2.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷#قصه 🌸 #داستان
☀️🌷 #حکایت_خورشید_ری
🔰شرح #زندگی حضرت #عبدالعظیم حسنی(ع)
🌻بسیار جالب و شنیدنی🌻
https://eitaa.com/joinchat/1203896461Cdaaa70cb58
3.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⛱#داستان 📜#قصه
🦋داستان زیبای قرآنی
🕊🌷قربانی کردن حضرت اسماعیل (ع) به دست حضرت ابراهیم(ع)
🔰سوره صافات-آیات 102 تا 105
🌷پیشاپیش عیدسعید #قربان عید بندگی خداوند تهنیت باد🎉🎉
https://eitaa.com/joinchat/1203896461Cdaaa70cb58
#قصه
#کاربرگ_مذهبی
#نقاشی_مذهبی
بسم الله الرحمن الرحیم
🏴داستان کوتاه و زیبا
از کودکی حضرت معصومه سلام الله علیها❤️
روزی تعدادی از شیعیان، از راه دور برای پرسیدن سوالات دینی از امام کاظم علیه السلام خود را به شهر مدینه رساندند.
اما...
وقتی رسیدند، خادم امام کاظم علیه السلام گفت: امام به سفر رفتند مردم خیلی ناراحت شدند.
و گفتند حالا که امام در سفر هستند می شود پسر ایشان امام رضا علیه السلام را ببینیم؟
خادم گفت: امام رضا علیه السلام هم خانه نیستند. شیعیان، نا امید شدند.
خادم نامه هارا از آنها گرفت و گفت کمی صبر کنید...
کمی بعد، با جواب نامه ها برگشت.
شیعیان با تعجب پرسیدند اگر امام نیست پس چه کسی سوالات مارا جواب داده؟؟؟!!!
خادم گفت: برای این که شما از در خانه امام کاظم علیه السلام نا امید برنگردید، دختر ایشان سوالات شما را جواب دادند.
✨✨✨
بچه های عزیز!
حضرت معصومه سلام الله علیها در سن کودکی بودند ولی علم بالایی داشتند، چون در کنار دو امام بزرگوار درس های زیادی یاد گرفته بودند و ایشان توانستند تمام سوالات شیعیان را پاسخ دهند.
شیعیان خیلی خوشحال شدند و بعد از تشکر بسیار، به سمت شهر خودشان راه افتادند.
در راه برگشت، امام کاظم علیه السلام را دیدندو ماجرا را برای ایشان تعریف کردند.
امام بعداز اینکه دیدند تمام جواب های دخترشان به سوالات شیعیان درست بود، بسیار خوشحال شدند و سه بار فرمودند: پدرش به فدایش❤️
📚برگرفته از زمینه سازان ظهور
@zaminesazanezohoor313
┄┅─✵🍃🌺🍃✵─┅┄
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1203896461Cdaaa70cb58
#قصه
✨یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود .یک روز امام محمد باقر(ع) با گروهی از دوستاشون به طرف قصر هشام رفتن چون میخواستن با اون صحبت کنن .اما وقتی دم قصر رسیدن و هشام فهمید که امام هستن یکی از مأمورانشو پیش امام فرستاد و به دروغ گفت: به امام بگو من جلسه دارم منتظر باشند تا اجازه دهم داخل قصر شوند.به این ترتیب امام را تا سه روز در یک اتاق تاریک و کثیف و بدبو نگه داشتند .بعد از سه روز اجازه داد امام وارد قصر شوند و چون از امام بدش می آمد همانطور با بی احترامی روی تخت لم داد وانگور خورد و جلوی امام بلند نشد. امام با مهربانی سلام کردند و داخل شدند و دیدند که انگاردرقصر مسابقه تیر اندازی برپاست. هشام برای اینکه دیگران امام را مسخره کنند به ایشان گفت: ( لحن بی ادبانه هشام)محمد باقر تو هم در مسابقه تیراندازی شرکت کن !اما امام با مهربانی گفتند: من پیر شده ام وتوانایی مسابقه دادن ندارم هم دستانم میلرزد و هم چشمانم خوب نمیبیند اجازه بده جوانترها شرکت کنند. اما هشام قبول نکرد و مرتب اصرار نمود تا وقتی امام اشتباه میکنند همراه با دیگران ایشان را مسخره کند.بالاخره امام کمان را برداشتند و تیری در آن گذاشتند و کشیدند و تیر با سرعت زیاد به مرکز هدف خورد. چشمان حاضرین از تعجب گرد شده بود .امام تیر بعدی را هم در کمان گذاشته باز هم به هدف زدند و همینطور تا تیر نهم .دهان حاضرین باز مانده بود که ناگهان هشام با صورتی قرمز از عصبانیت به سمت امام آمد و فریاد کشید: تو که گفتی من نمیتوانم تیراندازی کنم پس چه شد؟وباز هم امام با مهربانی جواب دادند: من و خانواده ام این علم را از خداوند داریم.
