آدم اگر جنسش خوب باشد، اصلا به آنچه خدا دوست ندارد علاقه هم ندارد.🍃
- #آیتاللهجاودان
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیو 🌱
- " الخِيَر فيما يختاره الله لنآ ، ♥
Whatever Allah chose ، is the best for us.
چیزی که خدا انتخاب میکند برایمان بهتر است. ❤
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
همه چیز خداست... - nojavan.khamenei.ir.mp3
4.99M
🎧 #شنیدنی | همه چیز خداست...
🍃 خودمان هیچیم! اگر خیال کنید چیزی هستیم، بدانید خطا کردید؛ خمینی هم هیچکاره است...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕊
دههادلیلوجودداࢪد، ڪہامسالرأےبدهیمـ !
امامهمتریندلیل:
وصیتحاجقاسـمڪہگفت:
جمهورےاسلامۍایࢪانحࢪماست!
ومابایدباتمامـتوانازحࢪمدفاعڪنیمـ✊🇮🇷
#انتخابات1400
#مامنتظرانتخاباتیم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
|خاطرهشہدا🕊|
──────
یهومیومدمیگفت:
«چراشماهابیکارید⁉️»😑
میگفتیم:
«حاجی! نمیبینےاسلحہدستمونہ؟!یاماموریت
هستیمومشغولیم؟!»🤦🏻♂°
.میگفت:
«نہ..بیکارنباش!
زبونتبہذکرخدابچرخہپسر...🍃° همینطورکہنشستےهرکارےکہمیکنے ذکرهمبگو :)»📿
وقتےهمکنارفرودگاهبغداد
زدنش😔
تۅ ماشینشکتابدعاوقرآنشبود ..🎈🖇
.
☁️⃟🍁¦⇢ #حاجقاسم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_205
_واستا مش کاظم.
ایستاد با غضب نگاهم کرد و من در حالیکه هیچ انتظار همچین برخوردی از مش کاظم را نداشتم گفتم :
_مقصر من نیستم.... مقصر خود شمایی.... اگه گذاشته بودی دخترت جلوی روی خودت حرفاش رو بزنه، گذاشته بودی فریادهاشو بزنه تا خالی بشه، با من نمی اومد تا دم غار تا فقط بتونه فریاد بزنه که؛ خدا، چرا باید زورکی ازدواج کنه؟!... این نتیجه ی سکوت گلنار بود که شما خواستی سکوت کنه.
نفس های مش کاظم هنوز از عصبانیت تند بود اما به همه ی حرفهایم گوش داد و من ادامه دادم:
_ما نمیخواستیم دیر بیاییم و نگرانتون کنیم... اما اون باران شدید دیشب نذاشت از صخره ها پایین بیایم.
مش کاظم تنها نگاه تندی به من و بعد به گلنار انداخت و دست گلنار را رها کرد و از بهداری رفت.
گلنار با سری افکنده، رو به آقا جعفر و پیمان و حامد گفت :
_از همه معذرت می خوام که باعث نگرانیتون شدم...
و بعد نگاه چشمان پر اشکش سمت من آمد و رفت.
با رفتن او، آقا جعفر هم خداحافظی کرد و گفت:
_الهی شکر که بخیر گذشت.
بعد از رفتن آنها، پیمان نفس بلندی کشید و با لحنی کنایه دار گفت:
_منم الانم داغونم... خوب نیست بمونم وگرنه ممکنه باز یه دعوایی راه بیافته... برمیگردم شهر .
بعد از رفتن پیمان،من و حامد تنها شدیم. هنوز روی پله ها ایستاده بود که نگاهم سمتش برگشت.
اخم میان ابروان مشکی اش بیشتر دلم را برد تا مرا بترساند!
چند ثانیه ای نگاهم کرد و بی هیچ حرفی سمت اتاقش رفت. دنبالش نرفتم. به اتاق ته حیاط رفتم و اول از همه لباس های نَمدارم را عوض کردم و برای ناهار تنها یک دمپختک گوجه گذاشتم و زیر کرسی گرم خزیدم و نفهمیدم چطور از خستگی و کمبود خوابی راحت، خوابم رفت.
همان چند ساعت خواب به من خیلی چسبید. اما تمام تنم کوفته بود از سرمای شبی که در غار سپری شده بود و هنوز نمیخواستم دل از خواب بکنم که صدای باز شدن در اتاق، مرا مصمم تر کرد برای وانمود کردن .
قطعا حامد بود. قدم هایش که سمت کرسی می آمد، داشت تپش های قلب مرا زیاد میکرد. تمام سعی ام در این بود که پلک هایم تکان نخورد که با آمدنش کنار کرسی، بی اختیار پلکم لرزید.
درست کنار من و بالای سرم، نشست. سایه ی سنگین نگاهش روی صورتم افتاد و چقدر جان کندم که خودم را به خواب بزنم.
