🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_180
اون قدر خسته بودم که تمام مسیر برگشت تا تهران را آوا پشت فرمان ماشين نشست.
تازه آن جا بود که با خودم گفتم؛ خوب شد که اومد!
صدای فین فین گریه ی ریز و آهسته ی رامش، داشت عصبیم می کرد.
چرخیدم به پشت سر و نگاهش کردم. هنوز لباس جشن تولدش تنش بود و با همان صورت پر از آرایش داشت می گریست.
رد سیاه اشکانش تمام صورتش را گرفته بود که گفتم :
_الان چون عاشق اون پسره ی چلغوز بودی داری این جوری زار می زنی؟!
سرش همچنان سمت شانه چپش چرخیده بود و نگاهم نمی کرد که گفت:
_نخیر.... از این که قسمت نمی شه از این زندگی نکبتی فرار کنم دارم زار می زنم.
صدای تعجبم آنقدر بلند شد که حتی نگاه آوا را هم سمتم کشید.
_زندگی نکبتی!!!!!....
جوابم را نداد که با خنده ای عصبی ادامه دادم:
_آدم مغزش سوت می کشه به قرآن.... یعنی شاخ هام در اومد.... زندگی نکبتی دیگه چه کوفتیه؟!.... خونه ی خوب، ماشین خوب، شرکت خوب،.... از همه مهم تر خانواده ی خوب.... آخه چی این زندگی نکبتیه!!!
باز هم جوابم را نداد که آهی کشیدم و آهسته تر گفتم :
_تو خوشی زده زیر دلت.... مثل من و خانواده ام گرسنگی نکشیدی.... در به در پول و حقوق و کار نبودی!.... اگه تو هم از خستگی و کار و درس، استراحت کافی نداشتی و نمی دونستی کدوم وَر زندگیتو بگیری تا درد و غصه ها و بدبختی هات بیشتر نشه.... اونوقت می فهمیدی زندگی تو نکبتی نیست.
چرخیدم باز سمت صندلی خودم و شیشه ی جلوی ماشین که آوا گفت :
_چشمات از خستگی دو دو می زنه... خب بخواب.
یه لحظه چشم بستم و پوزخند زدم.
_بخوابم که باز این خانم نازنازی فرار کنه از دست زندگی نِکبتش؟!
_دارم رانندگی می کنم... چطور می خواد فرار کنه آخه؟!
_شما دوتا سر و تهتون رو بزنن مثل همید.... با هم هماهنگ کردید تولد بگیرید و اون پسره ی آشغال رو دعوت کنید و بعد این بزنه فرق سر منو، با اون سیب زمینی فرار کنه.
_دستت درد نکنه واقعا.... منم با رامش یکی کردی!.... حالا خوبه تا همین جا باهات همکاری کردم.
باز نیشخندی از کلمه ی « همکاری » زدم و فقط چند ثانیه چشمانم محو خوابی عمیق شد.
و زمان چقدر خوب خودش را لا به لای خیالات مبهم و بی معنای خوابی آشفته، گم کرد، آنقدر که گویی دقایق بی تفسیر و معنا شد و زمان گمنام!
اما با یک تکان شدید ماشین چشمانم با ترس باز شد و سرم به عقب برگشت و فریاد کشیدم :
_کجاست؟!.... کجا رفت؟!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغهای قدیمی که
صدای آب و بوی کاهگلش
آدم رو سرمست میکنه
و بیخیال دنیا ...
روزتون بخیر ❤️
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_180
اون قدر خسته بودم که تمام مسیر برگشت تا تهران را آوا پشت فرمان ماشين نشست.
تازه آن جا بود که با خودم گفتم؛ خوب شد که اومد!
صدای فین فین گریه ی ریز و آهسته ی رامش، داشت عصبیم می کرد.
چرخیدم به پشت سر و نگاهش کردم. هنوز لباس جشن تولدش تنش بود و با همان صورت پر از آرایش داشت می گریست.
رد سیاه اشکانش تمام صورتش را گرفته بود که گفتم :
_الان چون عاشق اون پسره ی چلغوز بودی داری این جوری زار می زنی؟!
سرش همچنان سمت شانه چپش چرخیده بود و نگاهم نمی کرد که گفت:
_نخیر.... از این که قسمت نمی شه از این زندگی نکبتی فرار کنم دارم زار می زنم.
صدای تعجبم آنقدر بلند شد که حتی نگاه آوا را هم سمتم کشید.
_زندگی نکبتی!!!!!....
جوابم را نداد که با خنده ای عصبی ادامه دادم:
_آدم مغزش سوت می کشه به قرآن.... یعنی شاخ هام در اومد.... زندگی نکبتی دیگه چه کوفتیه؟!.... خونه ی خوب، ماشین خوب، شرکت خوب،.... از همه مهم تر خانواده ی خوب.... آخه چی این زندگی نکبتیه!!!
