eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 شعله های آتش بیشتر از من موفق بود. هر چه با پتویی که در دست داشتم روی شعله های افروخته، می‌کوبیدم اما باز میسوختند و می‌سوزانند. حتی گوشه ی پتو هم آتش گرفت. تنها امیدم این بود که دود غلیظی که از این سوختن، تمام ریه ام را می‌سوزاند به چشم کارگران در حال کار در درمانگاه که فاصله ی چندانی با بهداری نداشتند، برسد. و رسید. درست وقتی در میان شعله ها گیر کرده بودم و از فرط ناامیدی بلند گریه میکردم و گاهی برای تنها یک نفس عمیق به اتاق واکسیناسیون میرفتم و از لای نرده های پنجره اش هم نفس می کشیدم و هم جیغ میزدم « کمک»، صدای فریادی آشنا به گوشم رسید. _مستانه! صدای حامد بود. دویدم سمت در ورودی که شعله های بلند آتشش مانع دیدنم بود اما به خوبی صدای حامد را می‌شنیدم. _مستانه! فریاد زدم : _حامدددددد. و صدای فریادهایی دیگر که می‌شنیدم اما چیزی نمی دیدم، به گوشم رسید. _میخوای چکار کنی؟ _مگه نمیبینی؟.... وسط آتیش گیر کرده. _تو نمیتونی از میون این شعله ها بری تو. باز با گریه فریاد زدم : _حامد.... دود غلیظ و سیاه آتشی که مهار نمیشد، مرا به سرفه انداخت. باز به اتاق واکسیناسیون پناه بردم و از کنار پنجره ی اتاق و از لای آن نرده ها فریاد زدم : _حامد.... پی در پی فریاد کشیدم تا صدایم، آنها را سمتم کشاند. شاید حتی آنها هم نمیدانستند که اتاق واکسیناسیون تنها محل امن، از شر آن آتش شعله ور است. حامد در حالیکه تمام لباس‌هایش خیس بود و از سر و صورتش آب می‌چکید همراه آقا جعفر و پیمان، ساختمان بهداری را دور زدند و سمت پنجره ی اتاق واکسیناسیون آمدند. _مستانه... خوبی؟ نگاه نگران حامد با آن سر وضع خودش حاکی از فداکاری داشت که به حتم پیمان و آقا جعفر مانعش شدند. قطعا میخواست وارد آتش شود و دیگران جلوی او را گرفته بودند. با دیدن آن سر و وضع و حال خودم به گریه افتادم. _حامد کمکم کن... تو رو خدااااا.... دستش را سمتم دراز کرد و از لای نرده های پنجره، مچ دستم را گرفت. _عزیزم... مش کاظم رفته آهن بر بیارن... همین درمونگاه بالا داشتیم باهاش کار میکردیم الان نرده های پنجره رو می‌بریم... نگران نباش عزیزم. بغضم را فرو خوردم و طولی نکشید که حرف حامد به عمل تبدیل شد. سه تا مرد دور پنجره را گرفتند و با زور و فشار و کمک آهن بر، یکی از نرده ها را بریدند و من از لای نرده ها با کمک حامد توانستم از اتاق واکسیناسیون بیرون بیایم. همراه حامدی که دستش را روی شانه ام گذاشته بود و مرا به سرعت می‌دواند سمت کوچه، دویدم و درست وقتی روبروی در ورودی بهداری، دور از آن آتش عظیم، به عمق فاجعه نگاه کردم، تازه متوجه شدم که چرا مش کاظم و آقا جعفر و پیمان، بازوهای حامد را گرفته بودند تا برای نجات من، دل به آتش نزند. و دیدن آن شعله های زبانه کشیده و کارگرانی که با بيل و خاک و آب به جان آتش افتاده بودند تا مهارش کنند، باعث شد که ناگهان حس کنم، از چه مرگ فجیعی جان سالم بدر بردم و با همین تفکر، تنها دست حامد را لحظه ای فشردم و از هول و هراسی که هنوز تپش به تپش قلبم از شدت ترس آن فاجعه بود، از حال رفتم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
به‌حرف‌کسانیکه‌می‌گویند‌نرویم‌پای‌ صندوق‌رأی‌اعتنانکنیــد! "رهبرِجان" -دیدارِامـروز 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
🛑باسابقه ترین کانال اینا همینجاست👇 💁‍♀ های این فروشگاه رو هوا میزنن🏃‍♀🛍🛒 از بس که قشنگن و کلی مشتری ثابت داره😍😎 اینجا میتونی به راحتی لباس زیر با کیفیت عالی ✌️و با نازلترین قیمت 🤑 با هر سلیقه ای که هستی انتخاب وخرید کنی😌😇 💢حضور خانم های سلیقه واااجبه💢 ❇️شروع قیمت از 15t https://eitaa.com/joinchat/3563651118C01cc87343a
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
🔹دلبرۍازهمسر.😁😍 🔹میخواۍهمسرت‌وابستت‌شه؟بزن‌روقلب👇 ✨❤️ ❤️ ❤️ ❤️✨ ✨❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤ ❤️✨ ✨❤️❤️❤️ 🔐❤️❤️❤️✨ ✨❤️❤️🔐🔐🔐❤️❤️✨ ✨❤️❤️ 🔐 ❤️❤️✨ ✨❤️ ❤️ ❤️✨ ✨❤️✨ ✨ 🔹میخواۍهمسرت‌عاشقت‌شه‌بیا👆 🔹فقط متاهلا‌ بزنن رو قلب..سوپرایزه😜👆