دستی روی پیشانی ام گذاشت. گرمای دستش لرز خفیفی بر تن سردم نشاند. داشتم برای نلرزیدن پلک هایم و تنظیم نفس هایم که معمولی جلوه کند، میجنگیدم.
اما او دستش را پس کشید و اندکی بعد، نفسش توی صورتم خورد.
بوسه ای، آرام به گونه ام زد از همان بوسه اش، تب کردم و بی اختیار پلک زدم ولی او از جا برخاسته بود و باز صدای در آمد و آه از نهاد من برخاست .
چرا رفت؟ چرا کنارم نماند؟ قهر کرده بود؟ کلافه نشستم و به اتاق خالی از او خیره شدم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
نظربه ساعتِ خود کَردُ نقشه درسر داشت
تبر به دوشِ کسی از نوادگانِ خلیل
چقدر؟مانده از این بیست و پنج ساله مگر
که محو گردد از عالم نشانِ اسرائیل
به امید سرنگونی رژیم کودک کُشِ اسرائیل وعربستان سعودی
#مرگبراسرائیل
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
5.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امروزتون🌸🍃
معطر بہ عطر الهی🌸🍃
سرآغاز روزتون
سرشار از عشق💖
و خبرهای عالی
زندگیتون آروم
دلتون شاد و بی غصہ
#سلام_صبح_زیباتون_بخیر 🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «او حواسش به ما هست»
👤 آیتالله #بهجت
🔺 ماجرای شخصی که برای مشکلات اقتصادی به امام زمان متوسل شد.
چقدر این سخن امام زمان مثل آرامبخشی برای این روزهای ماست😔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_206
سر ظهر که شد، سفره ی ناهار را چیدم و منتظرش شدم. با آنکه کمی دیرتر از همیشه آمد. اما آمد.
دیر کردش، شاید برای بردن دل من بود.
باید طوری بی طاقتم میکرد تا مجبور شوم سراغش بروم و او را به ناهار دعوت کنم اما من لجبازتر از او بودم و نرفتم.
بی هیچ حرفی پای سفره نشست. باز اخم کرده بود. و من از دیدن اخمش، بی اختیار یاد بوسه اش افتادم و به اخم های پوچش خندیدم.
با آنکه خنده ام بی صدا بود اما نگاهش را جلب من کرد. بشقاب غذایش را پر کردم و مقابلش گذاشتم.
باز هم سکوت کرد. و من اینبار شکستم شیشه ی نازک غروری را که مانع صحبت بین ما میشد.
_خیلی وقت بود دمپختک درست نکرده بودم... دوست داری مگه نه؟
قاشقی از غذا را به دهان گذاشت و من همچنان منتظر عکس العملی از او بودم.
اخمهایش هم انگار قصد باز شدن نداشت!
و سکوتش آزارم میداد.
_حامد...
بی اختیار صدایش زدم. و او تنها قاشق را در بشقابش رها کرد و در حالیکه با همان اخم های محکم به بشقابش خیره بود یک کلمه گفت:
_نگو...
مات و مبهوت او بودم و هنوز منظورش را نفهمیدم که بی آنکه نگاهم کند ادامه داد:
_خیلی ازت عصبانیم... با من حرف نزن... تا وقتی آروم نشدم سمتم نیا... شب هم تو بهداری میخوابم...
و برخاست. باورم نمیشد! برخاست و رفت! و تا در اتاق بسته شد من در کمتر از یک ثانیه جیغ کشیدم.
_آره... بروووو... تو هم مثل مش کاظم میمونی... نذار حرفام رو بزنم... نذار....
لال میشم باشه... فقط آرامش تو مهمه؟
از جا برخاستم و در حالیکه نمیدانم چرا به گریه افتادم و با همان حال باز فریاد زدم :
_من میرم به همون غاری که لااقل به من اجازه ی فریاد زدن میده....
ژاکتم را پوشیدم و در اتاق را باز کردم که با حامدی که جلوی در ایستاده بود و قطعا صدایم را شنیده بود، مواجه شدم.
بی توجه به او خواستم از کنارش رد شوم که با دو دست مانعم شد. به زور مرا دوباره سمت اتاق کشید و در را پشت سرمان بست که با همان اشک هایی که صورتم را پوشانده بود فریاد زدم :
_ولم کن... مگه نگفتی ازم عصبی هستی... مگه نگفتی نمیخوای صدامو بشنوی... خب پس چرا نمیذاری برم؟
نگاهم کرد. اخمهایش پا برجا بود و من نمیدانم چرا باز نمیشد که ناگهان سرم را روی قلبش گذاشت و دستش را دور کمرم حلقه کرد.
صدایش آرام بود وقتیکه گفت :
_بزن... فریادهاتو بزن... همینجا....
