خوشبختے؛
میٺۆنه داشتݧ آدمۍ باشہ...☂
کہ بلده حتێ از راه دور هم حالتو خوب ڪنه :)🌿'
#انرژیمثبت
از شبی که مرا نجف بُردی؛
در سرِ من دگر حواسی نیست...
#امیرالمومنین
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_444
لبخند قشنگی زد و نجیبانه سرش را پائین انداخت.
_فکر کنم همون غذای مورد علاقه ی شما خوب باشه.
_غذای مورد علاقه ی من!؟
لبخندش را کمی از روی لبانش جمع کرد و گفت :
_اگه واقعا خاطرات گذشته یادتون باشه، یادتون میاد.
قدمی سمت خروج از آشپزخانه برداشت که با جدیت بلند صدایش زدم:
_واستا ببینم.... یعنی چی این حرفت؟!.... می گم چی می خوای یه کلمه بگو چی... واسه چی معما طرح می کنی؟!
به پوشه ی شرکت اشارهای کرد و جواب داد :
_این جوری یک به یک می شیم... شما برای من معما طرح کردی منم برای شما... موفق باشید جناب فرداد.
از آشپزخانه که بیرون رفت، چند ثانیه ای درگیر حرفی که زد شدم.
لعنتی هنوز هم خوب می توانست با همه اگر و اَمّاهای موجود، مرا رام کند.
واقعا ساحرهای بود که خوب می توانست مرا مثل موم در دستانش رام کند.
نفس عمیقی کشیدم که چشمم به مانی افتاد که محو لبخند بی ارادهای که روی لبم آمده بود، شده بود.
_چیه؟!... تو دیگه چی می گی؟!
_خاله باران غذا چی دوست داره؟!
_اگه می دونستم که بهت می گفتم.
و کمی فکر کردم.
گذشته ها را خوب زیر و رو کردم و تنها غذایی که در گذشته ها، در خاطراتمان مشترک بود و ما باهم خوردیم، همان باقالی پلو با گوشت بود!
بی شک همان هم منظورش بود. مانی را به بهانه ای توی حیاط فرستادم و به رستوران خانگی که سراغ داشتم زنگ زدم.
_الو سلام جناب فرداد... چی امروز سفارش می دید قربان؟
_دو پرس قورمه سبزی و دو پرس هم باقالی پلو با گوشت بره....
_قربان باقالی پلو با ماهیچه داریم فقط... گوشت بره نداریم متاسفانه.
_باشه همون خوبه....
_مخلفات چی قربان؟
_سالاد فصل می خوام و دوغ محلی.
_چشم قربان چه ساعتی بفرستم براتون؟
نگاهی به ساعت دیواری روی دیوار آشپزخانه انداختم و گفتم:
_می خوام غذاها 12 ظهر اینجا باشه.
_چشم قربان.... امر دیگهای ندارید؟
_نه ممنون... چرا چرا...
قبل از آن که تماس را قطع کند گفتم :
_پیک رستوران رسید، زنگ نزنه.... به موبایلم یه تماس بگیره... ممنون می شم.
_چشم حتما قربان.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
- أشڪۍالفرَاقإلك . .
أنامشتاقإلك . .💔
+ ازجدایۍ؛ازتوگلهدارم . .
دلمبراتتنگشده . . (:
#علیجان
#السݪامعلیڪیاامیرالمومنین
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_445
مانی را تا ظهر سرگرم کردم.
کمی در حیاط با هم بازی کردیم.... کمی برایش از فروشگاه اینترنتی خرید کردم و نهایت سر ظهر گوشی ام زنگ خورد.
غذاها رسیده بود.
مانی را به سالن فرستادم و جدی تهدیدش کردم که دنبالم راه نیافتد.
بعد سمت در حیاط رفتم و غذاها را تحویل گرفتم.
همه ی غذاها را به آشپزخانه بردم و از درون ظرفهایشان داخل قابلمه خالی کردم.
سالاد را هم ریختم درون کاسه ای بلور و گذاشتم روی میز.
و درست همان زمانی که ظرف های یکبار مصرف غذاها را داشتم نیست و نابود می کردم، مانی سر رسید.
_من گرسنمه.
_باشه صبر کن غذا حاضر بشه بعد.
_غذا که اومد.... اونم ظرفشه!
چپ چپ نگاهش کردم.
_نخیر اینا آشغال شام دیشبه.... غذا روی گازه.
