🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_240
با این حرف حامد، لبخند روی لب گلنار کشیده تر شد و همان لبخند موجب افزایش تنش بین حامد و پیمان شد.
_چرا بیخود میگی!... الان اگه یه پدری جلوی بچه اش بسوزه چی بهش میگن.... نه شما بگو خانم پرستار.
_من بگم؟!... نمیدونم... میگن سوخت.
پیمان با لحن بامزه ای گفت :
_نخیر میگن پدر سوخته.
از این حرف پیمان صدای خنده ام برخاست. و لبخند روی لب گلنار هم دوام پیدا کرد. و پیمان ادامه داد:
_اصلا همین که میگن پدرتو در میارم خودش یه حادثه ی تاریخیه... میدونستید؟... زمان مغول ها میومدن پدر طرف رو از گور میکشیدن بیرون و میسوزوندن... این شد که گفتن پدرتو در میارن... یعنی از گور در میارن... یا گورتو گم کن... اصطلاحی بوده که مردم اون زمان برای اینکه جنازه ی امواتشون از دست مغول ها در امان باشه به کار میبستن که الان تو دعواها میگن.
با تعجب به گلنار نگاه کردم و گفتم :
_آقا پیمان عجب اطلاعاتی داره ها!
گلنار همراه لبخند تلخی گفت:
_بله تاریخچه ی همه ی فحش ها رو میدونه.
از حرف گلنار باز خنده ام گرفت که پیمان گفت:
_پس نتیجه میگیریم، بی پدر و مادر، فحش نیست.
حامد کلافه گفت:
_بس کن دیگه تا کار به فحش های بدتر نرسیده.
و پیمان باز سری تکان داد:
_اِی بابا... اینا فحش نیست میگم، پدر سوخته...
حامد اخمی حواله اش کرد و پیمان با دیدن خنده ی بی صدای گلنار ذوق کرد.
_جانم... ببین حامد... من اهل فحش نیستم ولی تا همینا که تو میگی فحش هست رو میگم، خانومم لبخند میزنه... خب بذار بهت بگم پدر سوخته... بی پدر و مادر....
دیگر واقعا لبانمان جایی برای گزیدن از دست حرفهای پیمان را نداشت.
بالاخره حامد با اخم و تخم و داد جلوی دهان پیمان را گرفت وگرنه میترسیدم کار به فحش های بالاتر هم برسد.
با رسیدن به خانه ی آقا آصف و عمه افروز، پیمان خوش سر و زبان مجبور به سکوت شد.
خانم جان استقبالمان آمد و با خوشحالی گفت:
_خوش آمدید پسرای من....
و بعد نگاهش که به گلنار افتاد، لبخندش رخت بست.
_الهی بمیرم واسه دلت دخترم.
همان جمله ی خانم جان کافی بود تا اشکان گلنار سرازیر شود و خانم جان برای دلداری دادنش او را در آغوش کشید و گفت:
_بخدا اگه منو واسه زایمان خبر نکنی باهات قهر میکنم... یه وقت فکر نکنی فقط بی بی خانم بزرگت بوده ها... منم میشم بی بی تو عزیزم.
گلنار خودش را از آغوش خانم جان جدا کرد و گفت:
_شما لطف دارید.
_لطف چیه؟.... من خانم بزرگترم.... وسلام... خوش اومدید بفرمایید.
با ورود ما به پذیرایی بزرگ خانه، با دیدن مهیار و رها غافلگیر شدم.
یادم رفته بود که آندو ازدواج کرده بودند و خیلی وقت بود که آندو را ندیده بودم.
برای فرار از نگاه مهیار و رها، فوری محمد جواد را از آغوش حامد گرفتم و با یک سلام کلی سمت عمه چرخیدم.
_عمه یه بالشت دارید واسه محمد جواد؟
عمه که نتوانسته بود برای زایمانم دیدنم بیاید با دیدن محمد جواد، لبخند پر شوقی زد.
_آخ الهی.... آصف بیا این فندق کوچولو رو ببین.... چه آروم خوابیده.
عمه بالشتی آورد و من محمد جواد را روی زمین گذاشتم.
حالا باید به جمع بر میگشتم. جمعی که باز یادآور خاطراتی بود که میخواستم از آن فرار کنم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
5.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #حاج_قاسم_سلیمانی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
7.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #امام_حسین
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
8.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 دانلود #کلیپ بسیار زیبا
📝 عدالت گمشده...
