هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
زمستـان سـرد، قهـوه گـرم
چه ترکیبی از این رویـایی تـر...😋😋😋
وااالا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اےواےمادر...💔😭
بین جارو زدنش بازویش از کار افتاد
وسط کار نگاهش سوے مسمار افتاد
#لعناللهقاتلیڪيافاطمةالزهراءۜ🔥
🥀⃟🕯 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🍂⃟ 🖤╔═════
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
هربار که نگاهت میکنم؛
جملهای آشنا ، به ذهنم خطور میکند؛
در اين سرزمين، چيزی هست كه
ارزش زندگی كردن دارد...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
.
بی تو هر شب منم
و گوشه تنهایی خویش
پای در دامن غم، سر بگریبان ملال...❣
#شببــخیرجانــا
🌸🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷دراین روز زیبا
جانتان را
🌷به آسمان عشق
پرواز دهید
🌷ریههاتان را از
اکسیژن مهربانی پرکنید
🌷و از موهبت زندگی لذت ببرید
🦋امروزتون مملو از آرامش🦋
#داستانڪ
🌟راننده در دل شب برفی راه راگم کرد،
و بعد از مدتی ناگهان موتورش خاموش شد...
همان جا شروع کرد به شکایت از خدا
که خدایا پس تو آن بالا چه کار میکنی که
به کمک من نمیرسی؟و از همین
قبیل شکایات...
🌟چون خسته بود,خوابش برد
و وقتی صبح از خواب بلند شد,
از شکایت های دیشب اش شرمنده شد,
چون موتورش دقیقآ نزدیک یگ پرتگاه
خطرناک خاموش شده بود و اگر چند قدمی
دیگر میرفت امکان سقوط اش بود!!!
✨✨👈به "خداوند کریم و رحیم" اعتماد داشته
باشیم.اگر خداوند دری🚪را می بندد.
دست از کوبیدنش بردارید.
✨✨هر چه در پشت آن بود قسمت شما نبود.
به این بیندیشید که او ان در را بست
چون می دانست ارزش شما بیشتر از
ان است!!!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
بعدازشهادت آقا محسن ؛
دیدم علی همش میوفته!
میخواستم ببرمش دکتر...
شب محسن اومد تو خوابم بهم گفت :
خانم!علی چیزیش نیست🙂💔
منو میبینه میخواد بغلم کنه نمیتونه!🥺
+بهنقلازهمسرشهید
#شهیدانه
#شهیدمحسنحججی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_417
راست می گفت.
خیلی حرف داشتم.
و چقدر جسورانه فردای همان روز به عمو زنگ زدم.
با خنده جواب تلفنم را داد:
_به به.... سلاااام..... نگو که می خوای در مورد واحد 50 متری شراره حرف بزنی؟
_باید ببینمت....
_بایدی نیست پسر جان.... بچسب به زندگیت.
_بایدی هست.... زدم به سیم آخر.... قاطی قاطیام.... یا همین الان آدرس می دی ببینمت یا یک راست می رم پیش پلیس و هر چی می دونم و می گم....
_خب احمق جان... اولش خودت دستگیر می شی.
_بشم.... حرفام ارزش شنیدن داره.... حالا می ذاری بهت بگم یا همین الان زنگ بزنم و قبل از اونکه آدم بفرستی که منو سر به نیست کنه، همه چی رو به 110 بگم؟
مکث کرد.
شاید جدیت و جسارت کلامم باعث شد تا جدیتم را باور کند.
_بنویس آدرس رو.... خودتم تنها میای.... بدون شراره.
_بدون هیچ کس.... تنها میام... فقط آدرس رو بده.
آدرس را نوشتم و راه افتادم.
یک واحد تجاری کوچک در یکی از ساختمان های بزرگ!
زنگ در واحد را زدم و در باز شد.
عمو با نگاه چشمان خاکستریاش تیز نگاهم کرد.
_بیا تو....
وارد شدم و در را بستم. خانم منشی در سالن کوچک انتظارش بود که با دستورش مرخص شد.
_شما می تونید برید.
_چشم جناب رُخام.
معطل کرد تا منشی برود و رفت.
بعد مرا به سمت اتاقش دعوت کرد و با ورودم در را بست.
