eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸شماره حساب دلتون رو نداشتم 🌼تا شادی هارو براتون واریز کنم 🌺رمزش رو هم نداشتم 🌸تا غمهاتون رو برداشت کنم 🌼ولی از خود پرداز دلم 🌺بهترينهارو براتون آرزو كردم 🌸روزتـون عالی و شـاد 🌼دوشنبه‌تون گلباران ‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌓‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌
تقلب‌یڪ‌جاجایزهست✅ اونم؛امتحاناٺ‌الہـے‌وسختےها... ڪہ‌بایدسࢪمونُ‌بگیࢪیم‌بالا☝🏻 ازࢪوبࢪگهٔ‌زندگےشہدا ڪنیم!🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راههای رسیدن بخدا از زبان آیت الله کشمیری شاگرد ممتاز آیت الله سید علی قاضی طباطبایی رحمت الله علیه✨🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
چقدر رویایی می‌شود اگر ماهِ‌حسین را با دیدن رویِ‌ماهت آغاز کنیم...❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
voice.ogg
565.4K
ڪسی ڪہ نور دوست داره نمۍ تونہ توۍ تاریڪی بشینــه.🌻 👌 ❁🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹🕌✨› بین‌‌‌صف‌‌‌منتظرم‌‌‌تاکہ‌‌‌مراهم‌‌‌ببرے.. نجف‌‌وکرب‌‌ُبلاهرچہ‌‌‌مقدّردارے(: .. 💛 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
💌| عشق به حق، لازمه تشخیص درست!
🔹️نماز شب خوان ولی اهل آتش! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثل یڪ دیوانه و چشم انتظار فصݪ عشق🌱 میشمــارم روز و شب را تامحــرم یاحسین🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 وقتی وارد جمع اهالی روستا که یک دایره ی بزرگ زده بودند، شدم، خیلی ها راه را برایم باز کردند تا جلو بروم و شاهد اعدام قاتل همسرم باشم. و من با پاهایی کم جان، و ذهنی پر از خاطرات پر پر شده، جلو رفتم. تا جاییکه مقابلم طناب داری بود که از جرثقیلی آویزان شده بود. صدای ضجه های مادر و پدر مراد بلند بود ولی حتی آنها هم خوب می‌دانستند که حکم قتل عمد قصاص است. سکوت کردم. سکوتی تلخ که مدام داشت خاطرات شیرین گذشته ام را برایم مرور می‌کرد. با آمدن متهم با آن دست های بسته، صدای همهمه ها بیشتر شد. عمه فوری دستم را گرفت ولی من قرص تر از آن بودم که حالم در برابر کسی چون مراد، بد شود. و نمی‌دانم چرا در میان آن همه هیاهو و سر و صدا، صدای حامد توی گوشم بود. « _آخرین باری که چشمات رو سرمه کشیدی یادم نیست ولی نگران نباش... چشمات بی سرمه هم میتونه منو مست کنه....» مراد بالای سکوی اعدام ایستاد. حتی در آن لحظات آخر هم مغرور بود. آنقدر مغرور که داشت در بین جمعیت دنبال من می‌گشت و مرا دید. انگشت اشاره اش را سمت من بالا آورد و به من اشاره کرد. و کمی بعد فریاد کشید: _تلافی میکنم.... مطمئن باش.... روح من دست از سرت برنمی داره. پوزخندی از خیال خامش زدم و تنها به او خیره ماندم. قطعا او دیگر یک انسان هم نبود! حیوانی بود که پوست انسان را به تن داشت! حتی ذره ای ابراز پشیمانی نکرد. التماس نکرد... خواهش نکرد.... حتی خدا را هم صدا نزد! و طناب دار همه چیز را تمام کرد. ان لحظه که جر ثقیل او را بالا کشید و خیلی ها جیغ کشیدند و خیلی ها چشم بستند تا نبینند، من تمام مدت دست و پا زدن هایش نظاره کردم. چقدر سخت دست و پا زد! ولی حامد من تنها چشمانش را آرام بست و سکوت کرد و از دنیا رفت. اشکی از چشمم افتاد. دلم آتش گرفت. مراد اعدام شد. اما من آرام نشدم. جنازه ی بی جان مراد، بعد از چند دقیقه از بالای دار پایین آمد و من نگاهم هنوز به آن طناب دار آویزانی بود که انتقام خون حامد مرا از مراد گرفت! اما حال من خیلی بد بود. فکر می‌کردم با اعدام مراد آرام میشوم. آتش قلبم فروکش می‌کند، اشکانم خشک می‌شود اما نشد. من دوباره از نو سوختم. سر تا پا.... عمه مدام می‌پرسید : _خوبی مستانه؟ و من مدام سری تکان میدادم. به خانه برگشتیم. از همان لحظه ی ورود به خانه، متوجه ی نامنظم بودن تپش های قلبم شدم اما وقتی در خانه را گشودم و مادر حامد با بغض و گریه پرسید: _قاتل حامد من.... قصاص شد؟ دیگر نفهمیدم چی شد. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 نفسم شاید داشت قطع میشد یا روزهایم شاید توقف کرده بود روی همان روزی که حامد پر کشید. حالم بد بود. بد تنها یک کلمه ی دو حرفی بود برای توصیف وخامت حالم اما برای من هزار حرف داشت و پشت هر حرفی هزار درد! چشم گشودم. پلک هایم به سختی جان کندن، باز شدند. صدای گریه ی مادر حامد را می‌شنیدم ولی خودش در جمع نبود. عمه و خانم جان و رها با لیوان آب قندی دورم را گرفته بودند. _بیا مستانه جان.... یه قُلُپ از این آب قند بخور. چقدر آب قند!.... دوای روزهای تلخ من، شیرینی آب قند نبود! آهی کشیدم و به اصرار عمه کمی از آب قند را نوشیدم و خانم جان با حرص غر زد. _آخه واسه چی رفتی دیدن اعدام مراد؟ و همین سوال کافی بود برای گفتن درد روزهای تنهایی ام. و همراه شد زبانم با اشک چشمانی که 6 ماه برای حامد اشک ریخت. _چی میگی خانم جان؟!.... خواستم دلمو آروم کنم.... خواستم با چشمای خودم ببینم مرگ اون کثافت عوضی رو بلکه آروم بشم.... نشدم.... ولی آروم نشدم.... سوختم.... حامد من یه فرشته بود و اون عوضی یه اشغال..... کاش حامد من نمی رفت.... کاش ما رو تنها نمیذاشت..... و گریستم. با گریه ام خیلی ها گریستند. حتی رها.... حاضر بودم مثل رها فرزندی را در نوزادی از دست بدهم اما حامد کنارم باشد.... اما نبود. به اصرار عمه و خانم جان، یک قرص خواب خوردم و افتادم بلکه کابوس های شب و روزم با دیدن خواب حامد تبدیل به رویایی شیرین شود. اما حتی با قرص خواب هم خوابم نبرد. تنها گیج و منگ شدم و چند دقیقه ای دراز کشیدم. واقعا دلم میخواست خواب حامد را ببینم و به او بگویم: _می بینی حالمو؟ .... می‌بینی چه بلایی بعد تو سرم اومد؟.... پس چرا سراغی از من نمیگیری؟ چرا حالم رو نمیپرسی؟....نمیگی دلم برات یه ذره شده؟.... میدونم که چون تو فرشته ای بودی روی زمین.... به حتم در گوشه ای از بهشت خدا هستی و در آرامش کامل.... اما به من که در التهاب روزهای بی تو هستم، رحمی کن.... دلم هوایت را کرده.... هوای نگاه چشمان زیبایت را.... هوای کلام عاشقانه ات را..... هوای آغوش پر مهرت را.... همه ی خوبی هایت را ازم گرفتی!.... رویایت را به من حرام نکن.... حامد جان. چه روز بدی بود آنروز! اصلا هیچ شباهتی به روز انتقام من از مراد نمی‌خورد!.... شاید هم انتقام مرا آرام نکرده بود. داغ حامد سنگین تر از این حرفها بود و سخت تر از همه روزهای آن 6 ماهی که گذشته بود. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏 شب ما را لبریز از آرامش🕊 و مشکلاتمان را آسان کن🕊 و فراوانی را در زندگی همه جاری فرما🕊 ما را بندگان شاکر قرار ده نه شـاکی🕊 الهی آمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💜خداوندا 🌸امروز به فرشتگانت بسپار 💜سبدی پر از لبخند و شادی 🌸سلامتی و تندرستی 💜برکت و روزی فراوان 🌸برای دوستانم به ارمغان بیاورند 💜صبح سه شنبه‌تون عالی
