فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چگونه درِ خانه خدا برویم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_186
نگاهم یک دور کامل در جمع چرخید. معصومه خانم گوشه ی بند کیف جیرش را گرفته بود و طوری با آه کشیدن آنرا دور انگشت اشاره اش می پیچاند که گویی مشکل بند کیف است!
و آقای رستگار نگاهش را با اخم به گل های قالی دوخته بود. پیمان هم آشفته به نظر می رسید و هر از گاهی نگاهی به پدر و مادرش می انداخت.
من و حامد هم تنها منتظر شروع صحبت ها بودیم. با آمدن گلنار که لباس محلی زیبایی به تن کرده بود، لبخند زدم.
سلامی گفت و یکراست رفت سمت آقای رستگار، و مقابلش تا کمر خم شد.
_بفرمایید.
_ممنون.
یک استکان چای برداشت که گلنار سمت معصومه خانم رفت.
_بفرمایید.
_ممنون میل ندارم.
و سمت پیمان چرخید. به وضوح سرخ شدن گونه های گلنار را دیدم. و پیمان نگاهی به او انداخت و استکان چایش را برداشت.
_ممنون زحمت کشیدید.
انگار همان دو کلمه ای که اضافه تر از ممنون بر زبان پیمان نشست، موجب ناراحتی مادرش شد. چپ چپ نگاهش کرد و زیر لب چیزی گفت که شنیده نشد.
گلنار هم پس از تعارف کردن چای ها، کنار بی بی نشست.
_خب جناب رستگار... این خونه زندگی ماست... پسرتون بازم دختر منو رو میخواد؟
پیمان فوری سر بلند کرد:
_بله...
اما مادرش فوری زبان باز کرد :
_آقای محترم... پسر من بچگی کرده... اصلا ما در شأن این روستا و اینجا نیستیم.
آقا پیمان بالافاصله گفت:
_من تصمیمم رو گرفتم... قراره تو همین روستا بمونم و زندگی کنم.
صدای اعتراض پدر و مادر آقا پیمان بلند شد:
_چی میگی پیمان؟!
_بله... من دیگه به شهر برمیگردم... همینجا کنار رفیقم میمونم و تو بهداری کمکش میکنم. قراره یه درمونگاه کنار بهداری بزنن که اونجا کار میکنم.
معصومه خانم با غیض رو به حامد کرد و گفت :
_بفرمایید... اینم از اثرات دوستی با شماست... واسش مطب گرفتیم، اومده توی یه روستا کار کنه.... یعنی خاک تو سر من با این پسرم.
آقای رستگار فوری دست خانمش را به نشانه ی آرامش گرفت و پرسید:
_اگه بخوای همچین کاری کنی دیگه نباید سراغی از ما بگیری... میفهمی اینو؟
سکوت پیمان خودش عین جواب بود. دلم بدجوری در آن لحظات برای گلنار سوخت. حس تحقیری که در چشمان مادر و پدر پیمان ظاهر شده بود،. قطعا در دل پاک و بی ریای گلنار اثر میگذاشت.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بھزودۍتوقدسپاستیل
میخوریم😎😂✌️🏾❗️
ایزۍ ایزۍ تامام تامام !
#چطوریجوندل😴❓
راستی از اسقاطیل چه خبر ؟!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
:
,,دههادلیلوجود دارهکهامسال
منرأی بدم✌️
اما...
#انتخابات
『 پاسدارِوَصیتِحاجقاسم 』
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_187
چند دقیقه ای سکوت حاکم شد. اصلا این جلسه به جلسه ی خواستگاری نمی مانست.
بالاخره مش کاظم حرف آخر رو زد.
_چایتون سر د نشه... آقا پیمان... شما هم چاییتو بخور و همراه پدر و مادرت برو... دختر من به درد شما نمیخوره.
نگاه گلنار هم سمت پدرش چرخید. مضطرب بود اما چیزی نگفت. و پیمان اول سر بلند کرد و به گلنار نگاهی انداخت. و بعد رو به مش کاظم گفت:
_اگه تونستم راضیشون کنم که تا اینجا بیان... پس میتونم راضیشون کنم سر سفره ی عقدم بیان.
