eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
[وَألذین‌آمَنُوا‌أشَـدُ‌حُبـًّا‌لِله.] +وآنها‌که‌ایمان‌دارند، عشقشان‌به‌خدا‌شدید‌تر‌است!
پیام‌خدا‌بہ‌تو: [بنده‌ۍمن.. با‌وجود‌من، چرا‌غمگین‌و‌نگرانۍ؟ حتۍاگر‌طناب‌طاقتت‌ بہ‌باریک‌ترینرشتہ‌رسید نترس‌من‌هستم]
[وَلَنْ‌یجْعَلَ‌اللَّهُ‌لِلْکافِرِینَ‌عَلَی‌الْمُؤْمِنِینَ‌سَبِیلاً] +وخداوندهیچگاه‌براۍکافران‌نسبت‌به اهل‌ایمان‌راه‌تسلط‌بازنخواهدنمود."
«♥️✨» خدیاشکرتツ بہ‌خاطر‌هر‌نفسۍکہ‌مۍکشم و‌هر‌دم‌و‌بازد‌مۍکہ با‌یاد‌تو‌متبرک‌مۍشود✨ ♥️¦↫ ✨¦↫
«♥️✨» خدایا…! حالِ‌دلم‌راتکانۍبده هم‌مۍدانۍ هم‌مۍبینۍ هم‌مۍتوانۍ:) ♥️¦↫ ✨¦↫ ‹›
«♥️✌️🏻» عـٰاشقـٰان‌راسـَرشوریدـہ‌به‌پیکرعـَجب‌است دادن‌سـَرنه‌عـَجب‌دآشتـَن‌سـرعـَجب‌اَست..! ♥️¦↫ ✌️🏻¦↫ ‹›
«🌹🌱» خوب کردی که رخ ازآیینه پنهان کردی هرپریشان نظری لایق دیدارتونیست:) 📸¦↫ 🌹¦↫ ‹›
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ لیست اسامی ویزیتورها را به او دادم. نگاهی به همگی انداخت و گفت : _نباید ویزیتورهاتون بفهمند که ما داریم کارهاشون رو بررسی می کنیم. _خب... پس چکار باید کرد؟ نگاهم کرد. باید تو همون محدوده ای کار می کنند بگردم و به چند تا فروشگاه لوازم آرایشی سر بزنم و ازشون سوال کنم. نگاهش باز رفت سمت لیست اسامی ویزیتورها که گفتم : _خب باهات میام... بلند شو بریم. متعجب سر بلند کرد. _کجا؟! _بریم سر از کارشون در بیاریم دیگه. _نه... منظورم اینه که شما کجا؟.... شما گفتید مراقب مانی هستید. _خب مانی رو هم با خودمون می بریم. گیج شد انگار. _جناب فرداد.... الان دقیقا منو برای چکاری استخدام کردید؟!.... پرستار بچه یا مشاور فروش؟! کمی نگاهش کردم و گفتم : _هر چی من می گم... یه روز مشاور فروش... یه روز پرستار بچه. ابرویی از تعجب بالا انداخت. _خب پس با این وجود به همسرتون حق می دم دلخور باشند.... شما تکلیفتون با زندگی خودتون روشن نیست. از این حرفش خیلی عصبانی شدم. _مگه اون تکلیفش با خودش روشنه؟!.... بچه اش رو گذاشته و هر روز هر روز با دوستاش گردش و تفریحه. سرش را پائین انداخته بود که جوابم را داد: _خیلی بده که آقایون وقتی یک روز می خوان بچه ی خودشون رو نگه دارند، غر می زنند و بچه رو به نام مادرش می زنند! تیغ تیز نگاهم بدجوری روی صورتش بود. _اون بچه ی من نیست.... قابل توجه شما.... من برای بچه ی خودم می دونم باید چکار کنم. نگاهش مات و مبهوت حرفم شد و سمتم چرخید. _مانی بچه ی شما نیست؟! _خانم سرابی.... الان وقت این حرفا نیست.... لیست ویزیتورها رو بردار و با من بیا.... مانی هم با من.... توی ماشین منتظرت می مونم. او را متعجب رها کردم و از آشپزخانه بیرون زدم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
«♥️🕊» نگهی کن به دلم،حال دلم خوب شود:) ♥️¦↫ 🕊¦↫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آمدن هر صبح پیام خداوند برای آغاز یک فرصت تازه است برخیز و در این هوای دلچسب زندگی را زندگی کن تغییر مثبتی ایجاد کن و از یک روز دوست داشتنی خـــداوند لذت ببر و قدر زندگیتو بدون ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ صبحتون بخیر عزیزان 🎥حسین الکایی 🌍مازندران _ نوشهر _ آبشار دارنو
