eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ انگار پدر، حرف زده بود. نمی دانم چه گفته بود اما هر حرفی که زده بود باران را راضی کرده بود. چند روزی گذشت اما.... طول کشید تا باران شرط و شروط من، و زندگی دوماهه در خانه ام .... و انجام دادن کارهای تبلیغات و فروش شرکت را پذیرفت. در مورد مهریه هم خودش گفت تنها حقوق مدیر تبلیغات شرکت کافی است اما حق الزحمه ی دو ماه حقوق را پیش پیش می خواهد. قناعتش اصلا قابل مقایسه با شراره نبود. شاید حتی خودش هم نمی توانست حدس بزند چقدر روی من تاثیر می گذارد. از متانت و حیایش گرفته تا همان خواسته ی ناچیزی که اسمش مهریه بود و حقش حتی! خودش پیشنهاد داد که برای خطبه ی عقد به یکی از امام زاده ها برویم. برای من اصلا فرقی نمی کرد اما او روی خیلی چیزها حساسیت خاصی داشت. یکی مثلا حجابش! حتی قبل از محرمیت هم تاکید داشت که به هیچ عنوان چادرش را از سرش بر نمی دارد. قشنگ قانعم کرد!.... گفت حجابش جزئی از اعتقاداتش هست و اعتقاداتش را با بینش صحیح انتخاب کرده و حتی قدمی از این اعتقادات کوتاه نمی آید.... اصلا خبر نداشت که من محو همان حجب و حیایش شده ام قبل از هر چیز دیگری.... چیزی که کمیاب شده بود شاید در مثل آن روزها. خطبه ی محرمیت ما در امامزاده صالح خوانده شد. هیچ کسی همراهمان نبود و فقط من بودم و او و عاقدی که روحانی امامزاده بود. همه چیز ساده ی ساده برگذار شد. و من حریصانه داشتم نقشه های انتقام جویانه ام را می کشیدم. دست خودم نبود. چهار سال عروسک خیمه شب بازی عمو شدم و بدجور دلم تلافی می خواست. و انگار مظلوم تر از باران پیدا نکردم! اما حتی من هم خبر نداشتم که تقدیر چه چیزی برایم رقم زده است. بعد از محرمیت، من در همان صحنی که خطبه ی عقد خوانده شد، نشستم و باران به زیارت رفت. از همان صحن داشتم به گنبد و گل دسته ی امامزاده نگاه می کردم که آمد. نشست کنارم و باز محجوب دلبری کرد. _هستیم هنوز؟ ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
« ♥️✨» خدایا! توهمہ‌‌ۍدلخوشۍمنۍ؛ زمانۍکہ‌اندوهگین‌شوم:) ♥️¦↫ ✨¦↫ ‹›
«♥️🌸» اِۍتَمـٰامِ‌ۅَصیَتِ‌سَردار دۅستت‌دارَم… ♥️¦↫ ‹›
{لئِنْ‌شَکَرْتُمْ‌لأزِیدَنَّکُمْ} +اگرشکرگزارنعمتهابودید نعمتهایم‌راافزون‌خواهم‌نمود"
« ♥️🌹» محضر‌تو‌امݩ‌تریــݩ‌جاۍ‌جهاݩ‌اسٺ... ♥️‌¦↫ 🌹¦↫
« ♥️✨» خدابااون‌عظمتش‌میگھ‌: "أنَاجَلیٖسُ،مَنْ‌جٰالَسَنِیٖ" من‌همنشین‌اون‌کسۍهستم‌ کہ‌بامن‌بشینہ! انگارخداداره دنبال‌یہ‌رفیقِ‌ناب‌میگرده.. ♥️‌¦↫ ✨¦↫ ‹›
« ♥️✨» خدایا! توهمہ‌‌ۍدلخوشۍمنۍ؛ زمانۍکہ‌اندوهگین‌شوم:) ♥️¦↫ ✨¦↫ ‹›
«♥️🖐🏻 » ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ♥️¦↫²⁰ 🖐🏻¦↫ ‹›
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ او پرسید و من با همه ی دلی که برای دیدنش طمع داشت اما با اخمی بی دلیل و بی آنکه نگاهش کنم، گفتم: _حالا به خاطر اعتقادات تو باید تا شب بمونیم؟ _من فقط یه سوال کردم.... هر چی شما بگی. اینکه هنوز برایش شما بودم، کلافه ام می کرد. _هنوزم شمام؟ و این بار نشد. نگاهم سمتش رفت که لبخندی زد و سرش را با نجابت خم کرد. _ هر چی شما بگی رادمهر جان. لعنتی چقدر خوب دل می برد. اصلا نفهمیدم چطور بی اراده لبخند زدم و او با همان نجابت بی مثالش نگاهم کرد. _اخمات هم قشنگه اگر چه لبخندت زیباتره. با حرفی که زد نشد که نخندم و خنده ام گرفت. او هم خندید و گفت : _بریم؟ برخاستم و او هم بی معطلی برخاست. نگاهی به ساعت مچی ام انداختم و گفتم: _نزدیک ناهاره.... بریم ناهار؟ باز عمدا گفت : _هر چی شما بگی. و من انگار داشتم از همان لحظه چون موم در دستش آب می شدم. ناچار شدم کمی بدجنس باشم. _میریم خونه یه چیزی درست کن بخوریم. لبخندش هیچ با قبل فرق نکرد! یعنی برایش فرقی نداشت که خودش غذا درست کند یا در رستوران غذا بخورد؟! تا ماشین کمی پیاده روی کردیم. من جلو بودم و او با فاصله‌ی کمی پشت سرم. نشستم پشت فرمان و او روی صندلی شاگرد. در ماشین را بست و کمی شاید محکم! _ارث پدرت نیست در ماشین من که اون جوری می بندی. متعجب نگاهم کرد. شوکه شد. توقع نداشت سر یک در ماشین، همان روز اول محرمیت مان، کنایه بزنم. اما من آماده بودم که عقده ی چهار سال زندگی اجباری ام را سرش خالی کنم. _ببخشید.... یه کم محکم بستم. ماشین را روشن کردم و راه افتادیم. اصلا نمیدانم حواسم کجا بود. مدام دنبال یه بهانه ای بودم برای کنایه زدن! و عجیب تر با این همه کنایه‌ای هم که میزدم باز حریصتر می شدم برای اذیت کردنش! _خب.... حالا بهم بگو.... _چی رو؟ _میخوام بدونم اون پیرمرد 60 ساله ی خوشبخت کی بود که تو دل به دلش دادی و همسرش شدی؟.... چقدر پول گرفتی راستی ازش؟..... بیشتر از دوماه حقوق مدیر تبلیغات شرکت من؟ ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر و‌برکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️ 🦋مثبت اندیشی به معنای انکار مشکلات و بدی‌ها نیست 🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست 🦋به هرچیزی فکرکنی ارتعاش آن را جذب خواهی کرد 🦋پس نیک‌اندیش باشیم тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ سرش را کمی از من چرخاند سمت پنجره. سکوتش باعث شد ادامه دهم باز. _چرا جواب نمیدی پس؟ و باز سکوت! نگاهم را بین دیدنش و دیدن خیابان تقسيم کردم. _پس بیشتر از من بهت پول داده... نه؟ سرش سمتم چرخید. اولین چیزی که دیدم، برق اشک روی گونه‌اش بود. خیلی آرام و با متانت گفت : _خواهش میکنم کنایه نزن. سکوت کردم. نه اینکه کنایه‌هایم تمام شده باشد، بلکه اشک روی صورتش، پایه‌های دلم را بدجور لرزاند. دستی پای صورتش کشید و اشک زیر چشمانش را پاک کرد. بین نگاهی که گاهی به خیابان بود و گاهی به او، لرزش شدید دستش را دیدم. خاطرات او هم شاید به تلخی خاطرات من بود! لال شدم اصلا.... کنایه هایم را از یاد بردم. او هم برده‌ی دست عمو، پدر خودش شده بود انگار. رسیدیم خانه. ماشین را در حیاط زدم و هر دو از ماشين پیاده شدیم. در خانه را که باز کردم، نگاهش کامل به اطراف چرخید و همراه آهی گفت : _جای مانی خالیه. یک لحظه آمدم بی اختیار بگویم؛ مانی دیگه به این خونه بر نمیگرده ، که یادم آمد، من به او گفته‌ام عاشق شراره‌ام! من!.... عاشق شراره! سمت اتاقم رفتم. لباس عوض کردم و با یک تیشرت و شلوار ورزشی از اتاق بیرون زدم. دو دستم را در جیب شلوارم فرو بردم و سمت آشپزخانه رفتم. چادرش را تا زده بود و روی یکی از صندلی های میز ناهارخوری آویز کرده بود. همچنان با آن مانتوی عبایی بلندش داشت کار میکرد که وارد آشپزخانه شدم. روسری بلندش را لبنانی بسته بود و با همان مانتو روسری هم زیبا بود. به زیبایی تمام معنای کلمه ی « حیا ». همانطور ایستاده نگاهش کردم. _توی خونه ی اون پیرمرده هم با مانتو و روسری بودی یا جلوی من روسری تو در نمیاری. دستش روی همان سیب زمینی که پوست می گرفت خشک شد. چرخی زدم و کمی به سمتش، جلو رفتم. درست کنار سینک ظرفشویی که او ایستاده بود، ایستادم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
•🌎📘• اۍروشنےبخشِ‌دلم،توآفتابے 🌤 کِےمیشودبےپرده‌بردنیابتابے؟🌍 🌿 •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•