حافظهـ
پدری در بخش کودکان
بخش کودکان بود، وارد اتاق شدم، یک مرد رو دیدم تعجب کردم از حضور یک مجروح در بخش کودکان با بالشت های کودکانه
روی تخت بغلیش هم بچه سه سالهای دراز کشیده بود بچه همین آقایی بود که اینجا با تیر تو بدن و وضعیت روانی نامطلوب، حتی از خالی شدن اتاق هم ترس داشت.
بی کم و کاست از زبون خودش مینویسم:
« موقع اذان مغرب بود، دور ضریح خلوتتر از باقی اوقات، فرصت مناسب بود برای عکس گرفتن. از سیرجون اومدیم با خونواده، بچهها رو جلو ضریح گذاشتم، گفتم دستتون رو بذارید رو پنجرههای ضریح آقا، به گوشی نگاه کنید من عکس بگیرم. داشتم آماده میشدم که ازشون عکس بگیرم، یکدفعه صدای جیغ و داد همهجا رو برداشت. فقط جیغ و اینکه میشنیدم فرار کنید. گیج شدم، نمیدونستم چیشده تا اینکه صدای تیراندازی نزدیکتر شد. بچه بزرگم(علی اصغر) ۸ سالش بود، دستشو گرفتم و این کوچیکه رو هم بغل کردم دویدیم. رفتیم پشت یکی از این کولرگازیهای ایستاده، پناه بگیریم. بچهها رو خوابوندم زمین و خودمو انداختم روشون که تیر نخورن. اون نامرد ما رو دید و شروع کرد تیراندازی، هی داد میزدم نزن بچهست، نزن، ولی کارشو کرد. پسر بزرگم یک لحظه سرشو از زیر بدن من اورد بالا ببینه چیشده که تیر خورد بهش و ...»
بعد از گریه مفصلش گفت حالا خودش مونده و این بچه سه سالهش که هردو مجروحن. پسرش حرف نمیزد، ترس و تنهایی همه وجودش رو گرفته بود. پرسیدم تونستی آخرین عکس رو از پسرت بگیری یا نه که بغض هردومون ترکید.
.....
کنار پدرش بود، حرف نمیزد. چشماشو به زور باز میکرد. باباش که کنارش بود، خیالش راحت بود. برای همین تخت باباشم آورده بودند تو بخش کودکان. میگفتن اولش که آوردنش بیمارستان، وقتی یکم از بهت فاجعه خارج شد سراغ برادرش رو گرفته.
از باباش میپرسید که برادرش کو؟
داداشش بزرگتر بوده ازش، باباش از جفتشون مراقبت میکرد، منتها داداش بزرگه، داداش بزرگه رفت، رفت پیش مامانش...
وقتی میخواستم یک جوری باهاش سر صحبت رو باز کنم، باباش داشت شکر خدا رو میکرد که حداقل یکیشون براش موند ...
بابا، داداشت رفت از پیشمون....
روایت ابوالقاسم رحمانی
به کانال حافظه در بله و ایتا بپیوندید:
@hafezeh_shz
حافظهـ
تلخ اما واقعی: امروز که رفتیم به خانه خانواده سرایهداران، فهمیدیم قرار بود همین چند روز آینده عروسی
طبق آدرسی که داده بودند به منزلشان رسیدیم. همه دور هم جمع بودند. غم و اندوه در تکتک چهرهها موج میزد. فضای سنگینی بود. دایی آرشام شروع کرد. ما اهل بوشهریم. یکی دو نسل اخیر ما همه به شیراز آمدند. دامادمان هم بعد از بازنشستگی اش آمد. از آن به بعد شاه چراغش ترک نشد. برنامه هفتگی داشتند. هر هفته پنجشنبهها به زیارت میرفتند اما، این هفته استثنائاً چهارشنبه رفتند.
صدای گریهی همکار پدر آرشام بلند شد. . این دوست ما ۳۰ سال با شرافت کارکرد. آنهم در شرایط سخت شهرهای جنوبی و جزایر. درآمدش زیاد نبود اما همیشه قانع بود و شاکر. از هیچکس و هیچچیز هم گلایه نداشت. آنطرفتر عزاداری مدیر مدرسه ی آرشام نظرمان را جلب کرد. میگفت خانواده ی خیلی مؤدب و محترمی بودند و بسیار دغدغهمند. باوجودیکه درآمد بالایی نداشتند اما در شرایط مختلف به مدرسه کمک میکردند. دایی دیگرش هم با بغض میگفت این هفته عروسی خواهر آرشام بود که عروسی دختر خواهرم تبدیل به عزا شد.
با صدای سنج و دمام همسایهها هم بیرون آمدند.فضا عوض شد.صدای گریه ها بلند شد. هیچکس آرام نداشت. غم سنگینی بود از دست دادن ۳ تن از اعضای یک خانواده.
