«💛🕊»
بسمربالمهدی|❁
هِجراטּبَساَستاِیپســـــرفآطِمہ؛بیآ
شآیَدڪهمَرگجِسمِمَراسَهمِگورڪرد:)
💛¦↫#السلامعلیڪیابقیةاللھ
🕊¦
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
•°~🌸🌿
-میگفت..
اگردیدیدڪسیساڪتوڪمحرفاستبهاو
نزدیڪشویدتاازاوحڪمتبیاموزید.
خدا«حڪمت»رابردلِ«آدمهایِساڪت»
جارے میڪند.
#آیتاللهمجتهدیتهرانی🌱
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#تلنگرانه
رفیق!
یه وقت نگے
من که پروندم خیلی سیاهہ
ڪارم از توبه گذشتہ!
تـوبـہ،
مثل پاڪ ڪن مےمونہ
اشتبـاهـٰاتت رو پـاڪ مےڪنه
فقط بـه فـڪر جبـران بـٰاش...
برای ترک گناه، هنوز دیر_نشده
همین_الان_ترڪش_ڪن💥💪
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
¹⁴ راه برای پیشرفت کردن...🥁🎖
┓سحر خیز بودن↼🌝
┛روزانه مطالعه داشتن↼📚
┓غذای سالم خوردن↼🥗
┛خودت رو دوست داشتن↼💜
┓خودت بودن↼🪞
┛کم قضاوت کردن↼😖
┓هدف تایین کردن↼🎯
┛مثبت اندیش بودن↼🧠
┓برنامه ریزی کردن↼🗓
┛انگیزه پیدا کردن↼🥇
┓به بقیه کمک کردن↼🌸
┛بهینه کار کردن↼🦾
┓پول پس انداز کردن↼💸
┛ساختن خود↼♥️🧡
•➜
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_475
_باشه... شما فقط بهش بگید که از پیشنهاد من باخبرید و رضایت ندارید... فکر کنم اون خودش به خاطر عذاب دادن شما هم که شده، به من جواب مثبت میده.
نگاه پر حرص پدر سمتم آمد اما سکوت کرد.
چند روزی گذشت.
منتظر جواب باران بودم همچنان که بالأخره یک روز باز به شرکتم آمد.
و منشی خبر آمدن باران سرابی را به شرکت داد.
و طولی نکشید که وارد اتاقم شد.
_سلام....
با لبخندی که باید خط ممتدش را روی لبم کور میکردم از جا برخاستم.
_بفرمایید خانم سرابی.
نشست روی مبل رو به رویم.
جدی به نظر می آمد و لبههای چادر عربی اش را در پنجهی دست راستش گرفته بود که گفت:
_خیلی فکر کردم.... چند روز واقعا درگیر این پیشنهاد شما شدم.... نمیدونم.... واقعا هنوزم نمیدونم چرا دارم پیشنهاد شما رو قبول میکنم.... شاید.... شاید واسه خاطر اینکه.... خواستگاری چندین سال قبل شما از من، هنوز تو ذهنمه... یا شایدم برای اینکه شما دارید به من دروغ میگید.... این غرور بالای شماست که اجازه نمیده دوباره از من خواستگاری کنید.... شایدم میخواید تلافی کنید سالهای گذشته رو.... همون موقعی که بیخبر رفتم و نشد تا خیلی حرفهام رو بزنم.
خونسرد تکیه زدم به پشتی صندلیم.
_برام مهم نیست چی فکر میکنی.... همین که کار من راه بیافته کافیه.
لبخند کج روی لبش، برای به تمسخر گرفتن حرفم بود.
قطعا بعد از دیدن زندگی آشفتهی من و مانی، باورش سخت بود که فکر کند من عاشق شراره بودم!
اما به قول خودش از اعتراف به عشقش که راحت تر بود.
آن هم عشقی که سالها خاک خورد!
_خب الان چکار کنیم؟... شرط و شروطم رو بگم یا نه؟
فقط نگاهم کرد و سکوت.
یعنی آمادهی شنیدن بود.