👤 استاد رائفی پور
میگفتاوناییڪهماهرمضونُمیبینن
ومیگذروننولیڪربلاۍاربعینشونُ
نمیگیرن،
از تنبلیشونبودھ...💔
وگرنهارباببهحرمتخـدا؛
تواینماهدستردبهسینهیڪسی
نمیزنه...
#امانامانامان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
یک حرف درست، در مناظرهی آخر !
🧐آقای روحانی، خیلی خوبه، امـا ....
#انتخابات_1400
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_241
کنار حامد نشستم و اولین سوالی که در جمع مطرح شد سوال آقا آصف بود.
_خب مستانه خانم و آقا حامد.... خیلی خیلی خوش آمدید.... خیلی دلمون تنگ شده بود.
در حالیکه محدوده ی نگاهم را کنترل میکردم که سمت مهیار و همسرش نرود جواب دادم.
_شما که افتخار نمیدید تشریف بیارید در خدمتتون باشیم.
آقا آصف نگاهش بین من و حامد چرخید.
_نخواستیم مزاحم بشیم اونجا شما در مضیقه هستید... بالاخره یه اتاق کوچولو که بیشتر توی بهداری نیست... باید مزاحم همسایه ها میشدیم و...
حامد سرفه ای مصلحتی سر داد و گفت:
_اختیار دارید.... بهداری که خیلی وقته تعطیله... ما درمانگاه داریم... طبقه ی دوم درمانگاه هم ساخته شده برای من و رفیقم که پزشک ساکن روستا هستیم.
عمه سری با تاسف تکان داد.
_آقای دکتر... همسر من فراموشکار هست وگرنه خودم بهش گفتم.
آقا آصف سرشرا به علامت تایید تکان داد.
_راست میگه الان یادم اومد.... بله.... خب به سلامتی... پس درمانگاه دار شدید.
از مزاح آقا آصف خندیدم و حامد به پیمان اشاره کرد.
_بله... پیمان دوستم رو که بخاطر دارید؟... ما هر دو مدرک دکتر عمومی داریم ولی ایشون دارت تخصص داخلی میگیرن... هر دو هم توی درمانگاه ساکن هستیم و ماشاالله مریض هم از روستاهای اطراف زیاد داریم.
_خب به سلامتی.... الهی شکر....
و باز حامد معرفی کرد.
_ایشون هم گلنار خانم دختر مش کاظم هستن... خاطرتون هست.
عمه فوری گفت:
_بله.... چقدر به بی بی خدا بیامرزشون زحمت دادیم واسه مراسم مستانه... خدا رحمتشون کنه واقعا.
گلنار بغض کرده جواب داد.
_خدا اموات شما رو بیامرزه.
لحظه ای سکوت شد که صدای محمدجواد ذوق خاصی به آقا آصف و عمه بخشید.
_بشین مستانه جان من میذارمش.
عمه سمت محمد جواد رفت و با شوقی وصف ناشدنی گفت:
_وای خدااااا.... الهی قربونش برم چقدر نازه این گل پسر.
و بعد در حالیکه همراه محمدجواد سمت آقا آصف می آمد گفت:
_ببین آصف....
آقا آصف خندید.
_چقدر شبیه باباشه!.... ماشالله.
حامد سری پایین انداخت و گفت :
_از قدیم گفتن.... پسر که ندارد نشان پدر
تو بیگانه خوانش، نخوانش پسر!
خانم جان بچه را از آصف گرفت و گفت :
_بدید من بچه رو چلوندید.
و همان موقع که شروع کرد به حرف زدن با محمدجواد و لبخند او را دید چنان ذوق زده گفت:
_وای نیم وجبی ببین چه جوری دل میبره.
همان لحظه رها سمت خانم جان آمد و گفت:
_میشه بدیدش به من خانم جان؟
نمیدانم چرا از این حرف رها، خشکم زد. او بچه را از خانم جان گرفت و در حالیکه با او حرف میزد و قطعا محمدجواد یکی از آن لبخندهای زیبایش را نشانش میداد، سمت مهیار رفت.
ناچار سرم سمتشان چرخید.