باز هم جوابم را نداد که آهی کشیدم و آهسته تر گفتم :
_تو خوشی زده زیر دلت.... مثل من و خانواده ام گرسنگی نکشیدی.... در به در پول و حقوق و کار نبودی!.... اگه تو هم از خستگی و کار و درس، استراحت کافی نداشتی و نمی دونستی کدوم وَر زندگیتو بگیری تا درد و غصه ها و بدبختی هات بیشتر نشه.... اونوقت می فهمیدی زندگی تو نکبتی نیست.
چرخیدم باز سمت صندلی خودم و شیشه ی جلوی ماشین که آوا گفت :
_چشمات از خستگی دو دو می زنه... خب بخواب.
یه لحظه چشم بستم و پوزخند زدم.
_بخوابم که باز این خانم نازنازی فرار کنه از دست زندگی نِکبتش؟!
_دارم رانندگی می کنم... چطور می خواد فرار کنه آخه؟!
_شما دوتا سر و تهتون رو بزنن مثل همید.... با هم هماهنگ کردید تولد بگیرید و اون پسره ی آشغال رو دعوت کنید و بعد این بزنه فرق سر منو، با اون سیب زمینی فرار کنه.
_دستت درد نکنه واقعا.... منم با رامش یکی کردی!.... حالا خوبه تا همین جا باهات همکاری کردم.
باز نیشخندی از کلمه ی « همکاری » زدم و فقط چند ثانیه چشمانم محو خوابی عمیق شد.
و زمان چقدر خوب خودش را لا به لای خیالات مبهم و بی معنای خوابی آشفته، گم کرد، آنقدر که گویی دقایق بی تفسیر و معنا شد و زمان گمنام!
اما با یک تکان شدید ماشین چشمانم با ترس باز شد و سرم به عقب برگشت و فریاد کشیدم :
_کجاست؟!.... کجا رفت؟!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_181
ماشین متوقف شده بود و آوا در ماشین نبود!
فوری از ماشین پیاده شدم و فریاد زدم:
_رامش!
و همان موقع بود که آوا را در دل تاریکی جاده دیدم.
نور چراغ قوه ی موبایلش از دور چشمم را زد. از ماشین زیاد فاصله نداشت که سمت ماشین برگشت.
اصلا نپرسیدم چرا از ماشین پیاده شده است و چکار می خواهد بکند، تنها سرش فریاد کشیدم:
_گذاشتی فرار کنه؟!
_فرار چیه؟!.... اونجاست.... حالش بهم خورده.... فشارش افتاده.... فکر کنم از شدت استرس برای رو به رو شدن با خانواده اش باشه.
برای اطمینان بیشتر خودم جلو رفتم. و جسمی مچاله شده کنار جاده دیدم.
بالای سرش رفتم و پرسیدم :
_خوبی؟
عصبی با صدایی که از شدت گریه می لرزید سرم فریاد زد:
_حال من خوب باشه یا بد به تو چه ربطی داره؟.... منو می بری می ندازی جلوی خانواده ام و از فردا می شی مامور ورود و خروج من.... از این بهتر چی می خوای؟
چهره اش را در تاریکی نمی دیدم اما صدایش حاکی از اشکانی داشت که بی وقفه می ریخت.
چرخیدم سمت آوا....
_بیا جمعش کن اینو....
آوا سمت رامش برگشت و در حالی که او را از روی زمین بلند می کرد گفت :
_بلند شو رامش جان.... این جوری که تو می کنی، فردا میافتی بیمارستان.
و من به طعنه افزودم.
_شایدم تيمارستان....
آوا به جای رامش اعتراض کرد.
_خب حالا تو هم....
برگشت سمت ماشین و دوباره صندلی عقب ماشین نشست.
_ببین.... اسمت یادم رفت..
_بهنام....
_ببین بهنام برات یه چک می نویسم سفید.... بذار من برم..... بذار من برم جان مادرت.... بابام منو می کشه به خدا.... چرا نمی فهمی.... آوا تو بگو بهش.
شاید هم راست میگفت ولی من نمی خواستم دوباره فریب یه دختر خود شیفته ی نازپرورده را بخورم.
_اگر اینقدر ازش می ترسیدی چرا پس فرار کردی؟
آوا راه افتاده بود که صدای فریاد رامش در ماشین طنین انداخت.
_می خواستم از خود بابام فرار کنم.... به هر قیمتی که شده....
تکیه زدم به پشتی صندلی ام و کمربندم را بستم.
