✍ #وصیت_نامه_شهید
🌷اینجانب #یونس_ایمانی باکمال میل و احساس وظیفه به جبهه های حق علیه باطل می شتابم امیدوارم که خداوند متعال این #جهاد را ازمن قبول کند.
#پدر و #مادر_عزیزم و ای پرورش دهنده گان من افتخار کنید که شما نیز فرزندی به میدان اسلام علیه کفر فرستادید و گریه و زاری نکنید که دشمنان ناآگاه امام امت خوشحال می شوند.
و خواهر عزیزم تو هم #زینب_گونه پیام مرا به جهانیان برسان و اعلام کن که برادرت در چه راهی جانبازی کرده است.
اما لبیک ای امام بزرگوارم، فرمانت را با گوش جان شنیدم و #عاشقانه به سوی میدان حق علیه باطل شتافتم، وانشاءالله اگرشهیدشوم باخونم و اگر زنده ماندم نیز، در #راه_اسلام کوشاباشم.🌷
اگه عاشق شهدایی کانال شهداء رو به دوستانتان معرفی کنید
https://eitaa.com/joinchat/3490185612Cbaff600a78
شهدای جاویدالااثر
ابوالفضل حافظی تبار
🌷🌷
✍ #وصیت_نامه_شهید_رضا_چمنی
#به_نام_خدا
🌷در زیر این آسمان هیچ عبادتی بالاتر از #خدمت_در_کردستان نیست. شهید محراب، پس از حمد و ثنای حضرت باریتعالی و شکرگزاری از این همه نعمت بیکران که به #نسل_انقلاب در این عهد و زمان مانند وجود انقلاب و رهبر الهی حکومت اسلامی، در بازوان جندالله.
علاقه ما به #امام(قدس سره) امت بسیار زیاد میباشد و خداوند انشاءالله به امام(قدس سره) امت عمری به طول عمر خورشید عطا کند و سایه امام(قدس سره) امت را از سر ما بلکه از سر کلیه مسلمانان جهان کم نکند و ما تا آخرین #قطره_خون خود از امام(قدس سره) حمایت میکنیم و ما اهل کوفه نیستیم.
با سلام و درود بر امام(قدس سره) امت و ملت شهیدپرور و قهرمان ایران. با عرض سلام، سلامتی شما را از درگاه خداوند متعال خواهانم. امیدوارم که حالتان خوب باشد و هیچ کسالتی نداشته باشید. #پدر و #مادر_عزیزم خیلی خیلی از دست شما راضی هستم که گذاشتید من به #جبهه بروم و برای خدا و برای اسلام بجنگم. پدر و مادر عزیزم حال من خوب است و هیچ ناراحتی ندارم غیر از دوری شما. خدمت بی بی عزیزم سلام و دعا میرسانم. خدمت برادران عزیزم یک به یک آقا مهدی، آقا ابوالفضل و آقا امیر، سلام میرسانم و از راه دور دیده بوسم. خدمت تمام دوستان و آشنایان از راه دور کردستان #سلام و #دعا میرسانم و امیدوارم که حال همگی خوب باشد و هیچ کسالتی نداشته باشید. پدر عزیزم تا این نامه به دست شما رسید، جوابش را بنویسید و دوربین و چند عدد فیلم 36 تایی را پست کنید. دوربین را به پست خانه ببرید. پدر آدرس مرا که میدانید، تند تند برای من نامه بفرستید که این نامههای شما است که مرا خوشحال میکند. پدر، داخل نامهای که برای من میفرستید، عکس خودت و مادرم را داخل نامه برایم بفرست. دیگر وقت گرانبهای شما را نمیگیرم. خداحافظ کسی که شما را هیچگاه فراموش نمیکند.🌷
#پسر_حقیرتان_رضا.