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ من و باران به همراه مانی با لیستی که دست باران بود در همان محدوده ی خودمان شروع به بررسی کردیم. اولین فروشگاه لوازم آرایشی و بهداشتی که محصولات ما را داشت. باران خودش با کاتالوگ ها رفت تا خودش را ویزیتور جدید معرفی کند. و من و مانی در ماشین ماندیم. _من حوصله ام سر می ره. مانی این را گفت و من تبلت درون داشبورد ماشینم را به او دادم و گفتم : _بازی کن تا حوصله ات سر نره. سرش را گرم کردم و منتظر آمدن باران شدم. و آمد. نشست روی صندلی جلو که پرسیدم: _خب چی شد؟ _عصبانی شد ‌!! _چرا؟؟ _می گه چرا اینقدر ویزیتورهاتون رو عوض می کنید! _ما که ویزتورهامون رو عوض نکردیم! _بریم چند تا فروشگاه دیگه تا ببینیم اونا چی می گن. فکرم از همان لحظه مشغول شد. داشتم دنبال علت این حرف می گشتم که باران گفت : _همین جاست.... نگه دارید. نگه داشتم و او باز پیاده شد. و مانی باز غر زد. _خسته شدم.... کی می ریم پارک؟ _صبر کن دیگه.... اگه بخوای هی غر بزنی بستنی برات نمی خرم.... اصلا بشین برات یه کارتون بذارم. از گوشی موبایلم یک کارتون دانلود کردم و سیستم تصویری ماشین را به گوشی ام وصل کردم. مانی از مانیتور صندلی عقب، محو تماشای کارتون شد که باران برگشت. چرخید سمت من و نگاهم کرد. نگاهش عجیب بود که گفت: _این چیزی نگفت ولی خودم ازش پرسیدم.... می گه تو همین سه ماه، چند تا ویزیتور جدید از طرف شرکت شما براش اومدن! _چند تا!.... ولی.... این اصلا ممکن نیست... لیست اسامی ویزیتور ها را از دست باران کشیدم و نگاهی انداختم. _اینجا فقط منطقه ی آقای خاوری هست.... اون چند تای دیگه کی بودن؟! _نپرسیدم. تاملی کردم و بعد فکری به سرم زد. _بریم یه فروشگاه دیگه رو هم بپرسیم... فایده ای نداشت. همه جا همین بود.... ویزیتور ها بدون اطلاع من عوض شده بودند. چیز عجیبی بود! با فکری که به شدت مشغول شده بود بخاطر اصرار مانی و بهانه گیری هایش به یک پارک رفتیم. مانی در حال دویدن بین سرسره ها و سوار شدن تاب بود که باران کنارم نشست و پرسید: _به نظرم باید ببینید چرا جناب اشکانی تمام ویزیتور های شرکت شما رو عوض کردند. نگاهم به مانی بود که جواب دادم: _آره... بايد ازش بپرسم. _کمک دیگه ای از دستم بر میاد؟ نگاهش کردم. دلم می خواست چشم در چشمش بگویم : _از وقتی تو رفتی تمام این بلاها سرم اومد.... عمو رو دیدم... با شراره آشنا شدم.... ازدواج کردم.... و زندگیم شد این. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مدت هاست فرمان جها‌د صادر شده است! اونهایی که میگن "وای اگر خامنه‌ای حکم جهادم دهد"... ╔═════ ೋღ
'♥️𖥸 ჻ ‏وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ(ضحی۱۱) و نعمتهای‌ پروردگارت‌ را بازگو کن. وقتی نعمتهایی که خدا بهم داده رو میشمرم، مامان بابام رو صد بار حساب میکنم . 🌿¦⇠ 🌸¦⇠ •➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ بررسی چند فروشگاه و عوض شدن ویزیتورها شک مرا به آقای اشکانی کشاند. چرا اشکانی حرفی از این تغییر به من نزده بود؟ تغییر همه ویزیتورهای شرکت چگونه بی اطلاع من صورت گرفته بود؟ باید سر از کار اشکانی در می آوردم. برای همین تصميم گرفتم یک روز بعد از ساعت کاری شرکت با گرفتن یک ماشین دربست، تعقیبش کنم. از خود شرکت تا دم در خانه اش... و چیزی که توجه ام را جلب کرد این بود که بعد از رسیدن به منزلش، ملاقاتی عجیب داشت. راننده ای که دربست گرفته بودم، کمی دورتر از خانه اش توقف کرد. _خب جناب دستور چیه؟ _منتظر می مونیم. _تا کی؟ _لازم باشه تا صبح.... شما ساعتی با من حساب می کنی اگه سختته تا الان رو باهات حساب کنم، بعد یه راننده ی دیگه بگیرم. _نه آقا هستم در خدمت شما. و همان موقع باران هم زنگ زد. _سلام جناب فرداد.... ساعت کاری بنده تموم شده شما هم هنوز نیومدید، من چکار کنم؟ نفس پُری کشیدم. _سلام.... می شه بمونی تا بیام.... شاید دیر بیام ولی لازمه کاری رو حتما انجام بدم. بعد از مکثی کوتاه گفت : _باشه.... می مونم. _ممنون. تماس را قطع کردم که راننده، پرسید : _آقا می خواید من بمونم شما برید؟.... اگه کسی اومد در این خونه من براتون فیلم یا عکس می گیرم. تکیه به پشتی صندلی ام زدم و گفتم : _نه.... می مونم. و ماندم تا ساعت 10 شب! 10 شب بود که اشکانی از خانه خارج شد و سوار ماشینش. _تعقیبش کن.... با فاصله..... _چشم آقا. و نتيجه ی این تعقیب شد، رسیدن به مهمانی های شبانه‌ای که کمی مشکوک بود. کمی دورتر از خانه‌ای که محل مهمانی بود، توقف کردیم و باز منتظر شدیم. حدس‌های ضعیفی می دادم که دعا دعا می کردم، درست نباشد. ولی بود! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر و‌برکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️ 🦋مثبت اندیشی به معنای انکار مشکلات و بدی‌ها نیست 🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست 🦋به هرچیزی فکرکنی ارتعاش آن را جذب خواهی کرد 🦋پس نیک‌اندیش باشیم тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌
«♥️🌸» بِـسـمِ‌رَبِّ‌الحـسـیـن|❁ دلخوشم‌باتواگرازدورصحبت‌میکنم باسلامی،هرکجاباشم‌زیارت‌میکنم.. ♥️¦↫ 🌸¦↫
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ شراره ای که دو روز بود به اسم مسافرت حتی خانه نیامده بود، آن شب با چند تن از رفیقانش در آن مهمانی بود. با دیدن شراره دیگر توانستم تا آخر قضیه را بخوانم. هرچه که بود زیر سر شراره بود. و دیگر به نقطه ی جوش رسیدم. از همانجا، بعد از دیدن شراره به خانه برگشتم و پول راننده را حساب کردم. خسته و کلافه و عصبی از زندگی افسار گسیخته ای که نمی توانستم جمعش کنم، وارد خانه شدم. ساعت نزدیک 12 شب بود که با ورودم باران از آشپزخانه سمت سالن آمد. _سلام.... خسته خودم را روی مبل رها کردم و چند ثانیه ای چشم بستم. _سلام.... _چی شده؟... اتفاقی افتاده؟ نفس بلندی کشیدم و به جای جواب دادنش گفتم: _دیر وقته.... برات ماشین می گیرم. _نه من به خاطر حال شما پرسیدم. _حال من!؟ پوزخندی زدم و گفتم : _این بلایی که می بینی سر زندگیم اومده، از روزی که تو رفتی شروع شد.... متعجب نگاهم کرد. _تو با رفتنت.... چنان بلایی سر زندگیم آوردی که الان چند ساله می خوام درستش کنم ولی نمی شه. سکوت کرد. حتی نپرسید چه بلایی! و من هم حوصله ی جواب دادنش را نداشتم. عصبانی بودم و خوب شد که نپرسید. برایش یک ماشين گرفتم و با آنکه خودش گفت لازم نیست، راهم دور نیست، اما نگذاشتم تنها، آن موقع شب، به خانه برگردد. آن شب با همه ی خستگی ام، همانجا روی مبل خوابیدم. می خواستم بدانم شراره بعد از آن مهمانی به خانه بر می گردد یا نه.... و انتظار من بیهوده بود! نیامد.... و با نیامدنش، شکم به یقین تبدیل شد و توپم پُرتر گشت. اولین کاری که روز بعد انجام دادم این بود، که بی هماهنگی به شرکت رُخام بروم. همه ی این بلاها از گور عمو بلند می شد. من شک نداشتم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
«♥️🖐🏻 » ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ♥️¦↫²⁰ 🖐🏻¦↫ ‹›
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ حتی منشی شرکتش هم از دیدن بی هماهنگی من شوکه شد. _آقای محترم باید وقت می گرفتید. با همان جذبه و جدیتی که حالا بیشتر به خاطر عصبانیتم بود نگاهش کردم. _شما فقط به جناب رُخام بفرمایید رادمهر منتظر دیدن شماست بگید اگه وقت ندارن از همینجا برم جایی که نباید برم... خودشون می دونن. منشی شرکت کلافه از دستم گوشی تلفنش را برداشت و گفت : _جناب رُخام.... جناب آقای رادمهر.... و همان موقع گفتم : _فرداد.... و او هم افزود: _جناب آقای رادمهر فرداد اینجا هستن بدون هماهنگی