روایت میدانی عبدالرسول محمدی
۵ آبان ۱۴۰۱
تنظیم: خانم زهراسادات هاشمی
کانال حافظه را ایتا و بله دنبال کنید:
@hafezeh_shz
عصر پنجشنبه، دم دم های غروب وارد شاپورجان میشویم. روستایی با نمایی شهری اطراف شیراز. کوچه را پیدا میکنیم، بلند است و تاریک. خانه شان انتهای کوچه ست. جلوی خانه شلوغ ست و نوای سوزناک محلّی به گوش میرسد. وارد خانه میشویم. راهرو تنگ و باریک است و پر از کفش، همان حوالی کفش مان را میگذاریم و میرویم داخل. سلام و احوال پرسی میکنیم و گوشه ای مینشینیم. خانه شلوغ است و صدای هق هق گریه ها لحظه ای قطع نمیشود. سه شهید از یک خانواده واقعا سخت است. میان جمعیت، مردی مسن از همه بی قرارتر ست. صدای ناله ی او از همه بلندتر است. پرس و جو میکنیم و میفهمیم دوست و همکار چندین و چند ساله ی شهید است. ۳۰ سال با هم در نیرو دریایی ارتش خدمت کرده بودند و از جیک و پوک هم با خبر بودند. مدام زیر لب میگوید:« من میدانم چی کشید، من از همه زندگیش خبر دارم. دلم برایش می سوزد ..»
کم کم متوجه میشویم چند روز دیگر قرار عروسی دختر خانه بود، خواهر بزرگتر آرشام و آرتین اما حالا ...
روایت میدانی پویان حسننیا
۵ آبان ۱۴۰۱
ادامه دارد
...
@hafezeh_shz
حافظهـ
بالاخره دایی آرتین را از میان جمعیت پیدا میکنیم و سر صحبت را باز میکنیم. آرام است و شمرده شمرده حرف میزند. میگوید
خواهرم که با علی آقا ازدواج کرد، رفتند بندرعباس. علی آقا ارتشی بود و تمام مدت خدمتش را در بندرعباس و جزایر اطراف گذراند. حدودا یک سال و نیم پیش بازنشسته شد وبرگشتند شیراز. وضع مالی شان زیاد خوب نبود و نتوانستند در شیراز خانه بخرند و آمدند شاپورجان.
همیشه پنجشنبه ها برای زیارت می رفتند شاهچراغ. بر حسب اتفاق این سری چهارشنبه رفتند. ما هم خبر نداشتیم. تا اینکه ساعت ۸ خبر ترور را اعلام کردند و همان موقع یکی از زن برادرهایم زنگ زد و گفت:« عکس آرتین را در سایت خبری دیدم. جز مجروح هاست. خبر دارید چی شده؟» بلافاصله شماره خواهرم را گرفتم تا ببینم چه خبر است. هر چه زنگ زدم جواب نداد. به علی آقا زنگ زدم جواب نداد. دلشوره گرفتیم. نمیتوانستیم دست روی دست بگذاریم. بلند شدیم و راه افتادیم به سمت بیمارستان. در راه بودیم که برادرم زنگ زد و گفت:« به آبجی زنگ زدم، یکی جواب داد، گفت بیاید بیمارستان مسلمین.»
راه را کج کردیم و رفتیم مسلمین. اما اسم شان در لیست مجروحین نبود. رفتیم بیمارستان شهید رجایی اما آن جا هم اسم شان نبود. بیمارستان نمازی را هم سر زدیم اما بی فایده بود. آرتین در بیمارستان نمازی بستری بود دستش تیر خورده بود. اما خبری از علی آقا و خواهرم و آرشام نبود. دلهره افتاد به جان مان که نکند شهید شده باشند. نزدیک ۲ و ۳ نصف شب بود که از اگاهی زنگ زدند و رفتیم برای شناسایی. عکس هایشان را دیدیم. هر سه شهید شده بودند. خواهرم، همسرش و آرشام پسر ۱۱ ساله شان.
رسول میپرسد:« آرتین میداند چه بلایی سر پدر و مادرش آمده؟»
_بله! اصلا خودش همه جزئیات را دیده! خودش همه چیز را تعریف میکند. میگفت تیر زدند در چشم مادرم، در سینه اش زدند...
بغض قاطی صدایش میشود:« در سینه پدرش زدند،در سینه برادرش زدند.» گریه دیگر امانش نمیدهد، به هق هق می افتد. بلند میگوید:« خدا لعنت شان کند. خدا این هایی را که باعث و بانی این همه بدبختی در کشور شدند را لعنت کند. این هایی که از آن ور آبی ها این چیزها را یاد میگیرند. آخر گناه بچه شش ساله چیست؟ گناه پسر یازده ساله چیست؟ چرا باید اینجوری پر پر بشوند؟ ان شاءالله که به سزای اعمال شان برسند و قطعا می رسند. مردم ایران هم صبورند. بالاخره آن هایی که پشت انقلاب هستند نمیگذارند به این سادگی انقلاب به دست نااهلان بیافتد.»