_پدری که یه شرکت می زنه به نام دخترش که سرش مشغول بشه... یه ماشین مدل بالا می ذاره زیر پاش تا به قول خودش بکوبه تو دیوار.... یا کلی خرج فیس و افاده ی دخترش می کنه.... این پدر ترس نداره.... این پدر رو باید روی سرت بذاری و حلوا حلوا کنی.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تنها تصویر او مسدود میشود!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_182
با این حرفم بلند جیغ کشید.
_تو نمی فهمی من چی می گم....
خونسرد چشمانم را بستم و گفتم:
_الکی جیغ نکش.... کل روز دنبالت تو شرکت دویدم، شبم منو تا اینجا به خاطر اون چلغوز کشوندی.... دو دقیقه ساکت شو بذار یه دقیقه از دست این همه دغدغه خلاص بشم.
ساکت شد. اما صدای فین فین گریه هایش هنوز می آمد. خوابم نبرد اما شدیدا به چند دقیقه سکوت برای آرامش ذهن مشغولم، نیاز داشتم.
اذان صبح تو راه بودیم.... در راه برگشت. آوا یک مجتمع تجاری بین راه نگه داشت، برای چند دقیقه رفع خستگی شاید، که گفتم :
_مراقبش هستی من برم نمازم رو بخونم.
لبخندی به لبش آورد که برایم بی دلیل بود.
_خیالت راحت.
اما خيالم راحت نشد. همان لبخند بی دلیل خودش برایم دلیل محکمی شد که به او اعتماد نکنم.
_سوئیچ ماشینو بده....
ابرویی از تعجب بالا انداخت.
_چی؟!.... سوئیچ چرا؟!
کف دستم را سمتش دراز کردم.
_سوئیچ....
سوئیچ را سمتم گرفت که گفتم :
_شما تو همین ماشین منتظر باشید تا بیام.
نگاه آوا سمت رامش رفت.
_رامش که خوابه....
_همین که گفتم.
در را بستم و درها را قفل کردم.
سمت سرویس بهداشتی رفتم و وضو گرفتم. وقت خروج از سرویس، نگاهم تا خود ماشین رفت.
زیاد دور نبود.... می شد حتی از همان فاصله زیر چراغ های پر نور مجتمع، سرنشین های ماشین را هم ببینم.
و دیدم!
رامش بیدار بود و داشت با آوا حرف می زد. نفس پُری از مکر و حیله ای که نگرفته بود کشیدم و سمت نمازخانه رفتم.
نمازم زیاد طول نکشید. برگشتم سمت ماشین و تا در را باز کردم، رامش با حرص و عصبانیت داد کشید.
_می خوام برم سرویس بهداشتی.
و آوا فوری گفت :
_من باهاش می رم.
_بشین تو.... خودم باهاش می رم.
_تو که نمی تونی باهاش توی سرویس بهداشتی بری.
_اون دیگه به تو ربطی نداره.
اخم کرد.
_تو چته؟!.... مثل اینکه من خودم باهات اومدم تا رامش رو برگردونی اما با من یه جوری برخورد می کنی انگار من رامش رو فراری دادم.
در سمت رامش را گشودم و گفتم :
_بعید نیست.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_183
رامش با عصبانیت پیاده شد.
در را پشت سرش بستم و باز درهای ماشین را قفل کردم که صدای بلند آوا از دورن اتاقک ماشین برخاست.
_ای بابا... الان واسه چی دیگه در رو قفل کردی رو من؟!
از پشت شیشه های بالا آمده ی ماشین جوابش را دادم.
_تو هم خودت مشکوکی.... بشین تا برگردم.
و همراه قدم های رامش شدم که هنوز چند قدم از ماشین دور نشده گفت :
_آوا اگه نمی خواست کمکت کنه تا اینجا باهات نمی اومد.
_شاید.... ولی یه بار، به یه دختر اعتماد کردم.... با یه سنگ زد وسط سرمو با نامزد سابقش فرار کرد.
نگاهم با طعنه سمتش چرخید. او هم لحظه ای نگاهم کرد. مفهوم کلامم را گرفت.
_واسه اون ضربه ای که به سرت زدم متاسفم واقعا.
لبخند تلخی روی لبم نشست.
_متاسف باش ولی دیگه بهت اعتماد نمی کنم.... در ضمن یادت باشه وقتی یه همچین اشتباهی مرتکب شدی، هیچ وقت نگی « متاسفم واقعا ».... چون اگه قرار بود، واقعا متاسف می شدی همون اول همچین کاری نمی کردی.
سکوت کرد.
به سرویس بهداشتی رسیدیم. خواست سمت سرویس زنانه برود که گفتم :
_اونجا نه....
چشمانش گرد شد.
_پس کجا؟!
_این طرف....