🍃 #تاریخ : 20/05/1360
✍ #وصیت_نامه_شهیده_شهناز_محمدی_زاده
🌷شهید شهناز محمدی زاده قبل از شهادتش، وصیت خود را روی دستمال کاغذی می نویسد و به #خواهر_امدادگر همراهش می گوید: «سلام مرا به #پدر و #مادرم برسانید و بگویید که مرا ببخشند و از راهی که انتخاب کرده ام، راضی باشند. من خوشحالم که دارم #شهید می شوم».🌷
✍ #وصیتنامه_شهید_عزت_الله_احمدی
🌷 #مادر_عزیزم که شبها و روز ها بر گهواره من خواب را حرام کرده و آن پدر پیری که با دستهای پینه بسته زحمت کشیده امیدوارم که:
بعد از شهادت من گریه نکنید و سیاه به تن نکنید زیرا خون من از #خون_علی_اکبر(ع) و #علی_اصغر_شیر_خوار (ع) بهتر نیست و نخواهد بود .
از #برادرانم می خواهم :
اسلحه مرا برداشته و راهم را ادامه دهند.
و از #خواهرانم خواهانم :
با حجاب خود از خون پاک شهیدان محافظت نمایند .
#پدر و #مادر_عزیزم برای عزیزان حسین (ع) بخصوص دو فرزند عزیزش علی اکبر (ع) وعلی اصغر(ع) گریه نمایید نه برای من .🌷
https://eitaa.com/joinchat/3490185612Cbaff600a78
شهید جاوید الاثر
ابوالفضل حافظی تبار🌷
✍ #وصیت_نامه_شهید_محمد_حسین_مؤمنی
🌷 #خدایا تو را به زینب(س) قسم میدهم که ما را از فیض شهادت محروم نفرما.
#پدر و #مادرم از شما میخواهم که بعد از شهادت من برای من گریه نکنید بلکه به مظلومیت سالار شهیدان #آقا_اباعبدالله_الحسین(ع) فکر کنید و گریه کنید. دوستان و آشنایان یک لحظه از فرهنگ #جهاد و #شهادت و امر به معروف و نهی از منکر غافل نباشید که اگر خون شهدای کربلا و پیام زینب(س) نبود، امروز #اسلام و #قرآن در عالم پیشرفت نمیکرد.
عزیزان من باور کنید که شهادت از عسل شیرین تر است اگر در بطن کلمه شهادت بروید متوجه خواهید شد که چقدر کشته شدن در راه خدا شیرین است. انشاالله به زودی به جمع دوستانم شهیدان سید مصطفی موسوی و مرتضی حیدری و همچنین بقیه شهدای مدافع حرم میپیوندم.
در پایان از همه اعم از خانواده، دوستان، فامیل، آشنایان، اساتید و هرکس که به گردن ما حقی دارد #حلالیت میطلبم، لذا حلالم کنید.🌷
#والسلام_علیکم_و_رحمة_الله_و_برکاته
#خاطرات_شهدا🌷
💠عشقی فراتر از فوتبال
🔰عشق نوجوانی اش فوتبال⚽️ بود .عکس های #فوتبالیست ها را از مجلات ورزشی📰 و هر آنچه که به تیم محبوبش💖 ربط داشت جمع می کرد. #استقلال ...💙 این عشق در آن روزها تب رایجی بود.
🔰محمودرضا از دوره راهنمایی پای ثابت پایگاه مقاومت #شهید_بابایی در مسجد🕌 چهارده معصوم شهرک پرواز شد . حالا عشق فوتبال یک #رقیب جدی پیدا کرده بود. #عشق_شهدا🌷
🔰سر تحقیق زندگی نامه📜 دو شهید👥 پایش به موسسه #شهید_حبیب هاتف هم باز شد. با حاج بهزاد پروین قدس آشنا شد. عکاس📸 بسیجی جنگ. رفته رفته تعداد بیشتر و بیشتری از برچسب های عکس های #جنگ می خرید.
🔰حتی وقتی از پایگاه به خانه بر می گشت🏘 #چفیه ای دور گردنش بود. #پدر تذکر میداد در خیابان با آن وضع نیاید. پدر جنگ را فقط در بمباران های💥 پالایشگاه تبریز تجربه کرده بود با #فرهنگ_جنگ آشنایی ویژه ای نداشت.
