دانههای سفیدی روی بدن بود و من از بچههای معراج پرسیدم اینها چیست که گفتند چیزی روی بدن ریختهاند و همین باعث شده پوست روی بدن از بین برود. روی سنگ قبرشان هم نوشته شده پیکرشان سالمه 😭🍃⚘🍃
به روایت از یکی از آزادگان : 👇
یک هفته در استخبارات بودیم. آنجا به محل شکنجه معروفه ، شکنجه با کابل و برق و اتو و... . داخل یک پیت حلبی غذا می اوردند و برای رفع حاجت هم از همان پیت حلبی استفاده میکردند و بیماری اسرا هم اغلب از همین ظروف بود😔
در الرشید داخل اتاقهای سه در چهار 40 الی 50 نفر جا داده بودند بطوری که شبها برای استراحت 10 الی 20 نفر میخوابیدند و 20 نفر سرپا میایستادند تا آنها استراحت کنند. دوباره جاها عوض میشد.😔
چای را داخل یک دیگ کوچکی میریختند ، می اوردند داخل اتاقها. یک نفر که مسئول چای بود دیگ را جلوی دهان ما نگه میداشت و میگفت سهم هر کس دو قورت است یا دو قلوپ ، لیوان نبود. به این طریق چایی را میخوردیم😔
ما در لیست صلیب سرخ نبودیم. اصلا آنها نمیدانستند ما در این اردوگاه هستیم. نامههایی را که مینوشتیم جوابی نداشت. از همان جا متوجه شدیم که #مفقودالاثر هستیم و خانواده هایمان از ما اطلاع ندارند😔
شهیـد ڪه شوے🕊
یڪبار شهیـد میشوے🕊
مـادرشهیـد ڪه باشے صد بار💔
و
مـادر شهیـد #مفقودالاثر ڪه باشے #هرثانیـہ💔
باز آئینہ،آب، سینےو چاےو نباٺ🌷
باز پنجشنبہو یادشهدا باصلواٺ🌷
🕊
✍ #زندگی_نامه_شهید
🌷« #محسن_حسنی» در تاریخ 1 دی سال 1345 در روستای شیخ حسن از توابع شهرستان نظرآباد دیده به جهان گشود و با رسیدن به سن هفت سالگی، شروع به تحصیل کرد و با تلاش فراوان مقطع ابتدایی و راهنمایی را به پایان رساند.
ازآنجاکه وی همچون دیگر اولاد ذکور روستایی #سختکوش و #عاشق_کار و #فعالیت بود، به یاری پدر شتافت و شغل او یعنی رانندگی را به نحوی عالی فراگرفت و احساس کرد که غبار خستگی بر چهره پدر نشسته است لذا تصمیم گرفت از این راه عصای دست او شود تا مساعدتی برای امرار معاش خود و خانواده باشد.
آن ایام که روزهای پر جنگ و جوش نوجوانی محسن بود، مصادف با آغاز جنگ تحمیلی شد. با اینکه سن کمی داشت اما نوای قلبش حکایت از این داشت که #جهاد_در_راه_خدا و دفاع از انقلاب نوپای اسلامی بسی مهمتر و خطیرتر است.
وی اولین بسیجی نوجوان روستا بود و شخصیت جذابش موجب شده بود همسالانش نیز #جذب_بسیج شوند. محسن، دوستان هم سن خود مانند شهیدان کرمعلی و ابوالفتح آزاد فلاح و علیاصغر بذرپاچ را به بسیج #جذب کرد.