با دست سرویس مردانه را نشانش دادم که عصبی بلند بلند فریاد کشید :
_عمرا..... چی در مورد من فکر کردی که من می رم سرویس مردونه؟!..... من با این تیپ و قیافه برم سرویس مردونه؟!....
فقط نگاهش کردم. خونسرد و جدی. یعنی هیچ راهی نداری.... همینی که من می گم. و او دوباره غر غر کرد:
_اصلا مردا خیلی سرویس بهداشتی شون کثیفه..... نه.... اصلا.
و من لبه ی آستین مانتواش را گرفتم و کشیدم.
_بیا ببینم....
همچنان زیر لب غر می زد که تا خود سرویس همراهش رفتم و گفتم :
_برو خلوته.....
و خلوت هم بود. رامش با حرص و عصبانیت توی چشمانم زل زد.
_این کارتو تلافی می کنم.... یادت باشه.
_یادم می مونه.... حالا زودتر برو تا کسی نیومده.
آنقدر دندان هایش را روی هم فشرد که خنده ام گرفت.
_نشکنه دندون های لمینت شده ات.
چاره ای نداشت. مجبور بود.
بعد از رفتنش نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. از سرویس خارج شدم و پشت در خروجی سرویس ، آهسته خندیدم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغهای قدیمی که
صدای آب و بوی کاهگلش
آدم رو سرمست میکنه
و بیخیال دنیا ...
روزتون بخیر ❤️
#بیوگرافی 🌸
سفر ِ عشق از آن روز شروع شد که خدا . .
مهر ِ یک بی کفن انداخت میان ِ دل ما (:💔"
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#شھیدانہ
یجانوشتہبود
سھـممنتنھا،ازجنگ
‹پدرے›بودڪھهیچوقتدر
جلسہےاولیامربیانشرکتنکرد(:💔!
~𝓙𝓸𝓲𝓷↷
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹استوری | داغ تو برای رهبری سنگین است 😔💔
#قهرمان
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_184
آنقدر همان جا منتظرش شدم که آمد.
عصبانی و حرصی.
و من با یه لبخند نامحسوس دنبالش.
_هیچ وقت این کارتو فراموش نمی کنم.
سرفه ای کردم تا جلوی تبديل شدن لبخندم به خنده را بگیرد.
_فراموش نکن... مهم اینه که نذاشتم از دستم فرار کنی.
با حرص قدم هایش را تند کرد سمت ماشین و من از همان چند قدم مانده به ماشين، دزدگیر را زدم.
و این بار در سمت راننده را گشودم.
آوا هم از دستم عصبی بود که با گشودن در سمت راننده، عصبی تر شد.
_باز دیگه چیه؟!
_پیاده شو از اینجا به بعد رو خودم می شینم.
همین که پاهایش را از ماشین بیرون گذاشت با عصبانیت توی صورتم توپید.
_تو واقعا خیلی خودتو جدی گرفتی انگار.
خونسرد با دست اشاره کردم که زودتر سوار ماشین شود.
او هم سوار شد و من پشت فرمان نشستم. دیگر تا تهران راهی نبود.... و چون حتم داشتم دیگر تا تهران توقفی نخواهم داشت، به همین دلیل به همان شماره ای که خاله کوکب با آن با من تماس گرفته بود، زنگ زدم.
خود خاله کوکب گوشی را برداشت.
_الو....
_سلام.... بهنامم.
_بهنام کجایی تو پس؟
_دارم میام.... تو راهم.
_تو راه؟!... تو راه یعنی چی ؟!
_اینا مهم نیست... مهم اون کسیه که دارم میارمش.
و نگاهم از آینه ی وسط ماشین رفت سمت رامش. سری از تاسف تکان داد که خاله فریاد زد:
_رامش!.... پیداش کردی؟!
_بله.... بگید نگران نباشند دیگه نمی ذارم از دستم فرار کنه.
و خاله آنقدر ذوق کرد که هنوز گوشی را نگذاشته فریاد کشید.
_بهنامه... می گه رامش رو پیدا کرده... با رامش داره میاد خونه.
و همان جا تماس را قطع کردم.
خوبی رسیدن ما به تهران در آن ساعت از صبح این بود که چون هنوز خورشید طلوع نکرده بود، ترافیک کمی در محور بزرگراه بود و خیلی زود به خانه ی عمو رسیدیم.
ماشین را همان کنار خانه پارک کردم و از ماشین پیاده شدم. رامش آهسته می گریست که آوا بازویش را گرفت و گفت :
_نگران نباش من باهات میام.
و این کلمه ی « نگرانی» برایم در آن لحظه، معنایی نداشت!
یک شب تا صبح، رامش به خانواده اش نگرانی داده بود و حالا خودش نگران بود؟!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............