#ولادت_امام_محمد_باقر_ع
#ماه_رجب
#داستان_کوتاه
࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐
https://eitaa.com/joinchat/1203896461Cdaaa70cb58
࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐
12.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🟣🌸🟣🌸🟣🌸🟣
📽#پویا_نمایی زیبا👆
🦋 یاران آفتاب 🦋
🌸 این پویا نمایی با زبانی ساده ، شیرین و جذاب چگونگی یاری امام زمان (عجل الله فرجه) را به شما بچه های عزیز یاد می دهد.
#کارتون
#یاران
#قصه
🌸🟣🌸🟣🌸🟣🌸🟣
🟣کانال گل نرگس🟣
╭━═━⊰🌼🟣🌼⊱━═━╮
https://eitaa.com/joinchat/3728081020C9403578433
╰━═━⊰🌼🟣🌼⊱━═━╯
یاران آفتاب.mp3
زمان:
حجم:
3.79M
🌸🟣🌸🟣🌸🟣🌸🟣
🦋 قصه صوتی یاران آفتاب 🦋
🌸 این قصه با زبانی ساده ، شیرین و جذاب چگونگی یاری امام زمان (عجل الله فرجه) را به شما بچه های عزیز یاد می دهد.
#کارتون
#یاران
#قصه
🌸🟣🌸🟣🌸🟣🌸🟣
🟣کانال گل نرگس🟣
╭━═━⊰🌼🟣🌼⊱━═━╮
https://eitaa.com/joinchat/3728081020C9403578433
╰━═━⊰🌼🟣🌼⊱━═━╯
10.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋 #داستان #قصه
#حاج_قاسم
📚 🎙 داستان صوتی قهرمانان ایران زمین
💠داستان هایی زیبا درباره حاج قاسم سلیمانی برای کودکان و نوجوانان
#داستان #قصه #شهید_سلیمانی
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی #سردار_دلها
eitaa.com/amoo_safa
قهرمان من.pdf
حجم:
3.41M
🦋 #داستان #قصه #حاج_قاسم
🌸 📚کتاب قهرمان من
💠داستان هایی زیبا درباره حاج قاسم سلیمانی برای کودکان
#داستان #قصه #شهید_سلیمانی
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی #سردار_دلها
03-mtn soleymane eshegh (www.mplib.ir).pdf
حجم:
21.17M
⭕ معرفی کتاب رایگان مفید ⭕
📚 کتاب حاج قاسم قهرمان
✅ به صورتPDF
✳️هدف از کتاب (حاج قاسم قهرمان ) این است که دانش آموزان عزیزمان، در قالب سرگرمی با سردار حاج قاسم سلیمانی آشنا شوند
#داستان #قصه #شهید_سلیمانی
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی #سردار_دلها
2_1152921504687188842.pdf
حجم:
21.17M
کتاب حاج قاسم قهرمان که در آن کودکان با شهید حاج قاسم سلیمانی به عنوان یک الگوی مهدی یاوری آشنا میشوند
#داستان #قصه #شهید_سلیمانی
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی #سردار_دلها
#قصه
#امام_جواد_علیه_السلام
هدف: آشنایی با فضائل امام جواد علیه السلام
عنوان: رودخانه ی بخشنده
بنام خدا
یکی بود یکی نبود؛ توی یک جنگل سرسبز و زیبا خرسِ پشمالوی کوچولو زندگی می کرد.
خرس کوچولو آرزو داشت که هر چه زودتر مثل بقیه خرس ها بزرگ و قوی شود.
او هر روز در فکر این بود که امروز چقدر بزرگتر شده؛ زورش چقدر زیاد شده و بالاخره هم قد مادرش شده یا نه!