تا ماه محرم جوری از چشات مواظبت کن که تو روضه با سوز دل اشک بریزی..! مواظب‌دلت‌باش(:🚶‍♀ نزار گرد و غبار گناه جوری دور قلبتو بگیره که با روضه سنگین هم دلت نشکنه!! جوری باشی که حتی وقتی گفتن حسین علیه‌السلام سیل اشک از چشات روون بشه.. خوب ‌باش ‌تاخوب‌ نوکری ‌کنی((: 🌱 🥀 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هردَم‌بھ‌گوشَم‌میرسد‌آواۍ‌زنگِ‌قافلھ این‌قافلھ‌تا‌ڪربلا‌دیگـر‌ندارد‌فـاصلھ 🖤 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🖼✨ --🖤 🇵 🇷 🇴 🇫 🇮 🇱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الهی رحمتت را شاملم کن🍂🌸 سراپا عیب و نقصم؛ کاملم کن کمال آدمیت حق شناسیست به جمع حق شناسان واصلم کن🍂🌸 هزاران مشکل هم در کار باشد زلطف خویش حل مشکلم کن صبحتون به شادکامی☺️🍂🌸
ماسک‌،گرما‌،فاصله،ضدعفونی،وقتِ‌کم.... روضه‌هایت‌ناز‌دارد؟!هرچـــــه‌باشد؛میخرم🖤:) محرم‌ِارباب‌آمد 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌻روزه، شرایط و نتایج! 🌸حضرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) : «هر شخصی ماه رمضان را روزه بدارد و پاك دامنى ورزد و زبانش را حفظ كند و آزارش را به مردم نرساند ، خداوند گناهان گذشته و آينده او را مى‌آمرزد و از آتش آزادش مى‌كند و در سراى ابدى جايش مى‌دهد و شفاعت او را درباره موحّدان گنهكار به تعداد كوه هاى به هم پيوسته ، مى پذيرد» .
میگن الگوے یه بچھ‌ پدرشه الگوے ما بچه های شیعه هم مولا علے مونه((: ولے ...! چرا هیچڪدوم از ڪارامون شبیه بابامون نیست-؟💔 ...🚶🏻‍♂ ‌-------•|📱|•-------‌
✨ دنیا به روی سینه ی من دست رد گذاشت بر هرچه آرزو به دلم بود سد گذاشت
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 شب بود. باز دلم گرفته بود. محمدجواد و بهار تازه چند روزی بود که به وجود مادربزرگشان عادت کرده بودند و در آغوشش بی قراری نمی‌کردند. رها و مهیار هم خوب هوای بچه ها را داشتند. غذای بهار را رها میداد و غذای محمد جواد را مهیار. و من فقط دلم میخواست تنها باشم. وقتی سفره ی شام جمع شد و عمه و خانم جان درگیر ظرفها شدند و بقیه سرگرم بازی با بچه ها.... من از غفلت جمع استفاده کردم. از درمانگاه بیرون زدم و بی اختیار سرازیری روستا را طی کردم. یک لحظه بی اراده ایستادم و چشمم به در خانه ی مش کاظم افتاد. چقدر خاطره داشتم از آن خانه. با اندک ضربه ای به در چوبی خانه، در باز شد و وارد حیاط شدم. بغضم گرفت. یاد بی بی و گلنار افتادم.... یاد روز زایمان خودم.... یاد مهربانی های بی بی.... یاد آن چند روزی که بهداری آتش گرفته بود و من و حامد در اتاقک زیر زمین چند روزی را سر کردیم. حالا خانه ی مش کاظم بدون بی بی و گلنار و خودش، تبدیل شده بود به خونه ای خاموش و سکوت و کور. با چشمانی پر اشک از خانه ی مش کاظم بیرون زدم و دوباره سرازیری روستا را در پیش گرفتم. چقدر خاطره در این کوچه های روستا داشتم. از خاطرات آمدنم به روستا تا نامزدی و ازدواجم با حامد و.... آهی کشیدم و انگار داشتم از تک تک خاطراتم خداحافظی می کردم برای روزی که می دانستم به زودی می رسد و روستا را ترک خواهم کرد. نزدیک رودخانه ی وسط روستا رسیده بودم که صدایی آمد. _مستانه. ایستادم. مهیار بود. دوان دوان به من رسید. _چی شده؟ _هیچی.... توی این تاریکی کجا میری؟ _دلم گرفته میرم قدم بزنم. _خطرناکه برگرد. بی اعتنا به حرفش گفتم: _چه خطری میخواد باشه؟! اخمی کرد. _رفقای اون مراد عوضی ممکنه بخوان بلایی سرت بیارن. پوزخندی از حرفش زدم. _رفقا! .... تازه اگر رفیقی هم داشته باشه و بلایی سرم بیارن از خدامه برم پیش حامد. ناگهان سرم فریاد زد. _چطور میتونی همچین حرفی بزنی؟.... چرا فکر بچه هات نیستی؟.... فکر نکردی بچه هات بدون تو چکار میکنن؟ ایستاده بودم مقابل پل چوبی و کوچک روی رودخانه که گفتم: _دلم میخواد فقط برم پیش حامد. از این حرفم عصبانی تر شد. _چرا اینقدر خودخواه شدی؟!.... چرا فقط به خودت فکر میکنی؟.... پس بقیه چی؟.... تا همین حالاشم میدونی خانم جان چقدر واسه تو غصه خورده؟.... میدونی مادر من چقدر واسه تو گریه کرده؟.... ما آدم نیستیم؟.... داغ و غم و غصه ی تو، داغ و غصه ی ما هم هست. آهی کشیدم و زیر لب گفتم : _پس دعا کنید برام یا بمیرم یا آروم بگیرم.... دارم دیوونه میشم مهیار.... میفهمی اینو. با فاصله از من، کنارم ایستاد. _مگه کور و کر باشم که نفهمم.... ولی راهش این نیست مستانه.... بشین برای همسرت قرآن بخون.... به آینده ی بچه هات فکر کن... اصلا از این روستا بزن بیرون.... برگرد پیش خانم جان.... موندن توی این روستا خودش آرامش زندگیتو میگیره. سرم را سمت آسمان بلند کردم. حق با مهیار بود. باید از روستا خداحافظی می کردم وگرنه هیچ وقت روی آرامش را نمی دیدم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 همراه محدثه و بهار، یک روز را به خرید سوغاتی اختصاص دادیم. با اصرار محدثه به بازار مخصوصی رفتیم. بهار سرگرم دیدن مغازه ها بود که محدثه بازویم را گرفت و همراه خودش کشید. _چی شده؟ _بیا.... مرا روبه روی یک کتاب فروشی کشید و گفت : _اونو ببین.... مسیر دستش را گرفتم و رسیدم به کتاب « شاخی گلی برای همسرم » نویسنده؛ محمدجواد پورمهر. دهانم از تعجب باز ماند! این بشر، زنش کجا بود که برایش کتاب نوشته باشد؟! از جواب این سوال خنده ام گرفت که محدثه با ذوق گفت: _من خوندم کتابش رو.... عالیه.... اصلا مثل این پسر هیچ جای دنیا پیدا نمیشه. لبم را از آنهمه ذوق محدثه کج کردم. _نمیری حالا از ذوق. _به جان خودم آرزومه این پسر بیاد خواستگاری من.... هیچی ازش نمیخوام.... بی مهریه زنش میشم. اخمی از حرفش زدم. _خوبه حالا.... یه کم خوددار باش.... خودتو به فنا ندی واسه یه پسر ریشو.... آهسته زیر گوشم زمزمه گفت: _جوون من به بهار نگی ها.... _نترس نمیگم. و او فوری توی زیر گوشم پچ پچ کرد: _من عاشق این فرمانده شدم. _آخ اگه نمیگفتی اصلا نمیفهمیدم! حلقه های چشمانم را تا آسمان بالا دادمو در ادامه ی حرفم گفتم: _ای خدا.... تو دیگه کی هستی!.... آخه چی دیدی تو این بشر که عاشقش شدی! _باور کن اگه تو هم کتابشو بخونی عاشقش میشی. _من عاشق یکی بهتر از اونم. چشمانش چهارتا شد. _واقعا؟!.... کی؟! _آشنا نیست.... ریشو و یقه چِفتی هم نیست.... ولی خوبه این کتاب آداب همسرداری رو واسش بخرم بلکه یه چیزایی از این فرمانده ی ریشوی ما یاد بگیره. و با این حرف وارد مغازه ی کتاب فروشی شدم و همان کتاب را خریدم. دیگر حواسم به خرید بهار و محدثه نبود. تمام حواسم پی همان کتاب محمد جواد بود که بدانم چی نوشته است که دل محدثه برایش، در تب و تاب بود. و چندان هم طولی نکشید تا بهار و محدثه خریدهایشان را کردند و دست پر برگشتند هتل و من فقط همان کتاب « شاخه گلی برای همسرم » را در دست داشتم! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا