🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
ماسک،گرما،فاصله،ضدعفونی،وقتِکم....
روضههایتنازدارد؟!هرچـــــهباشد؛میخرم🖤:)
محرمِاربابآمد
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌻روزه، شرایط و نتایج!
🌸حضرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) : «هر شخصی ماه رمضان را روزه بدارد و پاك دامنى ورزد
و زبانش را حفظ كند و آزارش را به مردم نرساند ، خداوند گناهان گذشته و آينده او را مىآمرزد و از آتش آزادش مىكند و در سراى ابدى جايش مىدهد
و شفاعت او را درباره موحّدان گنهكار به تعداد كوه هاى به هم پيوسته ، مى پذيرد» .
میگن الگوے یه بچھ پدرشه
الگوے ما بچه های شیعه هم مولا علے مونه((:
ولے ...!
چرا هیچڪدوم از ڪارامون شبیه بابامون نیست-؟💔
#اندڪیسڪوت ...🚶🏻♂
-------•|📱|•-------
✨
دنیا به روی سینه ی من دست رد گذاشت
بر هرچه آرزو به دلم بود سد گذاشت
#میثم_امانی
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_329
شب بود. باز دلم گرفته بود. محمدجواد و بهار تازه چند روزی بود که به وجود مادربزرگشان عادت کرده بودند و در آغوشش بی قراری نمیکردند.
رها و مهیار هم خوب هوای بچه ها را داشتند. غذای بهار را رها میداد و غذای محمد جواد را مهیار.
و من فقط دلم میخواست تنها باشم.
وقتی سفره ی شام جمع شد و عمه و خانم جان درگیر ظرفها شدند و بقیه سرگرم بازی با بچه ها.... من از غفلت جمع استفاده کردم.
از درمانگاه بیرون زدم و بی اختیار سرازیری روستا را طی کردم.
یک لحظه بی اراده ایستادم و چشمم به در خانه ی مش کاظم افتاد. چقدر خاطره داشتم از آن خانه.
با اندک ضربه ای به در چوبی خانه، در باز شد و وارد حیاط شدم.
بغضم گرفت. یاد بی بی و گلنار افتادم.... یاد روز زایمان خودم.... یاد مهربانی های بی بی.... یاد آن چند روزی که بهداری آتش گرفته بود و من و حامد در اتاقک زیر زمین چند روزی را سر کردیم.
حالا خانه ی مش کاظم بدون بی بی و گلنار و خودش، تبدیل شده بود به خونه ای خاموش و سکوت و کور.
با چشمانی پر اشک از خانه ی مش کاظم بیرون زدم و دوباره سرازیری روستا را در پیش گرفتم.
چقدر خاطره در این کوچه های روستا داشتم. از خاطرات آمدنم به روستا تا نامزدی و ازدواجم با حامد و....
آهی کشیدم و انگار داشتم از تک تک خاطراتم خداحافظی می کردم برای روزی که می دانستم به زودی می رسد و روستا را ترک خواهم کرد.
نزدیک رودخانه ی وسط روستا رسیده بودم که صدایی آمد.
_مستانه.
ایستادم. مهیار بود. دوان دوان به من رسید.
_چی شده؟
_هیچی.... توی این تاریکی کجا میری؟
_دلم گرفته میرم قدم بزنم.
_خطرناکه برگرد.
بی اعتنا به حرفش گفتم:
_چه خطری میخواد باشه؟!
اخمی کرد.
_رفقای اون مراد عوضی ممکنه بخوان بلایی سرت بیارن.
پوزخندی از حرفش زدم.
_رفقا! .... تازه اگر رفیقی هم داشته باشه و بلایی سرم بیارن از خدامه برم پیش حامد.
ناگهان سرم فریاد زد.
_چطور میتونی همچین حرفی بزنی؟.... چرا فکر بچه هات نیستی؟.... فکر نکردی بچه هات بدون تو چکار میکنن؟
ایستاده بودم مقابل پل چوبی و کوچک روی رودخانه که گفتم:
_دلم میخواد فقط برم پیش حامد.
از این حرفم عصبانی تر شد.
_چرا اینقدر خودخواه شدی؟!.... چرا فقط به خودت فکر میکنی؟.... پس بقیه چی؟.... تا همین حالاشم میدونی خانم جان چقدر واسه تو غصه خورده؟.... میدونی مادر من چقدر واسه تو گریه کرده؟.... ما آدم نیستیم؟.... داغ و غم و غصه ی تو، داغ و غصه ی ما هم هست.
آهی کشیدم و زیر لب گفتم :
_پس دعا کنید برام یا بمیرم یا آروم بگیرم.... دارم دیوونه میشم مهیار.... میفهمی اینو.
با فاصله از من، کنارم ایستاد.
_مگه کور و کر باشم که نفهمم.... ولی راهش این نیست مستانه.... بشین برای همسرت قرآن بخون.... به آینده ی بچه هات فکر کن... اصلا از این روستا بزن بیرون.... برگرد پیش خانم جان.... موندن توی این روستا خودش آرامش زندگیتو میگیره.
سرم را سمت آسمان بلند کردم. حق با مهیار بود. باید از روستا خداحافظی می کردم وگرنه هیچ وقت روی آرامش را نمی دیدم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_330
#دلارام
همراه محدثه و بهار، یک روز را به خرید سوغاتی اختصاص دادیم.
با اصرار محدثه به بازار مخصوصی رفتیم. بهار سرگرم دیدن مغازه ها بود که محدثه بازویم را گرفت و همراه خودش کشید.
_چی شده؟
_بیا....
مرا روبه روی یک کتاب فروشی کشید و گفت :
_اونو ببین....
مسیر دستش را گرفتم و رسیدم به کتاب « شاخی گلی برای همسرم » نویسنده؛ محمدجواد پورمهر.
دهانم از تعجب باز ماند!
این بشر، زنش کجا بود که برایش کتاب نوشته باشد؟!
از جواب این سوال خنده ام گرفت که محدثه با ذوق گفت:
_من خوندم کتابش رو.... عالیه.... اصلا مثل این پسر هیچ جای دنیا پیدا نمیشه.
لبم را از آنهمه ذوق محدثه کج کردم.
_نمیری حالا از ذوق.
_به جان خودم آرزومه این پسر بیاد خواستگاری من.... هیچی ازش نمیخوام.... بی مهریه زنش میشم.
اخمی از حرفش زدم.
_خوبه حالا.... یه کم خوددار باش.... خودتو به فنا ندی واسه یه پسر ریشو....
آهسته زیر گوشم زمزمه گفت:
_جوون من به بهار نگی ها....
_نترس نمیگم.
و او فوری توی زیر گوشم پچ پچ کرد:
_من عاشق این فرمانده شدم.
_آخ اگه نمیگفتی اصلا نمیفهمیدم!
حلقه های چشمانم را تا آسمان بالا دادمو در ادامه ی حرفم گفتم:
_ای خدا.... تو دیگه کی هستی!.... آخه چی دیدی تو این بشر که عاشقش شدی!
_باور کن اگه تو هم کتابشو بخونی عاشقش میشی.
_من عاشق یکی بهتر از اونم.
چشمانش چهارتا شد.
_واقعا؟!.... کی؟!
_آشنا نیست.... ریشو و یقه چِفتی هم نیست.... ولی خوبه این کتاب آداب همسرداری رو واسش بخرم بلکه یه چیزایی از این فرمانده ی ریشوی ما یاد بگیره.
و با این حرف وارد مغازه ی کتاب فروشی شدم و همان کتاب را خریدم.
دیگر حواسم به خرید بهار و محدثه نبود. تمام حواسم پی همان کتاب محمد جواد بود که بدانم چی نوشته است که دل محدثه برایش، در تب و تاب بود.
و چندان هم طولی نکشید تا بهار و محدثه خریدهایشان را کردند و دست پر برگشتند هتل و من فقط همان کتاب « شاخه گلی برای همسرم » را در دست داشتم!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋
صبح آخرهفته تون بخیر و شادی ☕ 😊 🌸
عجب معجزهای دارد😇
نفس صبحدم☀️
زیرسایبان رحمت خدا بایست✨❤✨
خنکای صبح بهاری 🌺🍃
همراه با مهربانی را نفس بکش ...☺️
الهی🙏
دلتون سرشار از آرامش
آخر هفته تون پراز برکت و رحمت
درکنارخانواده 🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏
شب ما را لبریز از آرامش🕊
و مشکلاتمان را آسان کن🕊
و فراوانی را در
زندگی همه جاری فرما🕊
ما را بندگان شاکر
قرار ده نه شـاکی🕊
الهی آمین
#شبتون_بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋
صبح آخرهفته تون بخیر و شادی ☕ 😊 🌸
عجب معجزهای دارد😇
نفس صبحدم☀️
زیرسایبان رحمت خدا بایست✨❤✨
خنکای صبح بهاری 🌺🍃
همراه با مهربانی را نفس بکش ...☺️
الهی🙏
دلتون سرشار از آرامش
آخر هفته تون پراز برکت و رحمت
درکنارخانواده 🌺🍃
#بیو
🖤.•
همہمدیونِنفسهاےتـوهستیمفقط
نفسۍهستاگر،ازکَرَمِتوستحسین...♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیوگرافی
#محرم🏴
جز کربلا این دل تمنایی ندارد💔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_331
وقتی به هتل برگشتیم با اشتیاق شروع کردم به خواندن کتاب جناب فرمانده!
همان کتاب شاخه گلی برای همسرم!
اتفاقا عکش روی جلدش هم شاخه گل سرخی بود رمان پیچیده شده.
کنجکاو بودم بدانم چه کتابی نوشته....
از صفحه ی اول کتاب ورق زدم و خواندم.
درست در صفحه اول کتاب نوشته بود :
_تقدیم به مادرم بخاطر همه ی محبت هایش و تقدیم به پدر مرحومم که تک تک رفتار و گفتارش باعث شد این کتاب را بنویسم.
ابروهایم از تعجب بالا رفت و حس نهفته ی فضولی ام شدید گل کرد.
فصل اول کتاب نوشته بود:
تعریف همسر.....
همسر یا شریک زندگی اصطلاحی است که که به همراه زندگی گفته میشود اما ارزش و مقام آن آنقدر بالا هست که مصداق سر برای بدن را دارد.
همسر واژه ی لطیفی است از یک تعریف جامع و کلی از شریک زندگی.... از کسی که برای جسم و روح زندگی مشترک، حکم همه چیز را دارد..... امروز تعاریف مختلفی برای زندگی مشترک و ازدواج مطرح است و گاهی در برخی موارد شاهد خطاهایی هستیم که بی منطق به ازدواج و زندگی مشترک تعبیر شده.... مثل ازدواج با خود... ازدواج با حیوانات و....
چیزی که امروز در غرب بسیار رواج دارد اما جای تامل است که چگونه میشود
حیوانی را همراه خودش سازد و نام تو را همسر یا شریک زندگی اش بگذارد!!!
واقعا به محمد جواد نمیخورد همچین کتابی.... چشمانم که هیچ لبانم هم از تعجب از هم باز ماند!
فصل اول کتاب را رد کردم و به فصل دوم رسیدم.
« عاشقانه های همسران »
و ذوق زده مشغول خواندن شدم.
خداوند وقتی مرد را با قدرت بدنی بالا و غیرت و خشمی مضاعف بر زن، آفرید حکمتی را برای آن لحاظ کرد.
هیچ مردی صدایش دو رگه و خشن نشد مگر برای محافظت از زنی که وظیفه ی این محافظت بر عهده ی مرد گذاشته شد.
و در عوض زن را لطیف و زیبا آفرید و برای حفاظت از این جسم و روح لطیف و زیبا، دو یا سه مرد را محافظ قرار داد.
یکی پدر، یکی همسر، یکی برادر.
اما از میان این سه نفر بیشترین اختیار را به همسر داد تا چون حصاری محکم با و با غیرتی خاص، از همسرش در مقابل نگاه های هرز و دستان آلوده و افکار پلید محافظت کند...
پس روا نیست برای هیچ مردی که صدایی که حکم آژیر خطر برای هشدار را دارد، بر سر همسرش بالا ببرد.... خداوند این صدای خشن را ویژگی مردان قرار داد تا در مواقع خطر، چون زنگ هشداری، نگاه ها و دستان آلوده و هرز را از زن دور کند.
لبخندی به لبم نشست. کتاب را بستم و رو به بهاری که داشت با محدثه سر خرید ها و قیمت هایشان حرف میزدند، گفتم:
_بهار!... واقعا اینو محمدجواد نوشته؟!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_332
بهار و محدثه آنقدر سرشان با خرید هایشان گرم بود که اصلا صدای مرا نشنیدند.
و من عجیب دلم میخواست نوشته های آن پسر دو متر ریشی را بخوانم.
بر خلاف جاذبه ی تند نگاهش و اخم های محکمش و حتی عصبانیت هایش، نمیدانم چرا متن کتابش آنقدر جذبم کرد که آن کتاب کوچک 100 صفحه ای را همان شب خواندم.
آنقدر محو خواندنش بودم که حتی مسخره بازی های بهار و محدثه که گاهی مرا دست می انداختند از بس کتاب میخوانم، هم نتوانست مانعم شود.
در آخر خودشان خسته شدند و مرا به حال خودم رها کردند و به حرم رفتند و من در سکوت اتاق در حس نهفته در تک تک کلمات اعجاز برانگیز کتاب محمد جواد ذوب شدم!
مخصوصا در جمله ی آخر کتاب :
« با آنکه من هنوز ازدواج نکرده ام و این کتاب را بخاطر شنیدن خطرات زیبا و عاشقانه ی مادرم از پدر مرحومم نوشته ام، اما فکر میکنم وقتی کسی عهدی به این محکمی به اسم عقد ازدواج را با شریک زندگی اش بست، باید تمام روزها و شب های زندگی اش را وقف شریک زندگی خود کند تا آرامش، محبت، عشق و خوشبختی سایه ی روی سرشان شود....»
هیچ کتابی را به یاد نمی آوردم که مثل کتاب محمد جواد مرا تحت تاثیر قرار داده باشد.
آنشب زودتر از بهار و محدثه به رستوران رفتم. نگاهم دور تا دور محوطه ی رستوران را گشت تا بلکه محمد جواد را ببینم.
بدم نمی آمد یک کنایه ی ناب بخاطر کتابش به او بزنم.
و بالاخره او را دیدم. طبق معمول در حال رفت و آمد بود. گاهی با مسئول رستوران حرف میزد و گاهی بین میزهای زائران میچرخید که اگر مشکلی داشتند، حل کند.
ناگهان نگاهش به نگاه پیگیر من افتاد. کمی مکث کرد و سمت میزم آمد.
_چی شده؟
نگاهش به میزخالی از غذای من بود که من به چشمانش زل زدم. رنگ نگاهش با آن اخم همیشگی و جذبه ی خاص مخصوص خودش، اصلا به آن لطافت کلماتی که نوشته بود، نمیخورد!
_چرا غذا سفارش ندادی؟.... غذاش اگه مشکلی داره بگو.
بی مقدمه گفتم :
_شاخه گلی برای همسرم....
مکث کردم تا عکس العملش را ببینم که نگاهش را تا چشمانم بالا آورد.
_چی؟!
_تو کتاب نوشتی؟!.... چرا نگفتی بهم؟!.... ترسیدی کتابتو بکوبم تو سرت؟
نگاهش را گرفت و باز همان اخم های جدی اش را نشانم داد.
_غذا چی میخوری؟
_من دارم در مورد کتابت حرف میزنم تو در مورد غذا؟!
هنوز نگاهش به میز خالی من بود.
_اون کتاب به درد تو نمیخوره.... واسه متاهل هاست.... یکبار دیگه هم در موردش حرفی بزنی، جوابتو نمیدم.
لبم را کج کردم و گفتم :
_عجب نویسنده ی بد اخلاقی هستی!.... حیف که از کتابت خوشم اومد وگرنه دوتا حرف نیش دار بارت میکردم.
پف بلندی کشید و زیر لب جواب داد :
_هر طور راحتی.
و رفت!
این بشر اصلا آداب معاشرت بلد نبود چه برسد به نوشتن کتاب همسرداری!
رفتارش خیلی خوشایند نبود و در عوض کتابش بدجوری مرا تحت تاثیر قرار داده بود.
🖌 به قلم نویسنده محبوب
#مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
°.🌱
محرمامسالهمشایدمثلسالهایدیگه نباشه
ولیبهقولمهدیرسولی:
ما عبدالحالنیستیم ، عبداللههستیم!
ماحسینوخیمهاشراباسختیهایشمیخواهیم
یک روز سختی و گرما کربلا
یک روز هم سختی و گرمای هیئت با ماسک
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
من ماسڪ میزنم ڪه بگویم حسیــن من🖤✋🏻
نوڪࢪ بهانهـ دسٺـ رغیبان نمیدهد🖤
#محرم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
مآ جُملِہ فِقیرِبن فقیرِبن فِقیرِیم
بِگُذآر ڪِہ پُشتِ درِ اینوخآنہ بِمیریم...🥀
#محرم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیـو 🏴
-•-
جز روضہۍتو دࢪد مراکیدوا بُوَد؟!
دࢪمانڪننده تر، زِ همہ نُسخہها حسین🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_333
بعد از شام تازه وقتی بهار و محدثه برای شام به هتل برگشتند، من قصد رفتن به حرم را کردم.
درست درب ورودی هتل دیدمشان.
_سلام خانم کتاب خون.
بهار گفت و من تنها جوابش را با سلامی دادم که پرسید :
_کجا با این عجله؟!
_میرم حرم....
_الان؟!... تا برسی حرم و بخوای برگردی ساعت ۱٢ میشه.
_خب بشه.
بهار متعجب نگاهم کرد و بعد رو به محدثه گفت:
_شما برو رستوران هتل برای منم سفارش غذا بده تا من بیام.
محدثه که رفت، بهار کلافه نگاهم کرد.
_دلارام جان.... چرا هی میخوای لج محمد جواد رو در بیاری؟
_من به محمد جواد چکار دارم؟!.... میخوام برم حرم همین.
_آخه الان دیره.... با ما هم که نیومدی.... حالا تنهایی میخوای بری حرم؟
_من بچه نیستم بهار.... خودم میتونم برم.
بهار عصبی شد. شاید این اولین باری بود که او را عصبی می دیدم و متعجب از این عصبانیت که گفت:
_دلارااااام.... محمد جواد روی این چیزا خیلی غیرتیه.... تو رو خدا.
لبخندی از شنیدن اسم غیرت که مرا یاد کتاب او و آن جمله ی معروفش می انداخت، روی لبم نشست.
« مرد غیرتمند شد تا حافظ جان ناموسش باشد.... پس مردی که روی زیبایی و جمال ناموسش بی غیرت است، بد نیست که به او بگوییم نامرد! »
لبخند روی لبم بهار را عصبی تر کرد.
_به چی میخندی الان؟!
بدم نمی آمد آن آقای اخمالو را غیرتی کنم.
_پس همین الان برو بهش بگو دلارام تنهایی رفته حرم و گفته تا قبل اذان صبح برمیگرده.
اینرا گفتم و راه افتادم و صدای اعتراض بهار را شنیدم که گفت:
_دلارام!... تو رو خدا.... لج نکن.... دلارام!
و من آهسته و با قدم های آرام به راهم ادامه دادم.
منتظر بودم تا بهار حرفم را به گوش محمد جواد برساند.
کمی کنار مغازه ها تامل میکردم بلکه برسد آن جوشش غیرت مردانه ای که انقدر از آن دم میزد!
و رسید.... گوشی موبایلم زنگ خورد. همین که اسم محمد جواد را که فرمانده سیو کرده بودم، دیدم، لبخند زدم.
_بله....
_کجایی تو؟
_تو راه حرم....
_مگه نگفتم تنهایی حق نداری بری حرم؟... مگه نگفتم ساعت ۱۱ تا اذان صبح بی همراه حرم نرید؟
_من نیازی به همراه ندارم در ثانی همراه های من خودشون تازه از حرم اومدن، دیگه همراه من نمیشن.
نفس پُرش را توی گوشی خالی کرد.
_دم یه مغازه ای واستا من دارم میام.
لبخندم بی دلیل کشیده شد.
ذوق کردم چرا؟!؟!
سرم را بالا آوردم و نگاهی به مغازه ی مقابلم انداختم و خونسرد تا حدی که ذوقم را نشان ندهد، جوابش را دادم:
_من دم یه مغازه لوازم خانگی واستادم... تلویزیون های ال ای دی پشت شیشه مغازه اش گذاشته .... ولی زحمت نکش برادر، خودم میتونم برم.
تنها جدی جواب داد:
_گفتم واستا تا بیام.
و قطع کرد. با لبخند نگاهی به صفحه ی گوشی ام که تماس را قطع کرده بود انداختم و زیر لب گفتم:
_خب بیا برادر غیرتی.... من واستادم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_334
و همانجا کنار همان مغازه آنقدر ایستادم که آمد. از همان دور که دیدمش یک لحظه از دیدن قدم های تندش و آن گره کور اخم های جدی اش که انگار بخاطر رگ غیرتش، این دفعه کمی با دفعات قبل فرق داشت، دلم لرزید.
سرم را پایین انداختم و او را نادیده گرفتم که آمد کنار شانه ام ایستاد.
_پس لج میکنی؟
_اِ... اومدی!
در حالی که سمت حرم راه می افتادیم ادامه داد:
_واقعا داری اون روی سگ منو در میاری.
خندیدم.
_اختیار دارید فرمانده.... شما که اون روی سگ ندارید!.... شما اون روی فرمانده دارید.... خب راستی در مورد اون شاخه گلی برای همسرم بگو... کی همچین کتاب عاشقانه ای نوشتی؟!... نکنه خودت عاشق شدی فرمانده!
ایستاد چنان نگاه تندی به من انداخت که با خودم گفتم؛ کاش سر به سرش نمیگذاشتم.
اما کمی دیر شده بود.
_بهت گفتم اون کتاب به دردت نمیخوره.... یه بار دیگه اسمشو بیاری نیاوردی.
_خب حالا بد اخلاق!.... تو با اینهمه بد اخلاقی چه جوری میخوای واسه همسرت یه مرد غیرتی ولی مهربون باشی!
شنید ولی جوابمو نداد و من عمدا یک جمله از کتابش را به تمسخر به زبان اوردم:
_خوبه مردا برای همسرانشون اونقدر عاشق باشند که قرار همه ی بیقراری هاشون دیدن همسرشان باشد.
باز ایستاد و کلافه چنگی به موهایش کشید. عجیب مقاومت می کرد که نگاهم نکند و من بی دلیل از این فرار چشمانش لذت میبردم. چون خوب توانسته بودم اذیتش کنم.
نفس های بلندی کشید و نگاهش را تا آسمان بلند کرد.
منتظر یه واکنش تند و خشن بودم که خوب خودش را کنترل کرد و بعد دوباره راهش را ادامه داد.
چقدر اذیت کردنش کیف داشت!
خوب حرص میخورد. اما عجیب روی اعصابش کنترل داشت.
یک آن دلم خواست شروین هم مثل او غیرتی بود ولی نبود.
بارها و بارها بعد از مهمانی های شبانه حتی نپرسید چطوری میخواهم به خانه برگردم!؟
اما محمد جواد برای همان حرم رفتن هم همپای من می شد!
تا حرم سکوت کردم. وقتی از درب ورودی وارد حرم شدیم ایستاد و باز نگاهش فرار کرد از من.
_یه ساعت دیگه همین جا کنار همین ستون باش.
_یه ساعت کمه.... من میخوام دو سه ساعتی بمونم.
_باشه ساعت 12 خوبه؟
_اِی.... بد نیست.
_پس 12 اینجا باش.
این را گفت و رفت و من ایستادم تا رفتنش را تماشا کنم.
از من که دور شد سرش بالا آمد. نگاهش حتی به مقابل خیره شد اما وقتی مقابل من می ایستاد یا به زمین خیره بود یا به آسمان !
علت اینهمه کنترل نگاهش را نمی فهمیدم!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
دو آفتِ #محرم ...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐درود بر تو دوست مهربانم روزت بخیر💐
اجازه نده ، دیروز بـا خاطـراتش و
فـردا با وعده هایـش تـو را خواب کنند.
اجـازه نده ، دیـروز و فـردا
با هم دست به یکی کنند، و لذت
لحظات نـاب امروز را از تو بگیرند،
اجازه نده افکار پـوچ ،
تازگی زندگی اکنون را از تو بگیرند،
بدون قضاوت و بـر چسب زدن به افکارت
از لحظات امـروز لذت ببر.