eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋ صبح آخرهفته تون بخیر و شادی ☕ 😊 🌸 عجب معجزه‌ای دارد😇 نفس صبحدم☀️ زیرسایبان رحمت خدا بایست✨❤✨ خنکای صبح بهاری 🌺🍃 همراه با مهربانی را نفس بکش ...☺️ الهی🙏 دلتون سرشار از آرامش آخر هفته تون پراز برکت و رحمت درکنارخانواده 🌺🍃
[🌻🖇] کسۍمنونخواست‌ولۍ‌تودادی‌راهم:) همیشه‌وقت‌بۍ‌کسی‌شدی‌پناهم♥️
لبخند را🍃🌸 به یکدیگر...........هدیه دهیم غم ها را با هم...........درمان کنیم🍃💕 تا......... با هم طعم شادی و....خوشبختی را.......بچشیم🌸🍃 روزتون پر از گل لبخند🍃💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏 شب ما را لبریز از آرامش🕊 و مشکلاتمان را آسان کن🕊 و فراوانی را در زندگی همه جاری فرما🕊 ما را بندگان شاکر قرار ده نه شـاکی🕊 الهی آمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋ صبح آخرهفته تون بخیر و شادی ☕ 😊 🌸 عجب معجزه‌ای دارد😇 نفس صبحدم☀️ زیرسایبان رحمت خدا بایست✨❤✨ خنکای صبح بهاری 🌺🍃 همراه با مهربانی را نفس بکش ...☺️ الهی🙏 دلتون سرشار از آرامش آخر هفته تون پراز برکت و رحمت درکنارخانواده 🌺🍃
🖤.• همہ‌مدیونِ‌نفس‌هاےتـو‌هستیم‌فقط نفسۍ‌هست‌اگر،ازکَرَمِ‌توست‌حسین...♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🏴 جز کربلا این دل تمنایی ندارد💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 وقتی به هتل برگشتیم با اشتیاق شروع کردم به خواندن کتاب جناب فرمانده! همان کتاب شاخه گلی برای همسرم! اتفاقا عکش روی جلدش هم شاخه گل سرخی بود رمان پیچیده شده. کنجکاو بودم بدانم چه کتابی نوشته.... از صفحه ی اول کتاب ورق زدم و خواندم. درست در صفحه اول کتاب نوشته بود : _تقدیم به مادرم بخاطر همه ی محبت هایش و تقدیم به پدر مرحومم که تک تک رفتار و گفتارش باعث شد این کتاب را بنویسم. ابروهایم از تعجب بالا رفت و حس نهفته ی فضولی ام شدید گل کرد. فصل اول کتاب نوشته بود: تعریف همسر..... همسر یا شریک زندگی اصطلاحی است که که به همراه زندگی گفته می‌شود اما ارزش و مقام آن آنقدر بالا هست که مصداق سر برای بدن را دارد. همسر واژه ی لطیفی است از یک تعریف جامع و کلی از شریک زندگی.... از کسی که برای جسم و روح زندگی مشترک، حکم همه چیز را دارد..... امروز تعاریف مختلفی برای زندگی مشترک و ازدواج مطرح است و گاهی در برخی موارد شاهد خطاهایی هستیم که بی منطق به ازدواج و زندگی مشترک تعبیر شده.... مثل ازدواج با خود... ازدواج با حیوانات و.... چیزی که امروز در غرب بسیار رواج دارد اما جای تامل است که چگونه می‌شود حیوانی را همراه خودش سازد و نام تو را همسر یا شریک زندگی اش بگذارد!!! واقعا به محمد جواد نمی‌خورد همچین کتابی.... چشمانم که هیچ لبانم هم از تعجب از هم باز ماند! فصل اول کتاب را رد کردم و به فصل دوم رسیدم. « عاشقانه های همسران » و ذوق زده مشغول خواندن شدم. خداوند وقتی مرد را با قدرت بدنی بالا و غیرت و خشمی مضاعف بر زن، آفرید حکمتی را برای آن لحاظ کرد. هیچ مردی صدایش دو رگه و خشن نشد مگر برای محافظت از زنی که وظیفه ی این محافظت بر عهده ی مرد گذاشته شد. و در عوض زن را لطیف و زیبا آفرید و برای حفاظت از این جسم و روح لطیف و زیبا، دو یا سه مرد را محافظ قرار داد. یکی پدر، یکی همسر، یکی برادر. اما از میان این سه نفر بیشترین اختیار را به همسر داد تا چون حصاری محکم با و با غیرتی خاص، از همسرش در مقابل نگاه های هرز و دستان آلوده و افکار پلید محافظت کند... پس روا نیست برای هیچ مردی که صدایی که حکم آژیر خطر برای هشدار را دارد، بر سر همسرش بالا ببرد.... خداوند این صدای خشن را ویژگی مردان قرار داد تا در مواقع خطر، چون زنگ هشداری، نگاه ها و دستان آلوده و هرز را از زن دور کند. لبخندی به لبم نشست. کتاب را بستم و رو به بهاری که داشت با محدثه سر خرید ها و قیمت هایشان حرف می‌زدند، گفتم: _بهار!... واقعا اینو محمدجواد نوشته؟! