eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
⚠️ تلنگرانه 🌸ﺭﻭﺯ‌ ﻗﯿــﺎﻣـﺖ ﻧﯿﮑـی‌ﻫﺎﯾمــان‌ را به ﻣﺤﺒـــﻮﺏ‌ﺗﺮﯾـﻦ ﻓـــــﺮﺩ‌ ﺯﻧﺪﮔﯿمــان ﻧﺨـﻮﺍﻫیــــم‌ﺩﺍﺩ…🖐🏻 ﺍﻣـﺎ‌ مجـﺒــﻮﺭ ﻣﯿﺸﻮیـم‌ بـﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﯿـﮑﯽ‌ﻫﺎیمـان ﺭﺍ بـﺪﻫیـم ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ مـﺘﻨﻔــﺮ ﺑﻮﺩیـم🔥ﻭ ﻏﯿﺒﺘﺶ را ﮐﺮﺩیم!!! ⛔️ … اوج‌ حمــاقت‌ است‌ نه‌ زرنـگی‌! ✅ زرنـگی‌، بنـــدگی‌ خــداسـت ❤️در آغوش خدا باشید❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 هرقدر نشستیم درون غار، بلکه باران کم شود، نشد که نشد. باران شدت گرفت و گلنار بیقرارتر از من برای بازگشت، کنار دهانه ی غار ایستاده، گفت: _الان بابام نگران میشه. _خب میخوای برگردیم؟... فوقش هر دوتامون یه سرمای حسابی میخوریم. نیم تنه اش سمتم چرخید. دست به سینه گفت: _سرماخوردگی که خوبه... الان سنگا لیز شدن‌، پرت نشیم و سرمون نشکنه و نمیریم مهمه. خندیدم و لرزی از شدت سرما بر وجودم نشست. _من که همین الانشم لرز کردم. سمتم جلو آمد و روبرویم کف زمین نشست. _به نظرت الان بقیه چی فکر میکنن؟... اصلا الان ساعت چنده؟ نگاهم به تاریکی هوا افتاد. _باید نزدیکای 7 یا 8 شب باشه... من که بدم نمیاد حامد نگرانم بشه... _خیلی بی انصافی... گناه داره. _گناه نداره... دلمو بدجوری شکسته. _چی گفته مگه؟ اخمی حواله ی گلنار کردم. _ببخشیدا... محرمانه است... زن باید محرم شوهرش باشه. تابی به گردنش داد و سرش را از من چرخاند. _اوه!... شوهر!....خیلی خب حالا یکی ندونه فکر میکنه تا قبلش خیلی رازدار بودی... تا عروسی کردی رازدار شدی ها! _راست میگی خودت بگو... آقا پیمان توی این چند ماهه چیا بهت گفته؟ _رازه. چشمانم را با غیض از او گرفتم که خندید : _خیلی خب بهت میگم... گه گاهی برام نامه مینویسه. _نامه؟!... چه جوری دستت میرسونه؟! _یه روز اتفاقی همو تو روستا دیدیم... اومده بود باغ بابام که باهاش حرف بزنه... ولی بابام نبود و من طبق عادت تو باغ تنها بودم... خیلی حرف داشتیم که یه درخت نشون کردیم که لای شاخه اش نامه برام بذاره... از اون روز به بعد هر چند روز برام نامه نوشت. با شوق پرسیدم: _چی می‌نوشت حالا؟ سرش را پایین انداخت و گفت: _نوشت که چقدر تا حالا نظرش نسبت به من عوض شده... نوشته بود تازه منو شناخته‌ و حاضره پای این شناختش بمونه... گفته بود مادر و پدرش هم اگه منو بشناسن موافقت می‌کنند... خیلی داره باهاشون حرف میزنه... این آخری تونست پدرش رو راضی کنه که.... _که چی؟! _که من اینجوری سر از غار درآوردم دیگه. پوزخندی زدم و گفتم : _گلنار... شاید نبود ما، برای بقیه یه درسی بشه. _چه درسی؟! _همین پدر شما... بفهمه چقدر سرسختانه میخواسته تو رو به زور شوهر بده... همین که با پیمان مخالفت میکرده... همین که اونقدر تو اذیت شدی که حاضر شدی از خونه بزنی بیرون تا یه جایی بتونی فریاد بزنی و خودتو خالی کنی. آهی کشید و گفت: _کاش اینا رو متوجه بشه... خب اینا که همه پدر من بود... آقا حامد شما چی؟ سکوت کردم و تو دلم گفتم: _که بفهمه... وقتی امید رو از زندگی یه آدم بگیره سر به کوه و دشت میذاره تا دوباره امید رو به زندگیش برگردونه. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
