8.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥توبه یعنی اینکه....
🎙استاد پناهیان
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_441
سرش را بلند کرد و نگاهم.
به دیدن غم نگاهش، از هر چه که بود، عادت نداشتم.
لعنت به آن تیله های خاکستری چشمانش که وقتی رنگ غم می گرفت، دلم را می لرزاند!
من چرا طاقت دیدن غصه و غم این دختر را نداشتم؟!
با آنکه می دانستم او کیست و پدرش چطور زندگی ام را نابود کرده است... اما باز دلم از دیدن غمش می گرفت.
دستانش را دور لیوانش حلقه کرد و سرش را پائین گرفت.
_سکوت اون زمان من بخاطر حرفای خود شما بود.
_حرفهای من!
نگاهش به چایش بود.
_بله.... وقتی بخاطر دوستتون هوتن به من تهمت زدید که شاید چشمم دنبال مال و اموالش هست.... وقتی مدام می گفتید که چشم من دنبال پول آدم هاست.... این کنایه هاتون هنوز یادمه..... اگه من درخواست کمک از شما می کردم، اولین فکری که به ذهن شما می رسید چی بود؟... جز اینکه من برای پولتون خواستم با شما باشم؟.... مخصوصا شمایی که وضع زندگی منو می دونستید و تا خود خونه ام هم اومده بودید.....
نفسم حبس شد. سرم آنی درد گرفت.
شاید حق با او بود..... آن زمان کم نیش و کنایه به او نزده بودم.
_اما اینا هیچ کدوم دلیل نمی شه که بی دلیل بذاری بری و نگی.... بعد من از بقیه بشنوم که واسه دوماه با یه پیرمرد ازدواج کردی.
لحن صحبتم جدی بود و او سر بلند کرد و جدیت نگاهم را دید.
_من خواستم برگردم تا جواب همین سوالا رو بدم وگرنه چرا باید باز شما را پیدا کنم و برگردم؟!
دست راستم روی میز بود که کمرم را به پشتی صندلی ام تکیه زدم و گفتم :
_خب بگو.... پس جواب بده که چطور فرهمند رو می شناسی؟!
مکثی کرد و بی آنکه نگاهم کند جواب داد:
_من از طریق یکی از دوستانم که هم دانشگاهی جناب فرهمند بودند تونستم توی شرکتشون استخدام بشم و یه روز اتفاقی توی دفترشون اسم شما رو ازشون شنیدم... داشتند با تلفن صحبت می کردند که اسم شما آمد و منو کنجکاو کرد... از ایشون در مورد شما پرسیدم که گفتند؛ شما را می شناسند.... و گفتند شما برادر همسرشون هستید.
نفس پری کشیدم و داشتم حرفهایش را تحلیل و بررسی می کردم که پرسید:
_امروز نمی خواید شرکت برید؟.... ساعت کاری تون تغییر کرده؟!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
⊰•🦋⛓•⊱
آقـابیـاڪهفقطتـومیتوانـے
حالـمانراخوبڪنے .. :)
#اللهمعجللولیڪالفرج♥️
هرقدر فردا به فراق تهدیدم کند
و آینده در کمینم بایستد و وعیدم دهد
به زمستانِ اندوههای دیرگذر
همچنان تو را دوست خواهم داشت
و هر روز صبح به تو میگویم
من از آن توأم ...
#خداجانم❤️
•➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_442
نگاهی به ساعت دیواری روی دیوار آشپزخانه انداختم.
نفس پری کشیدم. اصلا حوصله ی شرکت را نداشتم. مخصوصا با آن وضع خرابی که داشت.
ناگهان چیزی به ذهنم رسید.
من بهترین مدیر تبلیغات را داشتم. در خانه ی خودم!... پرستار بچه بود!