معصومه خانم آنقدر از شنيدن اين حرف پسرش، عصبی شد که بلند گفت:
_شاید پدرتو راضی کردی... ولی من یکی نمیام.
و بعد برخاست و همراه با اشاره ی دست به همسرش، گفت :
_بلند شو رستگار... دیگه حرفی واسه گفتن نیست.
گلنار هم همراه آنها برخاست. معصومه خانم تا مقابل گلنار رفت و نگاهی به سر تا پایش انداخت و سری از تاسف تکان داد. میدانستم این نگاه معصومه خانم با دل گلنار چه خواهد کرد!
آقای رستگار هم پشت سر همسرش رفت و پیمان.... کمی مکث کرد مقابل گلنار و نگاهی سمت مش کاظم انداخت.
_من یه آدم سرسختی هستم... اگه صدبار دیگه هم بیام می یام... چون وقتی قصد انجام کاری داشته باشم انجامش میدم حتما... حالا به هر قیمتی... صبرم هم زیاده.
او هم رفت که حامد نفس حبس شده اش را در هوای سنگین اتاق خالی کرد:
_مش کاظم!... مگه نگفتی اگه یه جلسه خانواده ات بیان دیگه مشکلی نیست... پس این چه حرفی بود که زدی؟
نگاهم سمت مش کاظم رفت.
_من با نون حلال این دختر رو بزرگ کردم... حالا اگه پسرشون دختر منو میخواد، مشکل من نیست... اونا باید به ساز پسرشون برقصن... یه طوری رفتار میکنن انگار من التماسشون رو کردم بیان خواستگاری!
گلنار فوری از جا برخاست تا از اتاق بیرون برود که مش کاظم بلند گفت:
_نری واسه این پسر اشک بریزی ها... این تکلیفش با خودش هم معلوم نیست... دو هفته قبل ناراحت شد از من که بهش گفتم تو دختر منو میخوای... حالا اومده خواستگاری!
گلنار سر برگرداند سمت پدرش و جواب داد:
_باشه... ولی به مراد هم جواب بله نمیدم.
و انگار مش کاظم از یاد برده بود که مراد همانی است که تو دهان گلنار زده.
_اون فرق داره.
گلنار عصبی پرسید:
_چه فرقی داره؟... دست بزن هم داره... هنوز خواستگارم زده تو دهنم... سر مستانه رو شکسته... من زنش نمیشم.
مش کاظم دادی زد که گلنار پا به فرار گذاشت و حامد دست مش کاظم را محکم گرفت:
_راست میگه خب... از حالا وقتی واسه همه شاخ و شونه میکشه، پس فردا که دخترت رو عقدش کردی که دیگه حریفش نیستی.
و مش کاظم متفکرانه در سکوت به حرفهای حامد اندیشید.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
#بیوگࢪافے🌱
" وَ بِجَنابِڪَ اَنْتَسِبُ فَلا تُبْعِدني... "
{وچهخوشبختممنڪهتورادارم..}
مهد ـیــــــــ (عج)جـــــــانم♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شایدتلنگر 🌿
شهداشرمندهایم🥀
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•••°°°✨
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم ❤️
#یــاحسیــن
آبروی حسین به کهکشان میارزد
یک موی حسین بر دو جهان میارزد🌱°•
گفتم که بگو بهشت را قیمت چیست
گفتا که حسین بیش از آن میارزد❤️°•
فـــداے تو شـــوم اے حســـین جانــم
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
✨🌼✨
مجبور شدم به هر کسی رو بزنم
در محضر هر غریبه زانو بزنم
تحقیر شدم ، چون که فراموشم شد
یک سر به ضامن آهو بزنم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹چون خدا هست مرا از همه طوفان غم نیست . .🤍›
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تلنگر
گاهےیکجوابنیمهتلخبهپدرومادر
کدورتوظلمیمیآوردکهصدتانماز
شبخواندن،آنراجبراننمیکند ...!
🌿¦⇢ آیتاللّٰھفاطمینیا
•.🍊|
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•