حافظهـ
روایت روز تشییع شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ
3️⃣قسمت سوم:
میدان شهدا دست نوشته ای تایپ شده، توجه ما را جلب کرد با این مضمون: مردم خواستار تصویب فوری قانون جرم انگاری دروغ پراکنی هستند
خانمی مانتویی،حدودا سی ساله دست نوشته را بالا گرفته بود تا بهتر دیده شود.
ازش اجازه گرفتم تا مصاحبه بگیریم. اسمش راضیه بود.
من صوت پر می کردم و دوستم سوال می پرسید.
تا مصاحبه را شروع کردیم، خانمی مانتویی حدودا چهل ساله با اشتیاق از دست نوشته های راضیه عکس می گرفت.
رفتارش عادی بود پس طبیعتا چیزی نگفتم اما وسط مصاحبه متوجه شدم از چهره ی راضیه و دوستم از نمایی خیلی نزدیک فیلم می گیرد تا صحبت ها هم ضبط کند. حالا دیگر رفتارش چندان طبیعی نبود چون چندین دفعه روی چهره ی آنها زوم کرد.
مشغول ضبط بودم اما همه ی حواسم پیش آن خانم بود.
ذهنم درگیر شد. چرا داره بدون اجازه از ما فیلم میگیره؟
دست دوستم را فشار می دادم تا متوجه ی رفتارش شود اما غرق مصاحبه گرفتن بود.
خانمه دست خواهر راضیه را گرفت و گوشه ای برد. گوش هایم را تیز کردم، سمت ما اشاره کرد و گفت: مگه از جونتون سیر شدین؟ بدبخت سر به نیست می شین!
تعجب کردم. پیش خودم گفتم: اگر چنین نگاهی داره پس چرا با اشتیاق فیلم و عکس گرفت؟
خانمه متوجه تمام شدن مصاحبه ی ما با راضیه شد.
تا خواست برود، ناخودآگاه مچ دستش را گرفتم.
خانم ببخشید! چرا از ما فیلم گرفتین؟ سکوت کرد.
چرا به ایشون گفتین که ما سر به نیستشون می کنیم؟
جا خورد. فکر نمی کرد من حواسم به او بوده باشد.
با ابروهایی گره کرده و صدایی مظلوم گفت: آخه دلم براش می سوزه، نمی دونه شما چه بلایی می خواین سرش بیارین. داشتم راهنماییش می کردم.
گفتم مگه ما چه بلایی می خوایم سرش بیاریم؟
بعد نگاهی به راضیه کرد و گفت: بدبخت. دارن گولت میزنن، تو هنوز بچه ای!!
گفتم خانم اولا قبل از مصاحبه ازشون اجازه گرفتیم دوما ایشون هم سن من هستند پس بچه نیستند سوما شما اگر دلسوزش هستین برای چی از چهره و حرف ها و دست نوشته اش فیلم گرفتین؟
یا اصلا شما که چنین تفکری دارین اینجا چکار می کنید؟
گفت من داشتم رد می شدم اتفاقی صحبت هاتون رو شنیدم. خواستم کمکش کنم!
راضیه گوشی خانمه رو گرفت. گفت کلی فیلم و عکس از نمای نزدیک و کاملا واضح از او و دوستم گرفته. همه را پاک کرد
این وسط خانمی اصرار می کرد که این فرد مشکوک هست، او را نگه دارید تا من بیایم.
توی مسیر، ذهنم درگیر خانمه بود. اگر به صورت اتفاقی رد میشد پس چرا با تیپ عزادارها اومده بود؟ چرا از چهره ی آنها فیلم گرفته بود؟
هرچند مزیت این اتفاق، باز شدن باب دوستی ما با راضیه بود.
روایت میدانی زهرا قوامی فر و طاهره بشاورز
صبح ۷ آبان ۱۴۰۱
ادامه دارد
...
@hafezeh_shz
حافظهـ
روایت روز تشییع شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ
4️⃣قسمت چهارم و پایانی:
دوباره رفتیم سمت حرم. خیلی شلوغ بود. یکی دو ساعتی از وقت اذان گذشته بود و نتوانسته بودیم نماز بخوانیم.