مامان خرسی به او می گفت: عجله نکن پشمالوی من... تو هم بالاخره بزرگ میشی و یک روز حتی از من هم بزرگتر و قویتر میشی... ولی باید صبر کنی و عجله نداشته باشی.
یک روز صبح که خرس کوچولو به همراه مامان خرسی و بقیه ی خرس های توی جنگل گشت میزدند و دنبال غذا می گشتند؛ ناگهان خرس کوچولو با صدای بلند گفت: من یک روز بزرگترین و قوی ترین خرس جنگل میشم! همه می دونن که هیچ کس و هیچ چیز قویتر و بزرگتر از ما خرس ها نیست.
مامان خرسی لبخندی زد و گفت: نه اینطوری نیست کوچولوی من؛ چیزهای قویتر و بزرگتر از ما هم هست... خرس کوچولو با تعجب نگاهی به اطرافش کرد و گفت:” مثلا چی ؟” مامان خرسی گفت: یه کم جلوتر بهش میرسیم... بعد دوتایی توی جنگل راه افتادند.
کمی جلوتر به یک رودخانه خروشان و پرسرعت رسیدند. مامان خرسی رودخانه و آبشار خروشان و پرقدرت را به او نشان
داد و گفت: مثلا همین رودخانه!
خرس کوچولو با تعجب به رودخانه نگاه کرد و گفت:” من که اینطوری فکر نمی کنم، من از رودخونه قوی ترم...” بعد در حالیکه روی پشت مامان خرسی سوار شده بود؛ گفت:” من حتی می تونم بدون اینکه خیس بشم از رودخونه رد بشم.
مامان خرسی محکم و پرقدرت وسط آبهای خروشان رودخانه راه میرفت. وقتی به نزدیکی آبشار رسیدند؛ مامان خرسی پنجه های قدرتمندش را توی آب می کرد تا ماهی تازه بگیره.
پشمالو گفت:” منم قوی ام... منم می تونم ماهی بگیرم...” ولی هر چقدر تلاش می کرد؛ ماهی ها از جلوی دستش لیز می خوردند و فرار می کردند.
خرس کوچولو فریاد میکشید که:
الان با تمام قدرتم ماهی می گیرم! هر کس که قوی باشه می تونه همه کاری بکنه!” مامان خرسی لبخند زد و گفت:” نه اینطوری نیست پشمالوی من... برای ماهیگیری بیشتر از قدرت، به تلاش کردن احتیاج داری.
کمی گذشت و بالاخره مامان خرسی بعد از چند بار تلاش کردن یک ماهی بزرگ تازه از آب گرفت و به پشمالو داد. آنوقت خندید و گفت: درست میگی مامان جون، تلاش کردن واقعا مهمه... بالاخره تونستیم ماهی بگیریم.
بعد از ماهیگیری و راه رفتن توی رودخانه خرس کوچولو و مامان خرسه که حسابی خسته شده بودند؛ به کنار درخت تنومند کاج رسیدند. مامان خرسی به درخت کاج تکیه داد و شروع کرد به خاراندن کمرش و گفت:” آخیشش... تنه درخت کاج بهترین چیز برای خاروندن کمرمونه ..”
پشمالو که عاشق این کار بود؛ مثل مامان خرسی خودش را به درخت چسباند و شروع کرد به خاراندن کمرش...
مامان خرسی گفت:” اون رودخونه ی خروشان کمک می کنه که این درختها قوی و بزرگ بشن... اونقدر قوی که بتونن وزن دو تا خرس که بهشون تکیه دادند رو تحمل کنند... رودخونه بخشنده است و به همه فایده میرسونه ... ”
پشمالو به حرفهای مامان خرسی فکر کرد. او تازه فهمیده بود که قدرت به تنهایی کافی نیست و هیکل بزرگ و قدرت بدنی زیاد همه چیز را حل نمی کند. صبوری و بحشندگی هم خیلی مهم است...
شب موقع خواب خرس کوچولو به مامانش گفت:” رودخونه ی بزرگ ، قوی و خیلی هم زیبا بود... درست مثل شما، شما هم بزرگ و قوی و زیبایی...”
مامان خرسی لبخند مهربانی زد و خرسی را در آغوش گرفت و گفت: تو هم می تونی مثل رودخانه باشی... بزرگ، قوی، زیبا و البته بخشنده... تا به همه فایده برسونی.