نگاه مانی سمت گاز رفت که دیدم دارد زیادی دقت می کند که ناچار شدم بگویم:
_اصلا برو خاله باران رو صدا کن بیاد ناهار.
و دوید و رفت.
من هم مشمای ظرفهای یکبار مصرف غذا را در حیاط خلوت گذاشتم و در حیاط خلوت را که از سمت آشپزخانه بود بستم.
بعد دستان چرب و چیلی شده ام را شستم و بشقاب ها را روی میز گذاشتم که باران آمد.
_خسته نباشید جناب فرداد...
_چیزی فهمیدید از لیست فروش؟
_یه چیزایی عجیب هست ولی تا کامل بررسی نکنم نمی تونم بگم.
_چی مثلا؟
نشست پشت میز و گفت :
_خب مثلا اینکه از یه تاریخی به بعد کل محصولات پر فروش شما همه با هم افت فروش پیدا کردند.
همانطور که چند بشقاب روی میز می گذاشتم پرسیدم:
_خب این یعنی چی؟
نگاهم کرد.
_خب خیلی عجیبه که چرا فقط همون محصولات پر فروش يکدفعه افت فروش پیدا کردند... همه با هم... یکدفعه .... خب یه کم بعیده!
تکیه زدم به کابینت و ذهنم درگیر حرفش شد.
_احتمال داره که یک نفر دستش تو این کار باشه؟!
_هیچ بعید نیست.... ولی کی آخه؟... یکی باید بره به هر کدوم از شعبه های فروش محصولات شما سر بزنه و آمار بگیره و بعد... چکار کنه؟!.... یعنی اینجاش مجهوله که حالا چکار کرده که این فروش پایین اومده؟!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علمداری امام خامنه ای✨
لبیک یا خامنهای ❤️🤍💚
╔═════ ೋღ
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علت اینکه چرا در برخی از شهرهای ایران برف شدید است و در برخی شهرها نیست هم مشخص شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹درود بر شما
🌹به چهارشنبه خوش آمدید
امروزتون مبارک🌺☀️
سرتـون سـبــز🌸🌼
لبــتون گـــل🌺☀
چشماتون نور🌸🌼
کامتون عسل🌺☀
لحنتون مهر🌸🌼
حرفاتون غزل🌺☀
حستون عشق🌸🌼
دلتــون گــرم🌺☀
لبتون خـندان🌸🌼
حالتون خـوب🌺☀
خوب، خوب🌸🌼
مادری بود بنام ننهعلی
آلونکی ساخته بود در بهشتزهرا بر قبر فرزند شهیدش
شب و روز اونجا زندگی میکرد، قرآن میخوند
سنگ قبر پسرش بالشش بود و همونجا هم چشم از دنیا میبندد و کنار فرزندش خاک میشود
این داستان یک #مادر شهید است
خدا کند که در روز قیامت شرمنده این مادر نشویم...
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_446
عجیب درگیر این معما شدم.
غذاها را کشیدم و روی میز گذاشتم و هنوز درگیر حرف باران بودم که صدایش مرا از گرداب تند افکاری سلسه وار، بیرون کشید.
_عجب باقالی پلویی.... از کجا سفارش دادید؟
نگاهش کردم و با اخمی که مثلا به من برخورده، گفتم:
_خودم درست کردم....
خندید.
_واقعا؟!.... ببخشید فکر کردم سفارش دادید از رستوران بیارن.
با جدیت گفتم:
_نخیر....
برای خودش باقالی پلو کشید و قاشقی از باقالی پلو به دهان گذاشت.
_عالیه... حرف نداره.... ولی چرا من همش فکر می کنم خودتون درستش نکردید.
بی تفاوت به حرفش برای خودم هم غذا کشیدم و بشقابی قورمه سبزی هم برای مانی.
و باران دست بردار نبود انگار.
_ببخشید ولی پس اون پیکی که غذا آورد چی شد؟!
نگاه متعجبم سمتش بالا آمد.
محتویات غذای داخل دهانم را با کمک زبانم به یک طرف راندم و پرسیدم:
_کدوم پیک؟!
باز قاشق دیگری از غذا را سمت دهانش برد و قبل از خوردن، نگاهم کرد و گفت :
_همونی که من از اتاق مانی دیدم.... دیدم شما رفتید از دم در غذا گرفتید و آوردید.