توی حرم سید میر محمد به سختی جایی دنج پیدا کردیم. بعد از نماز توی حیاط چشم می چرخوندیم. از دور خانمی با روپوش سفید دیدم. شال سرش بود و مدل عربی دور تا دور سرش بسته بود. زیرِ روپوش سفید، عبا پوشیده بود.
تا تماس تلفنی دوستم تموم شد، اشاره کردم به سمت خانمه و گفتم مطمئنم ایرانی نیست چون فقط مسلمونای خارجی اجازه دارند با عبا وارد حرم بشن!
به سمتش رفتیم. ابتدا از چادرهای خونی عکس گرفت و بعد جارو را از خادم حرم گرفت و موکت های قرمز رنگ پهن شده توی حیاط (درست جلوی ضریح) را جارو کرد.
کارش که تمام شد، جلو رفتیم و سلام کردیم. فارسی را دست و پا شکسته بلد بود. حدس زدم یا افغانستانی است یا پاکستانی
سیده بود و اهل پاکستان. خودش و خواهرش دانشجوی پزشکی دانشگاه شیراز بودند.
به سختی سوالات را ازش می پرسیدیم، انگار که داشتیم پانتومیم بازی می کردیم. هم خنده ام گرفته بود هم حرص می خوردم که حداقل چرا تسلط کامل به زبان انگلیسی نداریم تا بتوانیم راحت با او صحبت کنیم.
جالب اینجاست جواب سوالات ما را به زبان انگلیسی داد و ما هم ضبط کردیم اما من نمی دانستم دقیقا چه می گوید و سر تکان می دادم.
از توی صحبت هایش فقط چند کلمه متوجه شدم.
اسلام، شهدا، شاهچراغ،حسین بن علی.
به راستی حب الحسین یجمعنا.
روایت میدانی زهرا قوامی فر و طاهره بشاورز
صبح ۷ آبان ۱۴۰۱
پایان
...
@hafezeh_shz
حافظهـ
پدری در بخش کودکان
بخش کودکان بود، وارد اتاق شدم، یک مرد رو دیدم تعجب کردم از حضور یک مجروح در بخش کودکان با بالشت های کودکانه
روی تخت بغلیش هم بچه سه سالهای دراز کشیده بود بچه همین آقایی بود که اینجا با تیر تو بدن و وضعیت روانی نامطلوب، حتی از خالی شدن اتاق هم ترس داشت.
بی کم و کاست از زبون خودش مینویسم:
« موقع اذان مغرب بود، دور ضریح خلوتتر از باقی اوقات، فرصت مناسب بود برای عکس گرفتن. از سیرجون اومدیم با خونواده، بچهها رو جلو ضریح گذاشتم، گفتم دستتون رو بذارید رو پنجرههای ضریح آقا، به گوشی نگاه کنید من عکس بگیرم. داشتم آماده میشدم که ازشون عکس بگیرم، یکدفعه صدای جیغ و داد همهجا رو برداشت. فقط جیغ و اینکه میشنیدم فرار کنید. گیج شدم، نمیدونستم چیشده تا اینکه صدای تیراندازی نزدیکتر شد. بچه بزرگم(علی اصغر) ۸ سالش بود، دستشو گرفتم و این کوچیکه رو هم بغل کردم دویدیم. رفتیم پشت یکی از این کولرگازیهای ایستاده، پناه بگیریم. بچهها رو خوابوندم زمین و خودمو انداختم روشون که تیر نخورن. اون نامرد ما رو دید و شروع کرد تیراندازی، هی داد میزدم نزن بچهست، نزن، ولی کارشو کرد. پسر بزرگم یک لحظه سرشو از زیر بدن من اورد بالا ببینه چیشده که تیر خورد بهش و ...»
بعد از گریه مفصلش گفت حالا خودش مونده و این بچه سه سالهش که هردو مجروحن. پسرش حرف نمیزد، ترس و تنهایی همه وجودش رو گرفته بود. پرسیدم تونستی آخرین عکس رو از پسرت بگیری یا نه که بغض هردومون ترکید.