و من با مشت محکم به سینه اش کوبیدم.
_خیلی بدی حامد... تو بدجوری حرصم دادی... چطور تونستی اون حرفا رو بزنی... نمیدونی من چقدر بدبختی کشیدم؟ ... نمیدونی؟... چرا اومدم توی این روستا و دارم با حداقل امکانات باهات زندگی میکنم؟... چون تنها امیدم به زندگی تویی... اونوقت تووووو.....
سینه اش با نفس عمیقی که کشید بالا رفت.
_من بد باشم وقتی بمیرم راحت تر فراموشم میکنی.
باز جیغ کشیدم.
_حامدددد.
سرش را روی سرم گذاشت و به آرامی گفت:
_جانم... اشتباه کردم... قبول دارم... ببخشید... آروم باش حالا... دیگه نمیذارم تا بالای اون کوه بری و اونجا فریادهاتو بزنی... اگه فریادی داری، بیا سرتو بذار روی قلب من، فریاد بزن.
چشم بستم و تنها ناله ای از غم سر دادم.
بوسه ای روی سرم زد و با آه غلیظی گفت:
_خیلی دوستت دارم مستانه.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرزند صالح نعمت است 😍❤😍
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_207
روز بعد از بازگشت ما، بعد از آشتی من و حامد، اتفاق دیگری افتاد.
صبح بود و انگار قرار بود از همانروز به بعد، همه چیز تغییر کند.
از صبحانه ای که خواب ماندم و حامد آن را آماده کرد تا خواب آلودگی و خستگی که شاید نشان از سرمایی بود که خورده بودم.
زیر کرسی و گرمای مطبوعش، خواب میچسبید که صدای حامد را شنیدم.
_مستانه خانم... صبحانه حاضره... فقط اگر یه زحمتی بکشید و از زیر لحافت بیرون بیایی، صبحانه منتظرتونه.
_ولم کن حامد... حالم خوب نیست.
گفتن یه جمله ی « حالم خوب نیست » به یک دکتر، حکم شکار یک صید خوب را برای شکارچی دارد.
بالای سرم آمد و لحافت را از رویم پس زد.
_از بس زیر این لحافت خیزیدی تب کردی.
و بعد دستی روی پیشانی ام گذاشت.
_تب نداری ولی....
_بذار بخوابم... صبحانه نمیخوام.
کوتاه آمد. صبحانه اش را تنها خورد و رفت و من باز در سکوت اتاق محو خوابی مسحور کننده شدم.
اما درست همان جایی که غرق در آرامش رویایی شیرین شده بودم، صدای در اتاق بلند شد. اول اعتنا نکردم اما با شنیدن صدای مش کاظم هوشیار تر شدم.
_خانم پرستار...
چشمانم باز شد. هزاران فکر به سرم زد. اولیش این بود که نکند گلنار بلایی سر خودش آورده.
فقط و فقط بخاطر همان نگرانی بود که چادر نمازم را سر کردم و تا جلوی در اتاق رفتم.
با دیدن مش کاظم سرم را پایین انداختم. هنوز کمی دلخوری از او در وجودم بود که گفت :
_سلام ببخشید مزاحم شدم... این برای شماست.
سرم بالا آمد تا آن شی ناشناخته را ببینم. دستمالی که قطعا درونش چیزی بود.
_این چی هست؟
_این... کلوچه.
_کلوچه!!
با خودم گفتم؛ منو بگو بیخودی نگران شدم... آخه اول صبح کی کلوچه میاره دم در خونه!
هنوز دستمال کلوچه ها را نگرفته، مش کاظم گفت :
_بابت دیروز عذر میخوام... عصبی بودم و... نباید اون حرفا رو میزدم... شما بهترین دوست گلنار هستید... ممنونم که به فکرش هستید.
سکوت کردم و او ادامه داد:
_حق با شماست... اگه گذاشته بودم حرفاشو بزنه، کار به اونجا نمیکشید.
_حالا حالش چطوره؟
_خوبه... بهتر از دیروزه.... حالا کلوچه ها رو نمیگیرید؟
دست دراز کردم و دستمال کلوچه ها را گرفتم و در حینی که نگاهم را به گره محکم دستمال میدوختم گفتم :
_مش کاظم.... بذارید گلنار خودش انتخاب کنه... اگه شما اجبارش کنید برای ازدواج با مراد... حتی اگه تموم جهان هم زیر پاش باشه، خودشو بدبخت میبینه.
مش کاظم جوابی نداد و بعد از مکثی گفت:
_من دیگه مزاحم نمیشم... خداحافظ.
و رفت. در اتاق را که بستم نفس بلندی کشیدم و چشمم رفت سمت بقچه ی کلوچه ها. گره محکم آن را باز کردم و همان جلوی در، ایستاده، یکی را خوردم. عجیب خوشمزه بود!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•