعبه شیرینی بود که خانم جان به زور روی دستم گذاشته بود . آقا پیمان وارد اتاقی شد و ما به دنبالش. اول خانم جان و بعد من. تا چشمم به تختی افتاد که آقا پیمان بالای سرش ایستاده بود، حالم بد شد. لحظه ای ماسک اکسیژن روی دهانش را برداشت و با خانم جان سلام و احوال پرسی کرد و من نمی‌دانم چرا دوست داشتم زودتر فرار کنم از زیر نگاهی که سمت من خیره مانده بود. میان مکث های کلامش که از تنگی نفس بود، یک سلام ساده گفتم و همان لحظه نگاهش با نگاهم تلاقی کرد. فوری خودم را کنار شانه خانم جان کشیدم و جعبه شیرینی را روی میز پایین پایه تخت بیمار گذاشتم .
02.mp3
13.3M
صوتی🎧 📜 به روش (تندخوانی)✨ باهدف انس باقران درماه 🌷
🤲 دعای روز دوم 🌺 خدایا در این ماه مرا به خشنودی خودت نزدیک کن @tamaddonsazy
- ازقشنگ‌ترین‌لحظہ‌هـٰا؟! +اون‌وقتی‌که‌بینِ‌نامحرم‌هاچشماشو می‌ندازه‌پایین‌به‌حرمتِ‌چشمایِ‌خوشگلِ مھدیِ‌زهرا(:"💔✨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خودم را کنار شانه ی خانم جان کشیده بودم که خانم جان گفت: _چکار با خودت کردی پسرجان؟ صدای خفیف و ضعیفش را شنیدم: _چی بگم خانم بزرگ... یه عزیزی رفت و من از رفتنش مریض تر شدم. دلم لرزید که خانم جان که انگار نه انگار همه چیز را می‌دانست گفت: _خدا رحمتش کنه.... همه رفتنی هستیم اینکه نمیشه شما خودتو واسه یه غم اینجوری کنی! خنده ام گرفته بود و به سختی صدای قاه قاه خنده ام را پشت لبانم مهار میکردم که خانم جان ادامه داد: _منو مستانه میخوایم بریم روستا تا سیزده بدر هم میمونیم... زودتر مرخص شو که بیای عیددیدنی ما. _چشم خانم بزرگ. سکوت چند دقیقه ای حاکم شد. هیچ کس هیچ حرفی برای گفتن نداشت تا اینکه خانم جان این سکوت را شکست. _ما میریم که استراحت کنی... پیمان هم فوری گفت : _من شما رو میرسونم روستا... فکر کنم بی بی خیلی از دیدنتون خوشحال بشه... _ان شاالله بهتر بشی پسرم. خانم جان سمت در رفت که دکتر گفت‌: _میشه چند لحظه با خانم پرستار صحبت کنم؟ خانم جان نگاهی به من انداخت. سرم را با شرم پایین انداختم که صدای خانم جان را شنیدم: _ما پایین توی حیاط بیمارستان منتظرت هستیم. آقا پیمان با شیطنت به بازوی دکتر زد و چشمکی حواله اش کرد و همراه خانم جان از اتاق خارج شد. من ماندم و او و نگاهی که به هر چیزی چنگ میزد برای فرار کردن از نگاه به چشمانش! _مستانه. نمی‌دانم چرا بغضم گرفت و سکوتم ادامه دار شد. _هنوز از من دلخوری؟ خودم هم نمی‌دانستم واقعا که هنوز دلخور هستم یا نه و او ادامه داد: _اگه قول بدی بری روستا و بمونی منم قول میدم یکی دو روزه مرخص بشم و برگردم روستا. نگاهم روی دستان گره کرده ام بود که پرسید: _میری روستا؟ نفس بلندی کشیدم. باید میشکست این سکوت سخت که شکسته شد: _دو روز بهت مهلت میدم که برگردی... وگرنه با خانم جان برمیگردم فیروزکوه. تشعشات لبخندش را حس کردم. با آنکه چشمانم هنوز به دستانم بود که گفت : _بخاطر تو حتما. سر بلند کردم و لحظه ای چشمانم سمت چشمانش کشیده شد. لبخند لبش آنقدر زیبا بود که آرامم کند و همه ی دلخوری هایم را از بین ببرد.