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
محمد نامش راوقتی بشنوم به یاد استوره ای خوش فروغ خواهم افتاد.هر کس را دیدم از نوع کار انتخاباتیش تعریف کرد. شخصیتش را همه دوست داشتند مهر تایید ولایت مداریش هم عیار زده شده و بالاست. اثباتش را میخواهی؟ قهر نکرد. خانه نشین نشد. اعتراض نکرد. با چهار هزار صفحه برنامه پای کار آمد برای ادامه ضربان انقلاب دکتر محمد: ادامه مسیر را در کمک به جبهه انقلاب خواهم بود 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ حکم‌آنچه‌تو‌گویی...♥️🌱 ] ✌️🏻 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 با لرزی که علتش را نمی‌دانستم چشم گشودم. منزل مش کاظم بودم و همه دورم را گرفته بودند. گلنار با چشمانی اشکبار لیوان آب قندی را برایم هم میزد. بی بی شانه هایم را مالش میداد. مش کاظم با پیمان سر آتش سوزی بهداری بحث می‌کرد و تنها حامد بود که با چشمانی خیس از اشک و نگرانی خیره ام بود. _خوبی مستانه جان؟... یه چیزی بگو. زبانم هنوز آنقدر قدرت نداشت که حرفی بزنم که صدای مش کاظم و پیمان بلند شد. _من مطمئنم یکی عمدا بهداری رو آتیش زده. و پیمان در جواب مش کاظم گفت: _هیچکی همچین کاری نمیکنه... و حامد با نگرانی صدایش را بلند کرد: _بس کنید... نمیبینید حالشو... هنوز شوکه است ... حالا چه عمدی چه سهوی، زن باردار من داشته توی اون آتیش میسوخته .... و خودش اولین نفری شد که با گفتن آن جمله بغض کرد. و من با شنیدن تنها کلمه ی آتش، باز لرز کردم و شعله های زبانه کشیده ی آتش، به یادم آمد. بی بی پتو را بیشتر رویم کشید و آهسته رو به من گفت: _مبارکه دخترم... نگفتی بارداری... چیزی نیست... تموم شد... نترس. و حامد در حالیکه دستانم را گرفته بود، با نگاهی به سوختگی های سطحی روی آن، اینبار بلند بلند گریست. پیمان جلو آمد و دستی به شانه اش زد. _حامد!... واسه چی گریه میکنی؟... خجالت داره مرد!... این خانم پرستار حالش خوبه... مهلت بده، حرف میزنه. و بعد روبه گلنار چرخید. _بسه دیگه چقدر هم میزنی اون آب قند رو .... بده به من. و لیوان آب قند را از گلنار گرفت و به حامد داد. _بیا... تو هم به نظرم هول کردی... یه قُلُپ از این بخور... مابقیش رو هم بده به خانومت. حامد لیوان را گرفت اما خودش چیزی نخورد و آنرا سمت من گرفت. _بیا مستانه جان... بمیرم دستاتو سوزوندی که آتیش رو خاموش کنی... یه کم از این بخور عزیزم....یه چیزی هم بگو که خیالم راحت بشه. جرعه ای از آب قند را نوشیدم و به چشمان حامد که هنوز نگران بود و خیره ی من، زل زدم. نفسم هنوز سخت بالا می آمد. حس میکردم تمام نفس هایم بوی دود می‌دهد. چند سرفه ای کردم و باز حامد را نگران تر کردم بی جهت، که آهسته گفتم: _خوبم. و در همان حال باز لرزیدم. حامد لیوان آب قند را زمین گذاشت که آقا پیمان بی مقدمه پرسید: _چی شد خانم پرستار ؟... بهداری چطوری آتیش گرفت؟ و من باز لرز کردم. وقتی باز یادم آمد که چه بلایی از سرم گذشت! و حامد بلند و عصبی فریاد زد : _پیمان! و دیگر کسی چیزی نپرسید. همه سکوت کردند و اینبار من خودم زبان گشودم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
••🍃''↯ ‌ من‌عـٰآشق‌آن‌رهـبرنـورانـےخویشم :) آن‌دلـبروآرستهـ‌عرفانـےخویشم🌱˘˘! 🌱⃟¦⇢ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨ به امید تجلی روزی مملو از انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏 ✨ ✨ -------------------
سلام مهدےجان 🌷 🤍گر نیایے تا انتظارت مے ڪشم 💚منت عشق ازنگاہ پر شرارت مے ڪشم 🤍نازچندین سالہ چشم خمارت مے ڪشم 💚تا نفس باقیست اینجاانتظارت مے ڪشم 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋
8.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گوگل هم می‌دونه آقا کیه😍😌 ☘ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•