روایت میدانی پویان حسننیا
۵ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
پخش مستند "آرشام"
تهیه شده در مدرسه اندیشه و هنر (ماه)
چهارشنبه11 آبان ماه ، بعد از خبر 20:30
شبکه دو سیما
@hafezeh_shz
45.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*مستند آرشام*
تهیه شده در مدرسه اندیشه و هنر (ماه)
مجری طرح: حسینیه هنر شیراز
پخش شده: چهارشنبه11 آبان ماه ، بعد از خبر 20:30 شبکه دو سیما
*نسخه کمحجم*
نسخه اصلی در تلوبیون:
http://www.telewebion.com/episode/0x29c3278
@hafezeh_shz
حافظهـ
*روایت روز حادثه*
اولین بار بعد حادثه تروریستی، روز خاکسپاری شهدا بود که وارد قسمت داخلی حرم شدم. حال و هوای ضریح حضرت شاهچراغ با گذشته فرق دارد. همه تصاویر در ذهنم مرور می شود. برای رسیدن به آقا سید پیرغلام حرم از خادمی سوال می کنم. به سمت شبستان امام خمینی می روم. در راه خادم می گوید، آن شخص که آنجا نشسته در شبستان را بسته. از او می خواهم که روایت کند. ابتدا امتناع می کند ولی بعد از مدتی اعتماد کرده و با هم راهی شبستان می شویم. اجازه می خواهم که اول با آقا سیدشریف از پیرغلامان خادم، گفت و گویی کنم. گفت و گویمان بیشتر درباره شهید پورعیسی است. با اقای هوشیار می رویم سمت درب شبستان. شروع می کند به روایت:
"آن روز از قبل قصد زیارت نداشتیم. همه چی اتفاقی بود. آمده بودیم بازار وقت اذان که شد گفتیم برویم حرم نماز بخوانیم. ماشین را پارکینگ پارک کردم. داشتیم می آمدیم بعد از ده ثانیه ماشین آژیر کشید. دوباره برگشتم سمت ماشین و دزدگیر را زدم و مجدد برگشتم. همین رفت و برگشت حدود 10 یا 15 ثانیه طول کشید. به همراه همسرم و پسر 7 ساله ام از گیت ورودی رد شدیم. اذن دخول خواندیم. اذان تمام شده بود و همه آماده صف بستن بودن. خانمم و پسرم زودتر وارد شبستان شدند. وقتی میخواستم کفشم را بگذارم پلاستیک، هرکاری می کردم باز نمی شد. چندثانیه ای طول کشید. هنوز کفشم را در نیاورده بودم که صدای ترقه آمد. فکر کردیم که اغتشاشگران هستند. برگشتم دیدم آن بنده خدایی که چند ثانیه قبل ما را تفتیش می کرد روی زمین افتاده و یک نفر با تفنگ بالای سرش است. هنوز باور نکرده بودم. ولی دیدم یک تیر دیگر هم زد و دوید آن سمتی که اذن دخول خواندیم. اسلحه اش گیر داشت و چند ثانیه طول کشید. من نفر اول جلوی در ایستاده بودم. بچه ام از ترس گوشه دیوار ایستاده بود. نمازگزارها چون صدای بلندگو داخل بود متوجه این اتفاق نبودند . خانمم که این اتفاق را دید چندبار جیغ زد که بیا داخل. دیدم به سمت فردی که از وضوخانه آمد بیرون شلیک کرد دیگر آنجا فهمیدم موضوع جدی است. به سمت ضریح حرکت کرد. ناخودآگاه فریاد زدم، "بی شرف". بعد ار مکثی، از کنار دویید که بیاید سمت شبستان. آقای بردبار (خادم) پرید و لنگه در را بست و منم بدون فکر کردن لنگه بعدی را بستم. شلیک کرد. شیشه شکست و خورد توی صورت آقای بردبار. آن لحظه اگر ایستاده بودم تیر مستقیما به من می خورد. رفتم کنار در که اگر در را شکست و آمد داخل از پشت بتوانم بگیرمش. دردمان گرفته بود که نمی توانیم کاری بکنم.
بعدش رفت سمت ضریح و اولین صدای تیر را شنیدیم. صدا بخاطر بسته بودن محیط و ارتفاع سقف به شدت ترسناک بود. فضای عجیبی بود. همه به سمتی در حال فرار بودن. من از درب شبستان خانم ها وارد ضریح شدم که دیدم کودکی تیر به شکمش خورده و روی شکم افتاده و هیچکس هم بالاسرش نبود. یکی از خدام بغلش کرد و فورا رساندش به اورژانس. رسیدم به قتلگاهِ کنار کولر گازی. خیلی دردناک بود مثل حادثه منا که همه جنازها روی هم افتاده بودند. از ان سمتی که آمدم همان لحظه بود که آن داعشی ملعون را گرفته بودند و بالاسرش رسیدم. دلم گرفته بود که نتوانستم کاری کنم. "
روایت میدانی پویان حسننیا از گفتگو با آقای هوشیار ۸ آبان ۱۴۰۱
به کانال حافظه در بله و ایتا بپیوندید:
@hafezeh_shz