.....
کنار پدرش بود، حرف نمیزد. چشماشو به زور باز میکرد. باباش که کنارش بود، خیالش راحت بود. برای همین تخت باباشم آورده بودند تو بخش کودکان. میگفتن اولش که آوردنش بیمارستان، وقتی یکم از بهت فاجعه خارج شد سراغ برادرش رو گرفته.
از باباش میپرسید که برادرش کو؟
داداشش بزرگتر بوده ازش، باباش از جفتشون مراقبت میکرد، منتها داداش بزرگه، داداش بزرگه رفت، رفت پیش مامانش...
وقتی میخواستم یک جوری باهاش سر صحبت رو باز کنم، باباش داشت شکر خدا رو میکرد که حداقل یکیشون براش موند ...
بابا، داداشت رفت از پیشمون....
روایت ابوالقاسم رحمانی
به کانال حافظه در بله و ایتا بپیوندید:
@hafezeh_shz
حافظهـ
تلخ اما واقعی: امروز که رفتیم به خانه خانواده سرایهداران، فهمیدیم قرار بود همین چند روز آینده عروسی
طبق آدرسی که داده بودند به منزلشان رسیدیم. همه دور هم جمع بودند. غم و اندوه در تکتک چهرهها موج میزد. فضای سنگینی بود. دایی آرشام شروع کرد. ما اهل بوشهریم. یکی دو نسل اخیر ما همه به شیراز آمدند. دامادمان هم بعد از بازنشستگی اش آمد. از آن به بعد شاه چراغش ترک نشد. برنامه هفتگی داشتند. هر هفته پنجشنبهها به زیارت میرفتند اما، این هفته استثنائاً چهارشنبه رفتند.
صدای گریهی همکار پدر آرشام بلند شد. . این دوست ما ۳۰ سال با شرافت کارکرد. آنهم در شرایط سخت شهرهای جنوبی و جزایر. درآمدش زیاد نبود اما همیشه قانع بود و شاکر. از هیچکس و هیچچیز هم گلایه نداشت. آنطرفتر عزاداری مدیر مدرسه ی آرشام نظرمان را جلب کرد. میگفت خانواده ی خیلی مؤدب و محترمی بودند و بسیار دغدغهمند. باوجودیکه درآمد بالایی نداشتند اما در شرایط مختلف به مدرسه کمک میکردند. دایی دیگرش هم با بغض میگفت این هفته عروسی خواهر آرشام بود که عروسی دختر خواهرم تبدیل به عزا شد.
با صدای سنج و دمام همسایهها هم بیرون آمدند.فضا عوض شد.صدای گریه ها بلند شد. هیچکس آرام نداشت. غم سنگینی بود از دست دادن ۳ تن از اعضای یک خانواده.
روایت میدانی عبدالرسول محمدی
۵ آبان ۱۴۰۱
تنظیم: خانم زهراسادات هاشمی
کانال حافظه را ایتا و بله دنبال کنید:
@hafezeh_shz
عصر پنجشنبه، دم دم های غروب وارد شاپورجان میشویم. روستایی با نمایی شهری اطراف شیراز. کوچه را پیدا میکنیم، بلند است و تاریک. خانه شان انتهای کوچه ست. جلوی خانه شلوغ ست و نوای سوزناک محلّی به گوش میرسد. وارد خانه میشویم. راهرو تنگ و باریک است و پر از کفش، همان حوالی کفش مان را میگذاریم و میرویم داخل. سلام و احوال پرسی میکنیم و گوشه ای مینشینیم. خانه شلوغ است و صدای هق هق گریه ها لحظه ای قطع نمیشود. سه شهید از یک خانواده واقعا سخت است. میان جمعیت، مردی مسن از همه بی قرارتر ست. صدای ناله ی او از همه بلندتر است. پرس و جو میکنیم و میفهمیم دوست و همکار چندین و چند ساله ی شهید است. ۳۰ سال با هم در نیرو دریایی ارتش خدمت کرده بودند و از جیک و پوک هم با خبر بودند. مدام زیر لب میگوید:« من میدانم چی کشید، من از همه زندگیش خبر دارم. دلم برایش می سوزد ..»