میخوان بیان دیدن شما.... و اصرار هم دارند که شما رو ببینن..... بله..... چشم. گوشی را گذاشت و گفت : _بفرمایید.... وارد اتاق عمو شدم. حتی بی در زدن. از پشت میزش برخاست و با قدمی سمت صندلی‌های اطراف میزش آمد. _بشین.... و من نشستم چون حرف زیاد بود برای زدن. _خب.... حالا کارت به جایی کشیده که بی هماهنگی و بی در زدن، با زور و تهدید میخوای بیای منو ببینی؟! _لازمه. ایستاد رو به روی من، پشت سر یکی از صندلی‌ها و دو کف دستش را لبه ی صندلی گذاشت. _کارت رو بگو. نگاهش کردم و مصمم از حرفهایی که باید میزدم گفتم : _من رسیدم به جایی که نباید می رسیدم.... من، رد پای شراره رو توی پایین اومدن فروش محصولات شرکتم پیدا کردم.... _خب... پا رو پا انداختم و لبه‌ی کتم را از روی پیراهنم کنار زدم. _اشکانی مدیر تبلیغات شرکت من با شراره همکاری میکنه.... فروش محصولات شرکتم پایین اومده، رفتم پیگیری کردم دیدم حتی ویزیتورها بدون اطلاع من عوض شدن! عمو باز با خونسردی گفت : _خب.... اینا به من چه ربطی داره؟ _ربطش اینجاست که من از دست کارای شراره به آخر خط رسیدم.... میخوام پِی همه چیز رو به تن بمالم و از دستش خلاص بشم.... اگه همون طوری که شراره رو انداختی توی زندگی من، حالا شَرش رو از زندگيم کم نکنی.... اون وقت میرم سراغ یه شکایت درست و حسابی از همه ی اونایی که مسبب این وضع هستن و با باقی مانده‌ی پولم، وکیل میگیرم و از جریان کوکائین‌ها گرفته تا همین جریان ویزیتورها و همکاری اَشکانی با شراره، همه رو بهش میگم تا بیافته دنبال کارم..... من تا همین الانش دیگه دنبال کارهای شراره و اَشکانی نرفتم تا ببینم پشت قضیه ی ویزیتورها و پایین اومدن فروش محصولات شرکتم چیه.... اما.... اگه شراره رو از زندگیم نکشی بیرون... همین الان... از همین جا میرم دنبال کارهای شکایتم.... قطعا پشت همین تعویض ویزیتورها هم باز جریان کوکائین هاست... میدونم.... اما فعلا دست نگه داشتم تا ببینم میشه کاری کرد یا نه. عمو کمرش را صاف کرد و متفکرانه چند گامی در اتاق زد. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
پارت های رمان چیاکو پارت اول سنجاق شده پارت 1👆👆👆👆👆👆👆 https://eitaa.com/hadis_eshghe/34892 پارت 50 👆👆👆👆👆👆 https://eitaa.com/hadis_eshghe/35287 پارت 111 👆👆👆👆👆👆 https://eitaa.com/hadis_eshghe/35484 پارت150 👆👆👆👆👆👆 https://eitaa.com/hadis_eshghe/35731 پارت 200👆👆👆👆👆👆 https://eitaa.com/hadis_eshghe/36135 پارت 250 👆👆👆👆👆👆 https://eitaa.com/hadis_eshghe/37147 پارت 300 👆👆👆👆👆👆 https://eitaa.com/hadis_eshghe/38525 پارت 350 👆👆👆👆👆👆 https://eitaa.com/hadis_eshghe/39795 پارت 400 👆👆👆👆👆👆 https://eitaa.com/hadis_eshghe/41201 پارت 450 👆👆👆👆👆👆
«♥️✨» خدایا.. چیزۍکہ‌ما‌میخوایم‌رو با‌چیزۍکہ‌خودت‌برامون‌ میخواۍیکۍکن! ♥️¦↫ ✨¦↫
«♥️🕊 » یک مبارزوقتی نورخدا دراوساکن میشود شهیدمیشود..! ♥️¦↫ 🕊¦↫ ‹›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر و‌برکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️ 🦋مثبت اندیشی به معنای انکار مشکلات و بدی‌ها نیست 🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست 🦋به هرچیزی فکرکنی ارتعاش آن را جذب خواهی کرد 🦋پس نیک‌اندیش باشیم тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌
«🌸🍃» خدای‌من.. میدونم هواموداری... 🌸¦↫ ‹›
[وَاعْفُ‌عَنَّاوَاغْفِرْلَنَاوَ ارْحَمْنَاأَنْتَ‌مَوْلَانَا] +پروردگارا،ماراببخش‌و دررحمت‌خودقرارده!"
«💔🍃» آقای‌امام‌حسین! مارابغل‌کن.. "اربابِ‌آرامش"به‌وقتِ‌سرگردانی؛ لطفاًبرای‌دل‌های‌شکسته‌ی‌مادعاکن.. 💔¦↫ ‹›