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 بهار و محدثه آنقدر سرشان با خرید هایشان گرم بود که اصلا صدای مرا نشنیدند. و من عجیب دلم میخواست نوشته های آن پسر دو متر ریشی را بخوانم. بر خلاف جاذبه ی تند نگاهش و اخم های محکمش و حتی عصبانیت هایش، نمی‌دانم چرا متن کتابش آنقدر جذبم کرد که آن کتاب کوچک 100 صفحه ای را همان شب خواندم. آنقدر محو خواندنش بودم که حتی مسخره بازی های بهار و محدثه که گاهی مرا دست می انداختند از بس کتاب میخوانم، هم نتوانست مانعم شود. در آخر خودشان خسته شدند و مرا به حال خودم رها کردند و به حرم رفتند و من در سکوت اتاق در حس نهفته در تک تک کلمات اعجاز برانگیز کتاب محمد جواد ذوب شدم! مخصوصا در جمله ی آخر کتاب : « با آنکه من هنوز ازدواج نکرده ام و این کتاب را بخاطر شنیدن خطرات زیبا و عاشقانه ی مادرم از پدر مرحومم نوشته ام، اما فکر می‌کنم وقتی کسی عهدی به این محکمی به اسم عقد ازدواج را با شریک زندگی اش بست، باید تمام روزها و شب های زندگی اش را وقف شریک زندگی خود کند تا آرامش، محبت، عشق و خوشبختی سایه ی روی سرشان شود....» هیچ کتابی را به یاد نمی آوردم که مثل کتاب محمد جواد مرا تحت تاثیر قرار داده باشد. آنشب زودتر از بهار و محدثه به رستوران رفتم. نگاهم دور تا دور محوطه ی رستوران را گشت تا بلکه محمد جواد را ببینم. بدم نمی آمد یک کنایه ی ناب بخاطر کتابش به او بزنم. و بالاخره او را دیدم. طبق معمول در حال رفت و آمد بود. گاهی با مسئول رستوران حرف می‌زد و گاهی بین میزهای زائران میچرخید که اگر مشکلی داشتند، حل کند. ناگهان نگاهش به نگاه پیگیر من افتاد. کمی مکث کرد و سمت میزم آمد. _چی شده؟ نگاهش به میزخالی از غذای من بود که من به چشمانش زل زدم. رنگ نگاهش با آن اخم همیشگی و جذبه ی خاص مخصوص خودش، اصلا به آن لطافت کلماتی که نوشته بود، نمی‌خورد! _چرا غذا سفارش ندادی؟.... غذاش اگه مشکلی داره بگو. بی مقدمه گفتم : _شاخه گلی برای همسرم.... مکث کردم تا عکس العملش را ببینم که نگاهش را تا چشمانم بالا آورد. _چی؟! _تو کتاب نوشتی؟!.... چرا نگفتی بهم؟!.... ترسیدی کتابتو بکوبم تو سرت؟ نگاهش را گرفت و باز همان اخم های جدی اش را نشانم داد. _غذا چی میخوری؟ _من دارم در مورد کتابت حرف میزنم تو در مورد غذا؟! هنوز نگاهش به میز خالی من بود. _اون کتاب به درد تو نمیخوره.... واسه متاهل هاست.... یکبار دیگه هم در موردش حرفی بزنی، جوابتو نمیدم. لبم را کج کردم و گفتم ‌: _عجب نویسنده ی بد اخلاقی هستی!.... حیف که از کتابت خوشم اومد وگرنه دوتا حرف نیش دار بارت میکردم. پف بلندی کشید و زیر لب جواب داد : _هر طور راحتی. و رفت! این بشر اصلا آداب معاشرت بلد نبود چه برسد به نوشتن کتاب همسرداری! رفتارش خیلی خوشایند نبود و در عوض کتابش بدجوری مرا تحت تاثیر قرار داده بود. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
الهی رحمتت را شاملم کن🍂🌸 سراپا عیب و نقصم؛ کاملم کن کمال آدمیت حق شناسیست به جمع حق شناسان واصلم کن🍂🌸 هزاران مشکل هم در کار باشد زلطف خویش حل مشکلم کن صبحتون به شادکامی☺️🍂🌸
°.🌱 محرم‌امسال‌هم‌شاید‌مثل‌سال‌های‌دیگه نباشه ولی‌به‌قول‌مهدی‌رسولی: ما عبدالحال‌نیستیم ، عبدالله‌هستیم! ما‌حسین‌و‌خیمه‌اش‌را‌با‌سختی‌هایش‌میخواهیم یک روز سختی و گرما کربلا یک روز هم سختی و گرمای هیئت با ماسک 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