این نوجوان دلاور پس از مدتی آموزش، راهی جبهههای جنوب ایران شد و در منطقه خونین خوزستان به نبرد با دشمن بعثی پرداخت. فصل رویش لالهها، میعادگاه پرپر شدن این شقایق سراپا عشق شد و در تاریخ 22 فروردین سال 1362در منطقه فکه پیکر خود را نثار خداوند کرد و #مفقودالاثر شد و پس از 10 سال، پیکرش روستا را عطرآگین کرد و در جوار سایر همرزمانش شهیدش جای گرفت.🌷
https://eitaa.com/joinchat/3490185612Cbaff600a78
شهید جاوید الاثر
ابوالفضل حافظی تبار🌷
✍ #اکبر_غریبی؛ شهیدی که چند روز مانده به پایان جنگ #مفقودالاثر شد
شهید اکبر غریبی نیکچه در بیست و یکم تیر ماه سال ۶۷ در #ایلام به شهادت رسید و #مفقود شد. مادر از چشم انتظاری اش گفته است
🌷 «سالها چشم انتظاری باعث شده تا دیگر به خودم فکر نکنم. نمی دانم واقعاً چند سال دارم، 80 سال یا کمتر! فقط میدانم ۳۳ سال است که هر بار صدای زنگ در یا تلفن می آید، فکر می کنم خبری از اکبرم آوردهاند. پسرم وقتی به #جبهه می رفت، سرباز بود، اما بعد از اتمام خدمتش باز هم در منطقه ماند و گفت کمبود نیرو داریم باید کاستی ها را جبران کنیم. ماند تا کمبودی در جبهه نباشد. ماند تا مبادا به #همرزمانش_بیمعرفتی کند. ماند تا به گفته خودش نگذارد دوباره خرمشهر به دست دشمن بیفتد. ماند تا مردانگیاش را با شهادت ثابت کند. اکبرم فقط چند روز مانده به پذیرش قطعنامه به شهادت رسید. بعدها به ما گفتند که روز 21 تیرماه 1367 در ایلام به شهادت رسیده است، اما ما تا سالها نمی دانستیم که شهید است. یک ماه به آمدنش گوسفند گرفتیم تا برایش #قربانی کنیم، اما به جای اکبر آقایی آمد و گفت پسرتان دیگر نیست! #مفقود شده است. ما آن موقع هنوز معنی مفقودی را نمی دانستیم. یعنی چه که نه شهید شده است، نه اسیر! اما دیگر نیست!
#پدر_اکبر خیلی طاقت دوریاش را نیاورد. وقتی گفتند شهادت فرزندتان محرز شده است، بعد از دو سال همسرم فوت کرد. زمان شنیدن مفقودی اکبر، همسرم مغازه را تعطیل کرد تا دنبالش بگردد. آنقدر گشت که وقتی در مغازه را بعد از مدتها باز کرد، دید همه اجناسش کرم خورده شده است. ضرر و زیان ناشی از این موضوع باعث شد تا مغازه را هم بفروشد و ناراحتیاش چند برابر شود. همسرم رفت، اما خدا میخواست که من سالها بعد از او زنده بمانم و انتظار بکشم. حتی یکبار تصادف شدیدی کردم، خواست خدا بود که زنده بمانم و #چشم_انتظار. به تازگی یکی دیگر از فرزندانم را از دست داده ام و این موضوع باعث شده است دلتنگی ام بیشتر شود. سالهاست که هر بار #زنگ_تلفن را می شنوم امیدوار می شوم نکند خبری از اکبرم آوردهاند. دوست دارم حداقل یک بند انگشت او را برایم بیاورند تا #روی_قلبم بگذارم بلکه کمی قلبم آرام گیرد. روزی که پسرم به جبهه می رفت، فکر نمی کردم رفتنش اینقدر طولانی باشد.
شهید اکبر غریبی نیکچه در چهاردهم اسفند ۱۳۴۲ در تهران چشم به جهان گشود. پدرش غنی و مادرش، کلثوم نام داشت. تا سوم متوسطه در #رشته_علوم_اقتصادی درس خواند. به عنوان سرباز ژاندارمری در جبهه حضور یافت. بیست و یکم تیر ۱۳۶۷، در دهلران توسط نیروهای بعثی شهید شد. تاکنون اثری از پیکرش به دست نیامده است.🌷
اگه عاشق شهدایی کانال شهداء رو به دوستانتان معرفی کنید