و مانی همان موقع گفت :
_منم ظرفای غذا رو دیدم خاله..... بابا داشت می انداخت توی سطل آشغال.
نگاه تندی به مانی کردم.
_گفتم اون آشغالها مال شام دیشب بود... چند بار بگم.
و باران با لبخند مرموزی با من چشم تو چشم شد.
_خب ظرفهای غذایی که پیک آورد چی؟
نفس عمیقی کشیدم.
انگار هرقدر من تلاش می کردم وانمود کنم، آن غذاها دست پخت من است، بی فایده تر بود.... ناچار اعتراف کردم.
_آره اصلا از رستوران سفارش دادم.
باران با خنده ی ریزی گفت :
_ولی خوشمزه داغش کردید اصلا مزه ی اصلیش هم واسه همینه.
نفهمیدم طعنه زد یا نه. جدی نگاهش کردم که گفت:
_نه واقعا ممنونم که غذا رو نسوزوندید و حیفش نکردید.
مانی هم بلافاصله شیرین زبانی کرد و گفت :
_خاله یه بار بابا غذا رو سوزوند اونقدر بدمزه شده بود.... همه رو ریختیم دور.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
|#امیردلبرے|🌿๛
.
حضرترسول<صلیاللهعلیهوآله>
فرمودند:علی جان!
مثلتودر میاناینمردممثلسوره
"قلهواللہاحد"♥️" است.
.
هر ڪسیکبار اینسورهرابخواند،
مثلآناسٺڪہیک/سوم قرآنرا
خواندهاست،هرکسدو باراینسوره
را تلاوت کند، مثلآناسٺڪہدو
/سومقرآنراخواندهاست،
هرڪسسهباراینسورهرا بخواند،
مثلڪسیاسٺڪہتمامقرآن
راخواندهاست،و توهم یاعلی !
.
اینطور هستی، اگرکسیتورا
فقطباقلبش بخواندقلباًمحبتوست
اینشخصیک/سومایمانرابهدست
آورده است.اگرکسیهم باقلبشو
همبازبانشتورا بخواند
.
و بهتو محبتورزد،دو/سومایمانرا
بهدستآوردهاست .
اگرکسیباقلبشتورا بخواندوبازبان
از تودفاع کندوبااعضاوجوارح ازتو
پیرویکند،تمامایمانرا داراست.»
.
❰ تاﻭﯾﻞﺍﻵﯾﺎﺕﺝ2،ﺹ860
ﯾﻨﺎﺑﯿﻊﺍﻟﻤﻮﺩﺓﺝ1،ﺹ376 ❱
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
📸با وجود سردی هوا دلهایم گرم است ب وجودت...
#لبیکیاخامنهای
#منفدایسیدعلی
تا زنده ایم رزمنده ایم ❤️❤️
╔═════ ೋღ
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
[وَاشکُروانِعمَتَاللهِ]
''ازخداکہنعمتهاۍزیادۍ
بہشماداده،تشکرکنید!👀🌱
•➜ ♡჻ᭂ࿐
هر چیزے ڪه تحت ڪنترل خدا باشد، هرگز از ڪنترل خارج نمیشود...
#حرفقشنگ
#انرژیمثبت
•➜ ♡჻ᭂ࿐
#تلنگرانه
رفیق!
یه وقت نگے
من که پروندم خیلی سیاهہ
ڪارم از توبه گذشتہ!
تـوبـہ،
مثل پاڪ ڪن مےمونہ
اشتبـاهـٰاتت رو پـاڪ مےڪنه
فقط بـه فـڪر جبـران بـٰاش...
برای ترک گناه، هنوز دیر_نشده
همین_الان_ترڪش_ڪن💥💪
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_447
نگاه باران سمتم آمد و با لبخند گفت :
_ولی الان که خیلی ماهرانه گرم شده!
عصبی از اینکه این مانی فضول، دستم را رو کرد، به مانی نگاهی انداختم و گفتم:
_چقدر حرف می زنی بچه!... غذاتو بخور.
و با این حرفم مانی مشغول غذایش شد و باران هم شاید حرفم را به کنایه ای گرفت و او هم دیگر سکوت کرد.
بعد از غذا، باران گفت :
_دستتون درد نکنه جناب فرداد.... غذا عالی بود.... خب الان دستور چیه؟
_یعنی چی؟
_یعنی من پرستار مانی باشم یا مدیر تبلیغات و فروش شرکت شما.
