🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_217
از جا برخاستم و با همان سِرُم دستم تا کنار پنجره رفتم.
دو مرد در حیاط بهداری دیدم که یکی یک بطری بزرگ در دست داشت. متعجب از کارشان تنها نگاهشان کردم که با آن بطری بزرگ و یک پارچه سر چوب دستی که بسته بودند، میخواهند چکارکنند. گرچه فهمیدنش چندان طولی هم نکشید. یکی از آندو در بطری را باز کرد.
هنوز هم باور نداشتم که آنچه میبینم حقیقت دارد.
دستمال را از مایع درون بطری خیس کرد و با کبریتی آتش شعله کشید .
نگاهش سمت پنجره آمد که فوری از پنجره فاصله گرفتم. و طولی نکشید که آن چوب دستی آتش گرفته، شیشه ی اتاق را شکست و همراه همان آتش افروخته ای، داخل اتاق افتاد.
فوری از اتاق بیرون زدم و فریاد کشیدم.
_چکار میکنید؟
تا جلوی در بهداری که رفتم با چشمان متعجب آن دو مرد غافلگیر شدم. روی پله های جلوی بهداری از آن مایعی که دست مرد نا آشنا بود خیس بود!
سخت نبود که با آن بوی تندی که مشام را پر کرد بفهمم چیست.
آن بطری بنزین را ورودی در بهداری خالی کرده بودند!
گویی قصد به آتش کشیدن کل بهداری را داشتند!
نگاه متعجبم در چشمانشان نشست. آنها هم از دیدنم تعجب کردند.
_این کیه؟... گفتی کسی نیست که....
_ولش کن... کبریت بزن بریم.
و حتی تردید هم به دلشان نیامد. قیافه هایشان هنوز هم در ذهنم هست وقتی کبریت کشیدند و جلوی پله ها را به آتش کشیدند و راه فرار مرا بستند. شعله های آتش یکدفعه راه خروج را بست و مرا مجبور به عقب نشینی کرد. تنها صدای فریادم بلند شد:
_کجا میرید؟... نامردا... یکی کمکم کنه....
اما صدایم به جایی نرسید. دویدم و به اتاق حامد برگشتم. ملحفه ی روی تخت و کتاب روی میز حامد هم آتش گرفته بود. فوری سِرُم دستم را کشیدم و دیگر وقت نشد تا پنبه ای رو رگ دستم بگذارم. در آن لحظه شجاع ترین زن روی زمین شدم!
در حالیکه با پتویی که از انبار داروها آوردم، سعی میکردم آتش را خاموش کنم، فریاد میکشیدم :
_کمک.... کسی صدامو میشنوه؟
فایده ای نداشت. من یک نفر بودم و آتش شعله وری که تمام ملحفه و تخت و میز و کتاب های روی میز حامد را گرفته بود، به تنهایی و با دستان خالی من خاموش نمیشد. از بوی سوختن و دود غلیظ آتش به سرفه افتادم.
برگشتم سمت راهروی بهداری. بوی بنزینی که آتش را شعله ور کرده بود و در حال پیشرفت سمت انباری و اتاق داروها بود، داشت خفه ام میکرد. همه جا دود بود و آتش.
ناچار از فرط ترس و کاری که از دستم برنمی آمد به گریه افتادم.
_خدااااا....
و باز فریاد کشیدم :
_حامددددد....
از ته دلم صدایش زدم. و باز هم تا چشم گشودم من بودم و شعله های آتش. تنها کاری که از دستم بر می آمد این بود که جلوی پیش روی آتش را بگیرم. لحظه ای فکرم به کپسول اکسیژن اتاق حامد افتاد. خودم هم نمیدانم چطور آن کپسول بزرگ را تا اتاق واکسیناسیون کشیدم و کمد داروها را از الکل و سِرُم ها خالی کردم و تنها جاییکه امید داشتم آتش به آن جا نرسد، اتاق واکسیناسیون بود.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
هرچه میخواهید از خدا بخواهید؛ مُسلماً دادرَس اوست و درِ خانهاَش همیشه باز است..💛🌿
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
8.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 #نماهنگ | فرمانده دلها،مُهر ولایتت بر سینه ها ❤️
#امامخامنهای
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨
به امید تجلی روزی مملو از
انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏
✨ #شبتون_نورانی✨
-------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
🌸ســلام
🌿امروزتان پراز بهترینها
🌸زندگیتان پراز باران برکت
🌿دلتان پراز
🌸نغمههای خوش زندگی
🌿و جاده زندگيتان پراز
🌸شکوفه های سلامتی وتندرستی
روزتون بخیر 🌸
گفتمحاجی . .
چجوریشدکهتویجبھهشیمیاییشدی؟!
سرفهامونشنمیداد
لبخندیزدوباصدایضعیفیگفت:
هیچیداداش!
سهنفربودیمبادوتاماسك . . (:
#سلامتیشونیهصلواتِمشتی✋🏿!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•🌱•
ڪاشعڪاسظھورتباشمآقا📸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_218
شعله های آتش بیشتر از من موفق بود. هر چه با پتویی که در دست داشتم روی شعله های افروخته، میکوبیدم اما باز میسوختند و میسوزانند.