_خوب نترسیدی که پاتو گذاشتی تو شرکت من!.... نترسیدی تنها بیای یه بلایی سرت بیارم؟
همانطور جسورانه نگاهش کردم.
_نه.... بیشتر از بلایی که الان سرم آوردی که نیست!
چشمانش را برایم ریز کرد و پشت میز بزرگ مدیریتی اش نشست.
نمی دانم در آن واحد تجاری، تجارت چه می کرد؟
تجارت کوکائین؟!
_خب بگو.... تهدیدم کردی و تنها اومدی اینجا... قید جونتو زدی که چی بهم بگی حالا؟!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
و سلام بر او که می گفت:
«اگر تمام علمای جهان یک طرف باشند
و مقام معظم رهبری یک طرف،
مطمئناً من طرفِ
آیت اللّٰه خامنه ای میروم»
#شهیدحاجقاسمسلیمانی♥️🕊
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در سپاه امیرالمومنین خیلی آدم بود
اما مالک یک چیز دیگری بود...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تــٰاعشقنیایدجمعہحالشنگراناست..!
#اللهمعجللولیکالفرج:)
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_418
_بهم بگو چرا این بلا رو سرم آوردی؟.... لااقل به خاطر هم خون بودن باید بهم رحم می کردی.
پوزخندی زد.
_هم خون؟!.... کدوم هم خونی منظورته؟.... اگه می خوای بگی پدرت، برادر منه، باید بگم نیست..... همون بیست و چند سال پیش، وقتی قید حتی زن و زندگیم رو زدم،.... قید پدرتم زدم.
اون موقع پدرت خیلی می تونست کمکم کنه ولی نکرد..... شایدم فکر نمی کرد دوباره بتونم روی پاهام بایستم...... ولی ایستادم..... دوباره از اول شروع کردم.... همه چی رو از اول گرفتم..... خونهام رو... کارم رو.... زندگیم رو.....
پف بلندی کشیدم:
_بله.... حق باشماست.... اشتباه کردم.... اشتباه کردم که فکر کردم کسی که زن باردارش رو رها می کنه.... هم خونی سرش می شه.
باز نگاه تیزش را به من دوخت.
_تو الان اومدی حق و حقوق زن سابقم رو بگیری؟!
_نه..... به من ربطی نداره.....اما وقتی باران یه مدت کوتاه توی شرکتم کار کرد، از نزدیک زندگیشو دیدم..... همون موقع باید باور می کردم که تو که رحمی به همسرت نداشتی و اون زن بیچاره رو رها کردی تا با بدبختی زندگیش رو بگذرونه..... هیچ رحمی هم به من نخواهی داشت.
خندید و با آرامش تمام از جعبه ی سیگارهای برگش، یک سیگار برگ برداشت و در حالیکه با فندک، سر سیگارش را آتش می زد گفت :
_عجیبه برام که اینا رو می دونستی و تهدیدم کردی که می خوای بری پیش پلیس!
حتی یک لحظه هم از جدیتم کم نکردم. اگر شاید به قدر ثانیه ای ترس را در چشمانم می خواند، همانجا کارم تمام می شد.
_چرا؟... برام سواله.... اومدم جواب همین سوالم رو بگیرم.
دود سیگارش را در فضای اتاق خالی کرد.
_خب بپرس....
_چرا شراره رو انداختی توی زندگی من؟
اگه می خواستی شراره از بدهیاش بگذره، خب به من میگفتی خودم بدهیاش رو می دادم تا از شرش خلاص بشی....
با همان دستی که سیگارش را گرفته بود به من اشاره کرد.