مهیار هم مثل رها میخواست برای دیدن لبخندهای دلنشین محمدجواد، دالی بازی کند.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_242
نگاهم بی دلیل دل نمیکند از آنها... دلشوره ای داشتم شاید احمقانه!
حامد واقعا دکتر خوبی بود. شاید هم خوب مرا شناخته بود.
نمیدانم از کجا ضربان نامنظم قلبم را چک کرد و استرسم را فهمید که دستم را گرفت.
نگاهم سمتش رفت. با چشمانش اشاره کرد آرام باشم. مهیار و رها هر دو با دالی موشه بازی کلی محمد جواد را خنداندند.
و در آخر رها محمد جواد را برگرداند و تا خانم جان خواست او را بگیرد، صدای گریه ی محمد جواد برخاست.
همین گریه باعث شد خانم جان بی اختیار، به زبان بگوید:
_عجب پدر سوختیه!... تا اومد بغل من به گریه افتاد!!
و همه از شنیدن این حرف آن هم مقابل حامد به خنده افتادن.
حتی خود حامد هم خندید. و البته گلنار.
و پیمان برای لبخندی که بیشتر روی لب گلنار بماند به حرف خانم جان افزود:
_راحت باش خانم جان... اتفاقا تو همین راه اومدن به اینجا به حامد داشتم میگفتم که پدر سوخته و پدرتو در میارم و بی پدر و مادر و گورتو گم کن.... فحش نیست.
همان جمله ی پیمان بود که کمی خانم جان را به فکر فرو برد.
لحظه ای تامل کرد و بعد یکدفعه بلند گفت:
_خاک به سرم... بخدا منظوری نداشتم پسرم.
و همه باز خندیدن و خانم جان همچنان عذرخواهی میکرد.
در این بین یک لحظه سرم سمت رها و مهیار چرخید. و همان لحظه....
چشمان مهیار نگاهم را شکار کرد. فوری نگاهم را پس گرفتم و با قلبی که انگار یک لحظه به تپش بلندی افتاده بود، باز راه همه ی خاطرات را برای خودم سد کردم.
خسته بودیم و بعد از چای و ناهاری که مهمان عمه شدیم، عمه به هر کدام از ما یک اتاق داد. یک اتاق برای من و حامد و محمد جواد و یک اتاق هم پیمان و گلنار.
با آنکه محمد جواد را شیر داده بودم و میدانستم میتوانم استراحتی کوتاه داشته باشم اما ترجیح دادم به جای استراحت، کمی برای دیدن خنده های دلنشینش وقت بگذارم.
حامد تما آنقدر خسته بود که خوابید و من سرگرم بازی با محمد جوادی شدم که حالا تنها لبخند های زندگی اش میتوانست تمام انرژی یک روز کار و خستگی را از تنم دور کند.
نگاهم زوم شده بود روی لبان و لبخندش که خاطرات گذشته ام،. به سرعت برق و باد از جلوی چشمانم گذشت.
آه غلیظی کشیدم از خوشی ها و ناخوشی های زودگذر دنیا و نگاهم سمت حامدی رفت که هنوز خواب بود.
خوشحال بودم و راضی... حامد آن دکتر بداخلاق روستا بود که خیلی وقت بود بد اخلاقی نکرده بود. بهانه نگرفته بود. اخم نکرده بود.
انگار اصلا او حامد روزهای مجردی نبود.
و از این که عشق من او را تا این حد تغییر داده بود آنقدر سر ذوق آمدم که یکدفعه سمت محمد جوادی که با چشمانش مرا دنبال میکرد، چرخیدم و با شوق، چشم در چشمش که شبیه حامد بود گفتم:
_قربونت برم... تو عشق منی.... تو نفس منی... تو عسل منی....
_خب مستانه خانم... حالا عشق و نفس و عسلت محمد جواد.... من چی؟
سرم سمتش چرخید. نیم خیز شده بود و با چشمانی که حسادت از آن میبارید، نگاهمان میکرد، که گفتم :
_شما همه ی زندگی منی!.... شما خود عشقی.... عزیزم.
لبخند قشنگی زد و از جا برخاست و سمتم آمد. اول مرا در آغوش کشید و بعد محمد جواد و زیر گوشم گفت:
_عاشقتم مستانه... باورم نمیشه کنار اون پرستار سخت کوش روستا اینقدر خوشبخت باشم!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•