بشقاب ها را جمع کردم و گفتم :
_بالاخره نتیجه ی بررسیت چی شد؟
_گفتم که یه چیزی مشکوکه.
ظرفها را گذاشتم درون سینک و سمتش چرخیدم.
_خب... نتیجه اش چی؟....
_نتیجه نداره... اگه می خواید نتیجه داشته باشه باید برم با ویزیتورهاتون هم حرف بزنم.
_خوبه....
_خوبه؟!....جناب فرداد.... من پرستار بچه ام!!
تکیه زدم به سینک ظرفشویی.
_مانی رو من نگه می دارم.... اسامی ویزتورهامو با شماره های موبایلشون بهت می دم.... می خوام به یه نتیجه درست برسی.
متعجب نگاهم کرد.
_دارید شوخی می کنید؟!
جدی جدی نگاهش کردم.
_الان توی چشمای من، رنگ شوخی می بینی؟
_آخه من.....
_دیگه آخه من نداره....
نفسش را فوت کرد و از پشت میز برخاست.
_خب الان چی؟!.... الان ظرف ها رو بشورم یا شام درست کنم یا مانی رو نگه دارم یا به کارهای شرکت شما برسم؟
کمی طعنه در لحن صدایش بود که نادیده گرفتم و گفتم :
_قرار شد اگه کسی رو می شناسی برای کارهای خونه معرفی کنی... چی شد.... کسی رو سراغ داری؟
_سراغ دارم ولی....
_ولی چی؟
دست به سینه نگاهم کرد.
_می ترسم فردا همسرتون بیاد و باز ناراحت بشن.
_همسرم؟!... بیخود کرده... حقوقش رو من می دم به اون چه... اون اگه خیلی ناراحته، می نشست تو خونه اش و غذاشو می پخت نه اینکه من هر روز هر روز از رستوران غذا سفارش بدم.
نگاهش را به کف آشپزخانه دوخت.
_سراغ دارم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
از شبی که مرا نجف بُردی؛
در سرِ من دگر حواسی نیست...
#امیرالمومنین
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
اگر در زندگی به درب بزرگی رسیدی که قفل بر آن بود ...🗝
نترس و ناامید نشو...
چون اگر قرار بود باز نشود به جای آن دیوار میگذاشتند!
#انرژیمثبت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_448
_خب... بگو بیاد دیگه.
مکثی کرد و گفت :
_راستش یه مشکلی هست فقط.
_چی؟!
_راهش خیلی دوره و نمی تونه بره و بیاد... یه خانم میان ساله.... بچه هاش هم سر زندگی خودشونن.... خواستم بگم اگه اتاق سرایداری بالا رو بهش بدید براش بهتره و فکر کنم حتما میاد.
کمی فکر کردم.
بد نبود....
_خوبه.... باهاش حرف بزن... البته در مورد حقوقش فعلا چیزی بهش نگو.... بذار یه بررسی کنم بهت می گم.
_چشم.... الان من برم پیش مانی؟
نگاهم بین میزی که هنوز کامل جمع نشده بود و ظرفهایی که شستن نیاز داشت و ریخت و پاش آشپزخانه چرخید.
_اگه.... اگه یه کمکی به من می کردی اینا رو جمع می کردم بد نبود.
_باشه....
و تا من بخواهم سالاد را در ظرف در بسته ای بریزم و در یخچال بگذارم او هم میز را جمع کرد و هم دستمال کشید!
بعد هم دستکش به دست کرد و ظرفها را در عرض چند دقیقه شست و گاز شیشه ای روی کابینت را هم یک دستمال کشید و تمام!
_خب جناب فرداد... حالا چی؟
_حالا.... دیگه هیچی.... به نظرت هنوز باید روی کاتالوگ ها کار کنی؟
_به نظرم اول باید با ویزیتورها حرف بزنم.
_پس صبر کن زنگ بزنم لیست اسامیشون رو بگم برام فکس کنن.
_باشه....
و انگار باز او آمده بود تا این بار حتی دستی به خانه و زندگی من هم بکشد!
مانی در همان چند روز با او دوست شد. در همان چند روز دستی به سر و گوش خانه کشیده بود....
در همان چند روز من بد اخلاق عصبی را رام کرده بود و حالا نوبت شرکت بود!
دختر رُخام معجزه گر بود.... ساحره ای که حتی پدرش هم نمی دانست که او چه معجزه گری است!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............