_همینه.... همین فرق من و توعه..... من هیچ کاری رو بی دلیل انجام نمی دم..... من به تو نیاز داشتم.... باید تو رو پیش خودم نگه می داشتم.... واسه همین شراره رو انداختم تو زندگیت تا بتونم نگهت دارم.... حالا زوده که بفهمی باهات چکار دارم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
38.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایتگری درگلزارشهدای تهران❤️😍
از شهیدادواردو آنیلی💚
و سلام بر او که می گفت:
«اگر تمام علمای جهان یک طرف باشند
و مقام معظم رهبری یک طرف،
مطمئناً من طرفِ
آیت اللّٰه خامنه ای میروم»
#شهیدحاجقاسمسلیمانی♥️🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷دراین روز زیبا
جانتان را
🌷به آسمان عشق
پرواز دهید
🌷ریههاتان را از
اکسیژن مهربانی پرکنید
🌷و از موهبت زندگی لذت ببرید
🦋امروزتون مملو از آرامش🦋
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#پروفایلطورے🖼✨
#پسرونـهـ
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━~~~~┓
-- 🇵 🇷 🇴 🇫 🇮 🇱
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
╔═════ ೋღ
@profile_mazhabii
ღೋ ═════╗ پروفـــــ...مذهبی...ـــــایل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشاره حاج مهدی رسولی به حاج قاسم سلیمانی در حضور رهبرمعظم انقلاب و اشکهای حضرت آقا...♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تــٰاعشقنیایدجمعہحالشنگراناست..!
#اللهمعجللولیکالفرج:)
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_419
داشتم دیوانه می شدم از شدت عصبانیت.
_دیگه چی از جونم می خوای.... خب بگو.
برخاست و میزش را دور زد و بالای سر یکی از صندلی های خالی دور میزش ایستاد.
_لازم نیست بهت بگم.... ولی همینو بدون که اگه لازم بشه، همین شراره رو هم از زندگیت می اندازم بیرون.... تو فعلا مهره ی وزیر منی تو این بازی.... هیچ کس وزیرش رو با دست خودش از بازی دور نمی اندازه..... حالا اگه به جوابت رسیدی.... می تونی بری.... منم سعی می کنم یادم بره که تو اومدی اینجا و تهدیدم کردی..... دعا کن که یادم بره وگرنه ممکنه یه بلایی سرت بیارم پسر....
نفس تندم را از بین لبانم فوت کردم و گفتم :
_خدا کنه منم یادم بره که چه عموی نامردی دارم.....
برخاستم که گفت:
_چه یادت بره یا نره..... دیگه سراغم نیا.... من اگه از دست سماجت کسی عصبانی بشم، کارش رو تموم می کنم.... فهمیدی که منظورم چیه؟
حرفهای نگاه تندم آخرین کلامم شد و سمت در رفتم.
از شرکت عمو به خانه برگشتم. زندگی عجیبی برایم رقم خورده بود.... از طرفی شراره.... از طرفی عمو.... از طرفی اصلا نمی دانستم عمو، باز چه خوابی برایم دیده است.
شراره خانه ی 50 متری اش را به نام عمو زد. و بازی از همین جا شروع شد.
از همان روزهایی که برای من جهنم واقعی بود و برای رامش یک عاشقانه ی آرام!
مادر چند باری از بهنام برایم گفته بود، اما فکر نمی کردم قضیه ی رامش و بهنام جدی شود ولی شد!
پدر با همه ی ناراضی بودنش، رضایت داد ولی مادر که بدش نمی آمد، پسر با جربزه ای چون بهنام، بتواند رامش را جمع کند.... از همان اوایل از بهنام خوشش آمده بود.
یک مراسم ساده گرفته شد..... که حتی در آن هم شراره شرکت نکرد.
پدر یک واحد آپارتمان برایشان خرید و خانه را به عنوانِ هدیه به نام رامش زد.
خیلی برای این همه خوش شانسی خواهرزاده ی خاله کوکب، حسودی کردم!
این پسر چه طور توانست در عرض یک سال و چند ماه، دل مادرم و رامش را نرم کند.... و حتی پدرم را راضی!
مادر می گفت، روز خواستگاری، خودش به زبان آورده و گفته که :
_من هیچی از خودم ندارم جز یک پراید داغون.... حتی توان خرید یک خونه در شان دختر شما رو هم ندارم.... صادقانه گفتم تا همه چیز روشن باشد.... من اگر امروز مدیر شرکت خانم رامش هم شدم، به دستور و اوامر خود جناب فرداد بزرگ است.
مادر کلی از بهنام تعریف می کرد. می گفت حتی پدر می خواهد در شرکت خودش هم از او کمک بگیرد.
این استعداد ذاتی مدیریتی خوب این پسر، مرا باز یاد باران انداخت!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............