_خب.... ما یه مدت... برای.... یه ماه شایدم دو ماه با هم محرم میشیم.... میخوام بشناسمت.... خب تو دختر مذهبی هستی و اهل رابطهی دوستی نیستی.... منم میخوام این فرصت رو به خودم و خودت بدم.... البته... اینم بگم که من هنوز عاشق همسرم هستم..... اگه شراره برگرده، دوباره میرم سر زندگی خودم.
با لبخند خفیفی حرفهایم را تایید میکرد و نمیدانست که چگونه دارد با اینکارش، حرصم را برای عذاب دادنش، بیشتر میکند.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر وبرکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️
🦋مثبت اندیشی به معنای انکار
مشکلات و بدیها نیست
🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست
🦋به هرچیزی فکرکنی
ارتعاش آن را جذب خواهی کرد
🦋پس نیکاندیش باشیم
тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє
کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه.
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_476
انگار پدر، حرف زده بود.
نمی دانم چه گفته بود اما هر حرفی که زده بود باران را راضی کرده بود.
چند روزی گذشت اما.... طول کشید
تا باران شرط و شروط من، و زندگی دوماهه در خانه ام .... و انجام دادن کارهای تبلیغات و فروش شرکت را پذیرفت.
در مورد مهریه هم خودش گفت تنها حقوق مدیر تبلیغات شرکت کافی است اما حق الزحمه ی دو ماه حقوق را پیش پیش می خواهد.
قناعتش اصلا قابل مقایسه با شراره نبود. شاید حتی خودش هم نمی توانست حدس بزند چقدر روی من تاثیر می گذارد.
از متانت و حیایش گرفته تا همان خواسته ی ناچیزی که اسمش مهریه بود و حقش حتی!
خودش پیشنهاد داد که برای خطبه ی عقد به یکی از امام زاده ها برویم.
برای من اصلا فرقی نمی کرد اما او روی خیلی چیزها حساسیت خاصی داشت.
یکی مثلا حجابش!
حتی قبل از محرمیت هم تاکید داشت که به هیچ عنوان چادرش را از سرش بر نمی دارد.
قشنگ قانعم کرد!.... گفت حجابش جزئی از اعتقاداتش هست و اعتقاداتش را با بینش صحیح انتخاب کرده و حتی قدمی از این اعتقادات کوتاه نمی آید....
اصلا خبر نداشت که من محو همان حجب و حیایش شده ام قبل از هر چیز دیگری.... چیزی که کمیاب شده بود شاید در مثل آن روزها.
خطبه ی محرمیت ما در امامزاده صالح خوانده شد.
هیچ کسی همراهمان نبود و فقط من بودم و او و عاقدی که روحانی امامزاده بود.
همه چیز ساده ی ساده برگذار شد.
و من حریصانه داشتم نقشه های انتقام جویانه ام را می کشیدم.
دست خودم نبود. چهار سال عروسک خیمه شب بازی عمو شدم و بدجور دلم تلافی می خواست.
و انگار مظلوم تر از باران پیدا نکردم!
اما حتی من هم خبر نداشتم که تقدیر چه چیزی برایم رقم زده است.
بعد از محرمیت، من در همان صحنی که خطبه ی عقد خوانده شد، نشستم و باران به زیارت رفت.
از همان صحن داشتم به گنبد و گل دسته ی امامزاده نگاه می کردم که آمد.
نشست کنارم و باز محجوب دلبری کرد.
_هستیم هنوز؟
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
« ♥️✨»
خدایا!
توهمہۍدلخوشۍمنۍ؛
زمانۍکہاندوهگینشوم:)
♥️¦↫#خــدا
✨¦↫#قربونتبرمخدا
‹›
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«♥️🌸»
اِۍتَمـٰامِۅَصیَتِسَردار
دۅستتدارَم…
♥️¦↫#رهـبـرانـهـ
‹›
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
{لئِنْشَکَرْتُمْلأزِیدَنَّکُمْ}
+اگرشکرگزارنعمتهابودید
نعمتهایمراافزونخواهمنمود"