عمریست که در انتظار او ماندیم در غربت سردخویش جا ماندیم او منتظر ماست تا برګردیم ماییم که در غیبت کبری ماندیم کاش صدای انا المهدی به گوش برسد کاش این انتظار به پایان برسد کاش یوسف زهرا به کنعان برسد کاش کلبه احزان به گلستان برسد کاش ته این قصه به کربلا نرسد
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 ماندگار شدیم در غاری که صدای باران در آن پیچیده بود. گلنار که سر شب با آب باران وضو گرفته بود و نمازش را خوانده بود، اما حالا گلنار نگران به نظر می‌رسید. مدام کنار دهانه ی غار قدم میزد که گفتم : _الان واسه چی هی راه میری؟... به قول خودت کاری نمیشه کرد... پس بشین دیگه. _میدونم بابام نگران شده. جلو آمد و مقابلم نشست. _خب حامد هم نگران شده... ولی چکار کنیم؟... میخوای همین حالا زیر این رگبار بریم تا خودمون رو پرت کنیم از صخره ها؟ خندید : _خب معلومه که نه... _خب پس... دیگه کاری نمیشه کرد. گلنار آهی کشید و آرام گرفت. حتم داشتم ساعت از 12 شب هم گذشته. نگاهم به دهانه ی غار بود و بارشی که تمامی نداشت. ناچار هر دو کنار هم تکیه به دیوار سرد و سنگی غار، خوابمان برد. و زمان در پس آن خواب شیرین، از یاد رفت. _مستانه... مستانه. چشمانم به سختی از خواب دل کند و باز شد. _چی شده؟ _بلند شو صبح شده... باران تموم شده... هوا خوبه... نماز بخونیم و برگردیم. چشمانم را با چندبار باز و بسته کردن به دهانه ی غار دوختم. هوا رو به روشنایی فجر بود. با قطرات بارانی که دیواره ی غار می‌چکید، وضو گرفتیم و نماز خواندیم. با آنکه شب عجیبی را پشت سر گذاشته بودیم اما همین که از غار بیرون آمدیم با هوای پاک و دلنشین صبحی باران زده، نفس عمیقی کشیدیم و راه افتادیم. سنگ و صخره ها هنوز خیس بود و لیز. و با آنکه هوا رو به روشنایی بود اما تازه متوجه شدم که چقدر کار عاقلانه ای کردیم که شب گذشته، در آن تاريکی و زیر باران برنگشتیم. وقتی به بهداری رسیدیم خورشید طلوع کرده بود و هوا روشن شده بود. اما با نزدیک شدنمان به در بهداری ماشین آقا پیمان را جلوی در ورودی بهداری دیدیم و صدای بلند مش کاظم به گوشمان رسید. _همش تقصیر توئه... واسه چی اومدی خواستگاری دختر من... وقتی میدونستی پدر و مادرت ناراضی هستن. و صدای آقا جعفر هم پشت سرش برخاست : _آروم باش مش کاظم... این بنده خدا که گناهی نداره. _گناهی نداره؟!... دختر من واسه خاطر این از خونه فرار کرده. _اگه فرار بوده پس خانم پرستار کجاست؟ اونکه فرار نکرده؟... شاید بلایی سرشون اومده... یه اتفاقی افتاده. گلنار نگاهی به من انداخت و آهسته گفت: _حالا چکار کنیم مستانه؟ _کاری نمیشه کرد میریم دیگه. و همراه هم وارد حیاط بهداری شدیم. حامد روی پله ها نشسته بود. آقا پیمان در حیاط بهداری راه می‌رفت. مش کاظم و آقا جعفر هم کلافه و نگران بودند که با ورود ما، نگاه همگی سمت ما جلب شد. اولین نفر حامد عکس العمل نشان داد و از جابرخاست و زیر لب زمزمه کرد: _مستانه! و بعد از آن پیمان که نگاهش به گلنار بود، از تعجب لب گشود: _اومدن! و در آخر مش کاظم که تنها لحظه ای آرامش در نگاهش نشست و سپس سمت گلنار حمله کرد و او را به باد کتک گرفت. من و آقا پیمان و آقا جعفر او را از گلنار دور کردیم که فریاد کشید. _میدونی من از دیشب تا حالا چی کشیدم؟... میدونی؟ و به جای گلنار من جواب دادم. _این کارا چیه مش کاظم؟... لااقل بذار حرف بزنیم بعد قضاوت کن. نذاشت ادامه ی حرفم را بزند و بلند فریاد زد. _همش تقصیر توئه... فکر می‌کردم عاقلی و دوست خوبی واسه دخترم میشی... ولی تو با این کارات داری پشیمونم میکنی که همچین فکری داشتم. و بعد سمت گلنار آمد و دستش را گرفت و کشید تا همراهش برود که بلند فریاد زدم: 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
آدم اگر جنسش خوب باشد، اصلا به آنچه خدا دوست ندارد علاقه هم ندارد.🍃 - 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌱 ‏- " الخِيَر فيما يختاره الله لنآ ، ♥ Whatever Allah chose ، is the best for us. چیزی که خدا انتخاب میکند برایمان بهتر است. ❤ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
همه چیز خداست... - nojavan.khamenei.ir.mp3
4.99M
🎧 | همه چیز خداست... 🍃 خودمان هیچیم! اگر خیال کنید چیزی هستیم، بدانید خطا کردید؛ خمینی هم هیچکاره است... ‌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕊 ده‌هادلیل‌وجودداࢪد، ڪہ‌امسال‌رأےبدهیمـ ! امامهمترین‌دلیل: وصیت‌حاج‌قاسـم‌ڪہ‌گفت: جمهورےاسلامۍایࢪان‌حࢪم‌است! ومابایدباتمامـ‌توان‌ازحࢪم‌دفاع‌ڪنیمـ✊🇮🇷 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
|خاطره‌شہدا🕊| ────── یهومیومدمیگفت: «چراشماهابیکارید⁉️»😑 میگفتیم: «حاجی! نمیبینےاسلحہ‌دستمونہ؟!یاماموریت‌ هستیم‌ومشغولیم؟!»🤦🏻‍♂° .میگفت: «نہ‌..بیکارنباش! زبونت‌بہ‌ذکرخدابچرخہ‌پسر...🍃° همینطورکہ‌نشستےهرکارےکہ‌میکنے ذکرهم‌بگو :)»📿 وقتےهم‌کنارفرودگاه‌بغداد زدنش😔 ‌تۅ ماشینش‌کتاب‌دعاوقرآنش‌بود ..🎈🖇 . ☁️⃟🍁¦⇢ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 _واستا مش کاظم. ایستاد با غضب نگاهم کرد و من در حالیکه هیچ انتظار همچین برخوردی از مش کاظم را نداشتم گفتم : _مقصر من نیستم.... مقصر خود شمایی.... اگه گذاشته بودی دخترت جلوی روی خودت حرفاش رو بزنه، گذاشته بودی فریادهاشو بزنه تا خالی بشه، با من نمی اومد تا دم غار تا فقط بتونه فریاد بزنه که؛ خدا، چرا باید زورکی ازدواج کنه؟!... این