_می تونی یه کمکی بهم کنی؟
_چه کمکی؟
_اول اینو بهت بگم که با این کمکت، فکر نکنی بخاطر گذشته ها بخشیدمت یا یادم رفته که چی شده... اونا باشه برای بعد.... من شرکتم از نظر کاری خیلی بهم ریخته است.... می خوام یه جوری دوباره سرپاش کنی.... من هنوز کاتالوگ های قبلی که برام طراحی کردی رو دارم.... اما دیگه فروش خوبی ندارم.... به من بگو اشکال کارش چیه.
کمی متفکرانه نگاهم کرد.
_لیست محصولات پرفروش شرکتتون رو می خوام.... کاتالوگ ها رو هم بیارید.... آمار فروش همه ی محصولات شرکت رو هم بهم بدید... بررسی می کنم.
_همین امروز؟
متعجب شد.
_امروز؟!.... من که الان هیچی ندارم!... در ضمن باید از مانی....
فوری گفتم :
_مانی با من... امروز شرکت نمی رم.... برو یکی از اتاق های بالا، بی سر و صدا بشین روشون کار کن... ببینم می تونی همین امروز به یه نتیجه ای برسی.
_ولی آخه....
صدایم بالا رفت.
_آخه ی چی؟.... می گم امروز می خوام کار شرکتم رو بهت بدم.... چرا مثل گذشته اینقدر لجبازی؟
متعجب نگاهم کرد.
_من لجبازم!
_نبودی؟!.... سر همون هوتن کم لجبازی نکردی... هی بهت گفتم بذار در موردش یه چیزایی بهت بگم، نذاشتی.
_خب لازم نبود.
چشم در چشمش خیره شدم.
_بود.... لازم بود.... زنگ می زنم از شرکت کاتالوگها رو بفرستن... ناهار امروز مانی هم با من.... دیگه چی می خوای؟
لبخند کمرنگی زد.
_باشه....
_حالا صبحانتو بخور.... تو سابقه ی غش داری بخاطر ضعف و گرسنگی.
کمی از حرفم خجالت کشید اما این را عمدا گفتم که بداند خیلی از خاطرات گذشته را هنوز به یاد دارم.
زنگ زدم تا کاتالوگ ها و آمار فروش و لیست محصولات پر فروش شرکت را با پیک برایم بفرستند.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
جوان عزیز دلم برات میسوزه؛
اگر به مادر جواب تلخ بدی
نورت خاموش میشه.
-استاد فاطمی نیا(ره)-
❤️خاطرهای که سردار سلیمانی در دوران حیاتشان اجازه انتشار آن را نداده بود
♦️مادربزرگوار سردار حاج قاسم سلیمانی که از دنیا رفتند، پس از چند روز با جمعی از خبرنگاران تصمیم گرفتیم برای عرض تسلیت به روستای قنات ملک برویم. با هماهنگی قبلی، روزی که سردار هم در روستا حضور داشتند، عازم شدیم. وقتی رسیدیم ایشان را دیدیم که کنار قبر مادرشان نشسته و فاتحه میخوانند. بعد از سلام و احوالپرسی به ما گفت من به منزل میروم شما هم فاتحه بخوانید و بیایید.
♦️بعد از قرائت فاتحه به منزل پدری ایشان رفتیم. برایمان از جایگاه و حرمت مادر صحبت کرد و گفت: این مطلبی را که میگویم جایی منتشر نکنید. گفت: همیشه دلم میخواست کف پای مادرم را ببوسم ولی نمیدانم چرا این توفیق نصیبم نمیشد.
♦️آخرین بار قبل از مرگ مادرم که اینجا آمدم، بالاخره سعادت پیدا کردم و کف پای مادرم را بوسیدم. با خودم فکر میکردم حتماً رفتنیام که خدا توفیق داد و این حاجتم برآورده شد.
♦️سردار در حالی که اشک جاری شده بر گونههایش را پاک میکرد، گفت: نمیدانستم دیگر این پاهای خسته را نخواهم دید تا فرصت بوسیدن داشته باشم.
#مادر❤️
7.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥نوحه زیبای زن و زندگی شهادت👌♥️