کم کم متوجه میشویم چند روز دیگر قرار عروسی دختر خانه بود، خواهر بزرگتر آرشام و آرتین اما حالا ...
روایت میدانی پویان حسننیا
۵ آبان ۱۴۰۱
ادامه دارد
...
@hafezeh_shz
حافظهـ
بالاخره دایی آرتین را از میان جمعیت پیدا میکنیم و سر صحبت را باز میکنیم. آرام است و شمرده شمرده حرف میزند. میگوید
خواهرم که با علی آقا ازدواج کرد، رفتند بندرعباس. علی آقا ارتشی بود و تمام مدت خدمتش را در بندرعباس و جزایر اطراف گذراند. حدودا یک سال و نیم پیش بازنشسته شد وبرگشتند شیراز. وضع مالی شان زیاد خوب نبود و نتوانستند در شیراز خانه بخرند و آمدند شاپورجان.
همیشه پنجشنبه ها برای زیارت می رفتند شاهچراغ. بر حسب اتفاق این سری چهارشنبه رفتند. ما هم خبر نداشتیم. تا اینکه ساعت ۸ خبر ترور را اعلام کردند و همان موقع یکی از زن برادرهایم زنگ زد و گفت:« عکس آرتین را در سایت خبری دیدم. جز مجروح هاست. خبر دارید چی شده؟» بلافاصله شماره خواهرم را گرفتم تا ببینم چه خبر است. هر چه زنگ زدم جواب نداد. به علی آقا زنگ زدم جواب نداد. دلشوره گرفتیم. نمیتوانستیم دست روی دست بگذاریم. بلند شدیم و راه افتادیم به سمت بیمارستان. در راه بودیم که برادرم زنگ زد و گفت:« به آبجی زنگ زدم، یکی جواب داد، گفت بیاید بیمارستان مسلمین.»
راه را کج کردیم و رفتیم مسلمین. اما اسم شان در لیست مجروحین نبود. رفتیم بیمارستان شهید رجایی اما آن جا هم اسم شان نبود. بیمارستان نمازی را هم سر زدیم اما بی فایده بود. آرتین در بیمارستان نمازی بستری بود دستش تیر خورده بود. اما خبری از علی آقا و خواهرم و آرشام نبود. دلهره افتاد به جان مان که نکند شهید شده باشند. نزدیک ۲ و ۳ نصف شب بود که از اگاهی زنگ زدند و رفتیم برای شناسایی. عکس هایشان را دیدیم. هر سه شهید شده بودند. خواهرم، همسرش و آرشام پسر ۱۱ ساله شان.
رسول میپرسد:« آرتین میداند چه بلایی سر پدر و مادرش آمده؟»
_بله! اصلا خودش همه جزئیات را دیده! خودش همه چیز را تعریف میکند. میگفت تیر زدند در چشم مادرم، در سینه اش زدند...
بغض قاطی صدایش میشود:« در سینه پدرش زدند،در سینه برادرش زدند.» گریه دیگر امانش نمیدهد، به هق هق می افتد. بلند میگوید:« خدا لعنت شان کند. خدا این هایی را که باعث و بانی این همه بدبختی در کشور شدند را لعنت کند. این هایی که از آن ور آبی ها این چیزها را یاد میگیرند. آخر گناه بچه شش ساله چیست؟ گناه پسر یازده ساله چیست؟ چرا باید اینجوری پر پر بشوند؟ ان شاءالله که به سزای اعمال شان برسند و قطعا می رسند. مردم ایران هم صبورند. بالاخره آن هایی که پشت انقلاب هستند نمیگذارند به این سادگی انقلاب به دست نااهلان بیافتد.»
روایت میدانی پویان حسننیا
۵ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
پخش مستند "آرشام"
تهیه شده در مدرسه اندیشه و هنر (ماه)
چهارشنبه11 آبان ماه ، بعد از خبر 20:30
شبکه دو سیما
@hafezeh_shz