حتی گوشه ی پتو هم آتش گرفت. تنها امیدم این بود که دود غلیظی که از این سوختن، تمام ریه ام را میسوزاند به چشم کارگران در حال کار در درمانگاه که فاصله ی چندانی با بهداری نداشتند، برسد.
و رسید. درست وقتی در میان شعله ها گیر کرده بودم و از فرط ناامیدی بلند گریه میکردم و گاهی برای تنها یک نفس عمیق به اتاق واکسیناسیون میرفتم و از لای نرده های پنجره اش هم نفس می کشیدم و هم جیغ میزدم « کمک»، صدای فریادی آشنا به گوشم رسید.
_مستانه!
صدای حامد بود. دویدم سمت در ورودی که شعله های بلند آتشش مانع دیدنم بود اما به خوبی صدای حامد را میشنیدم.
_مستانه!
فریاد زدم :
_حامدددددد.
و صدای فریادهایی دیگر که میشنیدم اما چیزی نمی دیدم، به گوشم رسید.
_میخوای چکار کنی؟
_مگه نمیبینی؟.... وسط آتیش گیر کرده.
_تو نمیتونی از میون این شعله ها بری تو.
باز با گریه فریاد زدم :
_حامد....
دود غلیظ و سیاه آتشی که مهار نمیشد، مرا به سرفه انداخت. باز به اتاق واکسیناسیون پناه بردم و از کنار پنجره ی اتاق و از لای آن نرده ها فریاد زدم :
_حامد....
پی در پی فریاد کشیدم تا صدایم، آنها را سمتم کشاند. شاید حتی آنها هم نمیدانستند که اتاق واکسیناسیون تنها محل امن، از شر آن آتش شعله ور است.
حامد در حالیکه تمام لباسهایش خیس بود و از سر و صورتش آب میچکید همراه آقا جعفر و پیمان، ساختمان بهداری را دور زدند و سمت پنجره ی اتاق واکسیناسیون آمدند.
_مستانه... خوبی؟
نگاه نگران حامد با آن سر وضع خودش حاکی از فداکاری داشت که به حتم پیمان و آقا جعفر مانعش شدند. قطعا میخواست وارد آتش شود و دیگران جلوی او را گرفته بودند. با دیدن آن سر و وضع و حال خودم به گریه افتادم.
_حامد کمکم کن... تو رو خدااااا....
دستش را سمتم دراز کرد و از لای نرده های پنجره، مچ دستم را گرفت.
_عزیزم... مش کاظم رفته آهن بر بیارن... همین درمونگاه بالا داشتیم باهاش کار میکردیم الان نرده های پنجره رو میبریم... نگران نباش عزیزم.
بغضم را فرو خوردم و طولی نکشید که حرف حامد به عمل تبدیل شد. سه تا مرد دور پنجره را گرفتند و با زور و فشار و کمک آهن بر، یکی از نرده ها را بریدند و من از لای نرده ها با کمک حامد توانستم از اتاق واکسیناسیون بیرون بیایم.
همراه حامدی که دستش را روی شانه ام گذاشته بود و مرا به سرعت میدواند سمت کوچه، دویدم و درست وقتی روبروی در ورودی بهداری، دور از آن آتش عظیم، به عمق فاجعه نگاه کردم، تازه متوجه شدم که چرا مش کاظم و آقا جعفر و پیمان، بازوهای حامد را گرفته بودند تا برای نجات من، دل به آتش نزند.
و دیدن آن شعله های زبانه کشیده و کارگرانی که با بيل و خاک و آب به جان آتش افتاده بودند تا مهارش کنند، باعث شد که ناگهان حس کنم، از چه مرگ فجیعی جان سالم بدر بردم و با همین تفکر، تنها دست حامد را لحظه ای فشردم و از هول و هراسی که هنوز تپش به تپش قلبم از شدت ترس آن فاجعه بود، از حال رفتم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
بهحرفکسانیکهمیگویندنرویمپای
صندوقرأیاعتنانکنیــد!
"رهبرِجان"
-دیدارِامـروز
#انتخابات
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
🛑باسابقه ترین کانال اینا همینجاست👇
💁♀#لباس_زیر های این فروشگاه رو هوا
میزنن🏃♀🛍🛒
از بس که قشنگن و کلی مشتری ثابت داره😍😎
اینجا میتونی به راحتی لباس زیر با کیفیت عالی ✌️و با نازلترین قیمت 🤑
با هر سلیقه ای که هستی انتخاب وخرید کنی😌😇
💢حضور خانم های #لوند #دلبر #خوش سلیقه واااجبه💢
❇️شروع قیمت از 15t
https://eitaa.com/joinchat/3563651118C01cc87343a
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
🔹دلبرۍازهمسر.😁😍
🔹میخواۍهمسرتوابستتشه؟بزنروقلب👇
✨❤️ ❤️ ❤️ ❤️✨
✨❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤ ❤️✨
✨❤️❤️❤️ 🔐❤️❤️❤️✨
✨❤️❤️🔐🔐🔐❤️❤️✨
✨❤️❤️ 🔐 ❤️❤️✨
✨❤️ ❤️ ❤️✨
✨❤️✨
✨
🔹میخواۍهمسرتعاشقتشهبیا👆
🔹فقط متاهلا بزنن رو قلب..سوپرایزه😜👆