14000125_40583_128k.mp3
35.91M
🎧 بشنوید صوت کامل بیانات رهبر انقلاب در محفل انس با قرآن کریم در ماه مبارک رمضان👆 ١۴٠٠/٠١/٢۵ ‌••※[@tooba135]※••
✅نکات کلیدی جزء اول ✍ما را در شبکه پیام رسان ایتا دنبال کنید👇👇 🆔@hozehdamghan
✍️ما را در شبکه پیام رسان ایتا دنبال کنید👇👇 🆔@hozehdamghan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنور دلت که گرم باشد نان مهربانی اش را می خوری هرچه دلت گرمتر مهربانی ات بیشتر و روزگارت آبادتر است🌷سلام صبحتون عالی🙏 🌹👉 🎵
🦋 ڪی شود با ࢪطب وصݪ ٺو افطار ڪنم؛ روزه هجࢪ ٺو از پاے یینداخٺ مࢪا💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توےایݩ‌انتخاباٺ‌پیش‌رۅ...🖇 ڪسےرۅانتخاب‌ڪݩ‌کہ‌...✋🏻 حرف‌ࢪهبࢪٺ‌رو‌زمیݩ‌نندازه...♥️ ✌️🏻 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍♥️ آتش بس این جنگ و جدال است ! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[•﷽•] .◥نماهنگ منجی موعود 📢نشر بدیم برای تعجیل در فرج آقا اللهم عجل لولیک الفرج ــــــــ ــــــ ــــ ــ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
همراه آقا پیمان به روستا برگشتیم. چقدر دلم برای روستا تنگ شده بود. با آن که فقط سه چهار روزی بیشتر از روستا دور نبودم اما احساس می کردم یک سال است که روستا را ندیده ام. پس از توقف ماشین، کنار در ورودی بهداری ایستادم و نگاهم به بهداری و خانه‌های روستا خیره ماند. خانم جان با تامل از ماشین پیاده شد و به سمتم آمد. هنوز نگاهم روی شکوفه های درختان روستا بود و آن پیچکی که از دل باغچه کوچک بهداری سر در آورده بود. خانم جان کنار گوشم، آهسته زمزمه کرد: _ پس با دکتر دعوا کردی که اومدی فیروزکوه! به سمت خانم جان چرخش کردم. _شما هم عجب گوش دکتر رو پیچوندید! لبخندی به لب آورد. _دلم نیومد... نفس واسش نمونده بود... ولی ببین با پسر مردم چه کردی که دیگه نفسش در نمی آد. آقا پیمان در حالی که ساک من و خانم جان را به سمت بهداری می‌برد گفت: _ بفرمایید داخل خانم‌ بزرگ. خانم جان سمت بهداری رفت و من هم دلم را از دیدن شکوفه های زیبای بهاری نشسته روی درختان روستا کندم و سمت بهداری رفتم. اما با ورودم به بهداری،. بی اختیار سمت اتاق ته حیاط کشیده شدم و تا در اتاق را باز کردم، چشمم به همان کپسول اکسیژن دکتر افتاد و جای خالی اش. دلم لحظه ای گرفت. بی اجازه وارد اتاق شدم و در میان ریخت و پاش های اتاق مشغول جمع و جور کردن شدم. روی کرسی اتاق، یک تکه کاغذ بود و خودکار و ظرف میوه ای که تنها پوست سیب خورده شده ای، در دل خود داشت. اما آن کاغذ روی کرسی، نظرم را جلب کرد. یک خط آشنا بود و خوش خط. خم شدم و با کنجکاوی متن روی کاغذ را خواندم . ای آنکه مـــرا بــرده ای از یاد ، کجایی ؟ بیــگانه شدی ، دست مریـــزاد ، کجایی ؟ در دام تــوأم ، نیست مـــرا راه گـریـزی من عاشق ایــن دام و تو صیّاد ، کجایی ؟ محبوس شدم گوشه ی ویـرانه ی عشقت آوار غمت بـر ســـرم افتـــاد ، کجایی ؟ آســودگی ام ، زنــدگی ام ، دار و نـدارم در راه تــو دادم همه بـر باد ، کجایی ؟ اینجا چه کنم ؟ ازکه بگیرم خبرت را ؟ از دست تــو و ناز تو فریاد ، کجایی ؟ دانم که مــرا بی خبـــری می کشد آخر دیــــوانه شــدم خانه ات آباد ، کجایی ؟ ناگهان در اتاق باز شد. آقا پیمان بود، نگاهی به من انداخت. _ببخشید دیگه... حامد که مریض احوال بود، منم فقط وقت می کردم که ازش پرستاری کنم... دیگه نمیتونستم به مرتب کردن اتاق هم برسم. کمرم را صاف کردم و در حالیکه تکه کاغذ روی کرسی را میان کف دستم می‌فشاردم گفتم : _مهم نیست... الان خودم مرتب می کنم. و بعد در حالی که بشقاب میوه ی روی کرسی را بر می داشتم، شنیدم که گفت: _ به خدا کلی حامد سرم غر زد که چرا این قدر شلخته شده ام... ولی دلم به کار نمی رفت... حال جسمی‌اش که هیچ، حال روحی اش هم خیلی خراب بود... با همان نفسهای یکی در میانشان، آه می‌کشید طوری که تمام اعصاب و روان من را هم خراب کرد... آخر سر یک شب با او دعوا کردم . همان پای ظرف شویی ایستاده بودم که خشکم زد تا باز هم بشنوم. دلم برای دکتر سوخت آنقدر که دیگر نمی توانستم کاری انجام دهم، سمت آقا پیمان چرخیدم و او ادامه داد: _ بهش گفتم تو که عرضه ی دوری نداری... چرا عشقت رو انکار کردی که خانم پرستار رفت؟!... جوابی نداد و سکوت کرد و در فکر فرو رفت ... فردای همان شبی که با او دعوا کردم، حالش آنقدر بد شد که مجبور شدیم ببریمش به بیمارستان... اونجا بود که بهش دوباره گفتم که، مطمئن باش درمان این دردت دست دکتر و پرستار و دارو نیست... درمان دردت و حال روحیت، خودت هستی... باید اعتراف کنی به همون. چیزی که انکارش تو رو داره از پا در میاره... همین حرفم باعث شد که اون نامه را براتون بنویسه . توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
رمضان؛ ماهـےاستـ‌كھ‌ابتدایش‌رحمتـ‌است‌و میانھ‌اش‌مغفرت؛ وپایانش‌آزادۍازآتش‌جھنم🌿'! 🌙 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زِ گهواره تا گور...♥️🌿 (امیری حسین و النعم الامیر..) ♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞 - دستشو کشید رو موهام که داد زدم:به من دست نزن فهمیدی؟ خیلی خوب خانومی پاشو من به جهنم پاشو به ارش شیر بده ارش تو بغلش بود و داشت گریه میکرد از جام بلند شدمو ارش از تو بغلش گرفتم و پشتم و کردم بهش و به ارش شیر دادم اومد جلوم نشست و با دیدن اشکام گفت: الهی قربونت برم گریه نکن ،خوب نیست با اشک به بچه شیر بدی ها جوابشو ندادم ارش و ازم گرفت و که باعث شد گریه ارش در بیاد.چیکار میکنی؟ با جدیت گفت...👇👇 https://eitaa.com/joinchat/999555136Cde41e2ed56
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺سـلام صبح زیباتون بخیر 🌿حال دلتون خوب وجودتون سلامت 🌺زندگیتون‌غرق‌درخوشبختی ایام به 🌿کامتون و روز و روزگارتون شـاد... ‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌═══‌‌‌‌♥️ ♥️═══
به هسته ی خرما دقت کردید؟؟!!🤔 💠در هسته ی خرما یک پوسته ی نازکی هست که خدای کریم از آن به عنوان قِطمیر یاد کرده ،می فرماید: مایَملِکونَ مِن قِطمیر! ای انسان مالکیت تو این اندازه هم نیست 💠داخل این پوسته یک رشته ی خیلی نازک هست که خدا از ان به عنوان فَتیلا یاد میکند و میفرماید لایُظلَمونَ فَتیلا نساء ایه ۴۹ خدا حتی به این اندازه هم به کسی ظلم نمیکند! 💠تو خود هسته ی خرما روزنه ای هست که از آن با عنوان نقیرا یاد کرده میفرماید لایُظلمون نقیرا (۱۲۴ نساء) به این اندازه ی کوچکتر هم خدا به کسی ظلم نمیکند پس چرا ما این همه گرفتار بلا و سختی میشیم؟! از خودمونه 💠در ایه ی ۴۸ نساء میفرماید ان الله لایُغفِر عَن یُشرِکَ بِه نمی بخشم هر کس را که شرک ورزید یعنی چی؟ یعنی از اینده ترسیدم😰 از ازدواج ترسیدم😰 از اولاد دار شدن ترسیدم😰 از ابرو ترسیدم😰 دنبال طلسم وسحر وجادو رفتم🤥☠ ❌اینها همه شرک است❌ پس چه کنیم ببخشه!!😭 🔅اموزش: شرک را بشناسیم 🔅استغفار: ایه ی ۵۲ هود، یا قوم اِستَغفروا ربَّکُم حالا استعفار یعنی چی؟ ⛔️دیگه دروغ نمیگم از ترس ⛔️دیگه دل کسی رو نمی رنجانم ⛔️دیگه کینه توزی نمیکنم ⛔️خشمم را کنترل میکنم ⛔️ناسزا نمیگم ⛔️و....... 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🌹@farhangi_whc🌹 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
doa_allahomma_rab_shahr_ramezan.mp3
259.5K
دعای «اللَّهُمَّ رَبَّ شَهْرِ رَمَضَانَ » ✍️ما را در شبکه پیام رسان ایتا دنبال کنید👇👇 🆔@hozehdamghan