نتیجه ی سکوت گلنار بود که شما خواستی سکوت کنه. نفس های مش کاظم هنوز از عصبانیت تند بود اما به همه ی حرفهایم گوش داد و من ادامه دادم: _ما نمی‌خواستیم دیر بیاییم و نگرانتون کنیم... اما اون باران شدید دیشب نذاشت از صخره ها پایین بیایم. مش کاظم تنها نگاه تندی به من و بعد به گلنار انداخت و دست گلنار را رها کرد و از بهداری رفت. گلنار با سری افکنده، رو به آقا جعفر و پیمان و حامد گفت : _از همه معذرت می خوام که باعث نگرانیتون شدم... و بعد نگاه چشمان پر اشکش سمت من آمد و رفت. با رفتن او، آقا جعفر هم خداحافظی کرد و گفت: _الهی شکر که بخیر گذشت. بعد از رفتن آنها، پیمان نفس بلندی کشید و با لحنی کنایه دار گفت: _منم الانم داغونم... خوب نیست بمونم وگرنه ممکنه باز یه دعوایی راه بیافته... برمیگردم شهر . بعد از رفتن پیمان،من و حامد تنها شدیم. هنوز روی پله ها ایستاده بود که نگاهم سمتش برگشت. اخم میان ابروان مشکی اش بیشتر دلم را برد تا مرا بترساند! چند ثانیه ای نگاهم کرد و بی هیچ حرفی سمت اتاقش رفت. دنبالش نرفتم. به اتاق ته حیاط رفتم و اول از همه لباس های نَمدارم را عوض کردم و برای ناهار تنها یک دمپختک گوجه گذاشتم و زیر کرسی گرم خزیدم و نفهمیدم چطور از خستگی و کمبود خوابی راحت، خوابم رفت. همان چند ساعت خواب به من خیلی چسبید. اما تمام تنم کوفته بود از سرمای شبی که در غار سپری شده بود و هنوز نمیخواستم دل از خواب بکنم که صدای باز شدن در اتاق، مرا مصمم تر کرد برای وانمود کردن . قطعا حامد بود. قدم هایش که سمت کرسی می آمد، داشت تپش های قلب مرا زیاد می‌کرد. تمام سعی ام در این بود که پلک هایم تکان نخورد که با آمدنش کنار کرسی، بی اختیار پلکم لرزید. درست کنار من و بالای سرم، نشست. سایه ی سنگین نگاهش روی صورتم افتاد و چقدر جان کندم که خودم را به خواب بزنم. دستی روی پیشانی ام گذاشت. گرمای دستش لرز خفیفی بر تن سردم نشاند. داشتم برای نلرزیدن پلک هایم و تنظیم نفس هایم که معمولی جلوه کند، می‌جنگیدم. اما او دستش را پس کشید و اندکی بعد، نفسش توی صورتم خورد. بوسه ای، آرام به گونه ام زد از همان بوسه اش، تب کردم و بی اختیار پلک زدم ولی او از جا برخاسته بود و باز صدای در آمد و آه از نهاد من برخاست . چرا رفت؟ چرا کنارم نماند؟ قهر کرده بود؟ کلافه نشستم و به اتاق خالی از او خیره شدم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
نظربه ساعتِ خود کَردُ نقشه درسر داشت تبر به دوشِ کسی از نوادگانِ خلیل چقدر؟مانده از این بیست و پنج ساله مگر که محو گردد از عالم نشانِ اسرائیل به امید سرنگونی رژیم کودک کُشِ اسرائیل وعربستان سعودی 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
5.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امروزتون🌸🍃 معطر بہ عطر الهی🌸🍃 سرآغاز روزتون سرشار از عشق💖 و خبرهای عالی زندگیتون آروم دلتون شاد و بی غصہ 🌸🍃🌸