من ماسڪ میزنم ڪه بگویم حسیــن من🖤✋🏻 نوڪࢪ بهانهـ دسٺـ رغیبان نمیدهد🖤 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مآ جُملِہ‌ فِقیرِبن‌ فقیر‌ِبن‌ فِقیرِیم بِگُذآر‌ ڪِہ‌ پُشت‌ِ درِ این‌وخآنہ‌ بِمیریم...🥀 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🏴 ‌-•- جز روضہ‌ۍتو دࢪد مراکی‌دوا بُوَد؟! دࢪمان‌ڪننده تر، زِ همہ نُسخہ‌ها حسین🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 بعد از شام تازه وقتی بهار و محدثه برای شام به هتل برگشتند، من قصد رفتن به حرم را کردم. درست درب ورودی هتل دیدمشان. _سلام خانم کتاب خون. بهار گفت و من تنها جوابش را با سلامی دادم که پرسید : _کجا با این عجله؟! _میرم حرم.... _الان؟!... تا برسی حرم و بخوای برگردی ساعت ۱٢ میشه. _خب بشه. بهار متعجب نگاهم کرد و بعد رو به محدثه گفت: _شما برو رستوران هتل برای منم سفارش غذا بده تا من بیام. محدثه که رفت، بهار کلافه نگاهم کرد. _دلارام جان.... چرا هی میخوای لج محمد جواد رو در بیاری؟ _من به محمد جواد چکار دارم؟!.... میخوام برم حرم همین. _آخه الان دیره.... با ما هم که نیومدی.... حالا تنهایی میخوای بری حرم؟ _من بچه نیستم بهار.... خودم میتونم برم. بهار عصبی شد. شاید این اولین باری بود که او را عصبی می دیدم و متعجب از این عصبانیت که گفت: _دلارااااام.... محمد جواد روی این چیزا خیلی غیرتیه.... تو رو خدا. لبخندی از شنیدن اسم غیرت که مرا یاد کتاب او و آن جمله ی معروفش می انداخت، روی لبم نشست. « مرد غیرتمند شد تا حافظ جان ناموسش باشد.... پس مردی که روی زیبایی و جمال ناموسش بی غیرت است، بد نیست که به او بگوییم نامرد! » لبخند روی لبم بهار را عصبی تر کرد. _به چی میخندی الان؟! بدم نمی آمد آن آقای اخمالو را غیرتی کنم. _پس همین الان برو بهش بگو دلارام تنهایی رفته حرم و گفته تا قبل اذان صبح برمیگرده. اینرا گفتم و راه افتادم و صدای اعتراض بهار را شنیدم که گفت: _دلارام!... تو رو خدا.... لج نکن.... دلارام! و من آهسته و با قدم های آرام به راهم ادامه دادم. منتظر بودم تا بهار حرفم را به گوش محمد جواد برساند. کمی کنار مغازه ها تامل میکردم بلکه برسد آن جوشش غیرت مردانه ای که انقدر از آن دم میزد! و رسید.... گوشی موبایلم زنگ خورد. همین که اسم محمد جواد را که فرمانده سیو کرده بودم، دیدم، لبخند زدم. _بله.... _کجایی تو؟ _تو راه حرم.... _مگه نگفتم تنهایی حق نداری بری حرم؟... مگه نگفتم ساعت ۱۱ تا اذان صبح بی همراه حرم نرید؟ _من نیازی به همراه ندارم در ثانی همراه های من خودشون تازه از حرم اومدن، دیگه همراه من نمیشن. نفس پُرش را توی گوشی خالی کرد. _دم یه مغازه ای واستا من دارم میام. لبخندم بی دلیل کشیده شد. ذوق کردم چرا؟!؟! سرم را بالا آوردم و نگاهی به مغازه ی مقابلم انداختم و خونسرد تا حدی که ذوقم را نشان ندهد، جوابش را دادم: _من دم یه مغازه لوازم خانگی واستادم... تلویزیون های ال ای دی پشت شیشه مغازه اش گذاشته .... ولی زحمت نکش برادر، خودم میتونم برم. تنها جدی جواب داد: _گفتم واستا تا بیام. و قطع کرد. با لبخند نگاهی به صفحه ی گوشی ام که تماس را قطع کرده بود انداختم و زیر لب گفتم: _خب بیا برادر غیرتی.... من واستادم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 و همانجا کنار همان مغازه آنقدر ایستادم که آمد. از همان دور که دیدمش یک لحظه از دیدن قدم های تندش و آن گره کور اخم های جدی اش که انگار بخاطر رگ غیرتش، این دفعه کمی با دفعات قبل فرق داشت، دلم لرزید. سرم را پایین انداختم و او را نادیده گرفتم که آمد کنار شانه ام ایستاد. _پس لج میکنی؟ _اِ... اومدی! در حالی که سمت حرم راه می افتادیم ادامه داد: _واقعا داری اون روی سگ منو در میاری. خندیدم. _اختیار دارید فرمانده.... شما که اون روی سگ ندارید!.... شما اون روی فرمانده دارید.... خب راستی در مورد اون شاخه گلی برای همسرم بگو... کی همچین کتاب عاشقانه ای نوشتی؟!... نکنه خودت عاشق شدی فرمانده! ایستاد چنان نگاه تندی به من انداخت که با خودم گفتم؛ کاش سر به سرش نمی‌گذاشتم. اما کمی دیر شده بود. _بهت گفتم اون کتاب به دردت نمیخوره.... یه بار دیگه اسمشو بیاری نیاوردی. _خب حالا بد اخلاق!.... تو با اینهمه بد اخلاقی چه جوری میخوای واسه همسرت یه مرد غیرتی ولی مهربون باشی! شنید ولی جوابمو نداد و من عمدا یک جمله از کتابش را به تمسخر به زبان اوردم: _خوبه مردا برای همسرانشون اونقدر عاشق باشند که قرار همه ی بیقراری هاشون دیدن همسرشان باشد. باز ایستاد و کلافه چنگی به موهایش کشید. عجیب مقاومت می کرد که نگاهم نکند و من بی دلیل از این فرار چشمانش لذت می‌بردم. چون خوب توانسته بودم اذیتش کنم. نفس های بلندی کشید و نگاهش را تا آسمان بلند کرد. منتظر یه واکنش تند و خشن بودم که خوب خودش را کنترل کرد و بعد دوباره راهش را ادامه داد. چقدر اذیت کردنش کیف داشت! خوب حرص می‌خورد. اما عجیب روی اعصابش کنترل داشت. یک آن دلم خواست شروین هم مثل او غیرتی بود ولی نبود. بارها و بارها بعد از مهمانی های شبانه حتی نپرسید چطوری میخواهم به خانه برگردم!؟ اما محمد جواد برای همان حرم رفتن هم همپای من می شد! تا حرم سکوت کردم. وقتی از درب ورودی وارد حرم شدیم ایستاد و باز نگاهش فرار کرد از من. _یه ساعت دیگه همین جا کنار همین ستون باش. _یه ساعت کمه.... من میخوام دو سه ساعتی بمونم. _باشه ساعت 12 خوبه؟ _اِی.... بد نیست. _پس 12 اینجا باش. این را گفت و رفت و من ایستادم تا رفتنش را تماشا کنم. از من که دور شد سرش بالا آمد. نگاهش حتی به مقابل خیره شد اما وقتی مقابل من می ایستاد یا به زمین خیره بود یا به آسمان ! علت اینهمه کنترل نگاهش را نمی فهمیدم! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
دو آفتِ ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐درود بر تو دوست مهربانم روزت بخیر💐 اجازه نده ، دیروز بـا خاطـراتش و فـردا با وعده هایـش تـو را خواب کنند. اجـازه نده ، دیـروز و فـردا با هم دست به یکی کنند، و لذت لحظات نـاب امروز را از تو بگیرند، اجازه نده افکار پـوچ ، تازگی زندگی اکنون را از تو بگیرند، بدون قضاوت و بـر چسب زدن به افکارت از لحظات امـروز لذت ببر.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو با همه فرق داری... حُسـین‌جانم✨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
همبازےامام‌حسیـن - @Emamzaman_12.mp3
1.66M
چـون حسینـو دوسـ‌دارهـ‌ منم دوسش دارمـ..🍀 🖤 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم بی وصل جانان جان نخواهد♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸شماره حساب دلتون رو نداشتم 🌼تا شادی هارو براتون واریز کنم 🌺رمزش رو هم نداشتم 🌸تا غمهاتون رو برداشت کنم 🌼ولی از خود پرداز دلم 🌺بهترينهارو براتون آرزو كردم 🌸روزتـون عالی و شـاد 🌼دوشنبه‌تون گلباران ‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌓‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 🖤[ حسین جان ، بیا و دل شکسته‍ را بخر... ]🖤 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
13.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥استاد حسین انصاریان: ابی عبدالله(ع) برای عاشقانش گریه می‌کند 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
طورى صحبت كن كه ديگران عاشق گوش كردن به حرفات باشن طورى گوش كن كه ديگران عاشق حرف زدن باهات باشن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزگارت بر مراد روزهایت شاد شاد آسمانت بے غبار سهم چشمانت بهار قلبت از هرغصـہ بدور عمر شیرینت بلند روز و امروزت قشنگ سلام ... صبح زیباتون بخیر😊🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•