🔰تقریبا کسی علاقه #محمودرضا به تکرار این برنامه را نمی یافت⚡️الا #برادر بزرگ تر. انواع پیشانی بندها هم به خانه می آمد، مشکی، سبز، زرد، حتی پرچم #حزب_الله. پدر به فکر ادامه تحصیل📚 بچه هایش بود.
🔰او ابراز نمی کرد❌ اما این ته تهغاری بیشتر در دلش جا داشت😍 او با آن چهره #معصوم و نگاه شاد و شیرین و بیش از همه ادب و پاکی اش✨ در دل همه شان جا کرده بود پدر به فکر تهیه همه شرایط بود تا بچه ها خوب خوب #درس بخوانند👌 بچه های بزرگ تر همه وارد #دانشگاه شده بودند.
🔰اما محمودرضا به خدمت #بسیجی سربازی رفت و وقتی برگشت طور دیگری شده بود. گویی هر آنچه در وجود او💗 رخ داد همان جا بود. دیگر #فوتبال را رها کرد و بیخیالش شد. جا برای #عشق دیگر فراخ تر شده بود. برای #شهادت🌷
#شهید_محمودرضا_بیضایی
#مدافع_حرم
#نام_مستعار : حسین نصرتی
#ولادت : ۱۳۶۰/۹/۱۸
#محل_تولد : تبریز
#شهادت : ۱۳۹۲/۱۰/۲۹
#محل_شهادت : سوریه، منطقه «قاسمیة» در جنوب شرقی دمشق
🔹🔹🔷💠🔷🔹🔹
#سالروزولادت....🌸🎉🌸🎉🌸
✍ #وصیت_نامه_شهید_محمد_حسین_مومنی
🌷 #خدایا تو را به زینب(س) قسم میدهم که ما را از فیض شهادت محروم نفرما.
#پدر و #مادرم از شما میخواهم که بعد از شهادت من برای من گریه نکنید بلکه به مظلومیت سالار شهیدان آقا اباعبدالله الحسین(ع) فکر کنید و گریه کنید. دوستان و آشنایان یک لحظه از فرهنگ #جهاد و #شهادت و امر به معروف و نهی از منکر غافل نباشید که اگر خون شهدای کربلا و پیام زینب(س) نبود، امروز اسلام و قرآن در عالم پیشرفت نمیکرد.
عزیزان من باور کنید که شهادت از #عسل شیرین تر است اگر در بطن کلمه شهادت بروید متوجه خواهید شد که چقدر کشته شدن در راه خدا شیرین است. انشاالله به زودی به جمع دوستانم شهیدان سید مصطفی موسوی و مرتضی حیدری و همچنین بقیه شهدای مدافع حرم میپیوندم.
در پایان از همه اعم از خانواده، دوستان، فامیل، آشنایان، اساتید و هرکس که به گردن ما حقی دارد #حلالیت میطلبم، لذا حلالم کنید.🌷
#والسلام_علیکم_و_رحمة_الله_و_برکاته
✍ #وصیتنامه_شهید « #بهمن_قره_حسنلو»:
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🌷 #به_نام_الله پاسدار حرمت خون شهیدان و یاری كننده رزمندگان اسلام. خدمت ارواح طیبه شهدای اسلام به خصوص شهدای حملهای كه به زودی آغاز میشود سلام عرض میكنم و از خدای منان خواستار بخشودگی گناهان این بنده حقیر هستم. خداوند به همه ما فرصت این كه خود را پیدا كنیم را عنایت بفرماید.
#پدر و #مادرم! سلام فرزند حقیر خود كه از فرسنگها راه دور و از وادی شهدا تقدیم شما میكند را پذیرا باشید. پدر و مادر اسم این نامه را وصیتنامه نمیتوان گذاشت فقط درد دل یک فرزند با پدر و مادر خود است. پدر و مادر ساعت 9 شب مورخ 6 اسفند 1365 است كه این نوشتهها را برای شما مینگارم.
دل پر درد و روحی آزرده دارم ولی ایمان به ایران و پرچم به من روحی تازه و جوان میبخشد. پدر و مادر به زودی عازم #عملیات هستیم. عملیاتی كه معلوم نیست با سرنوشتمان چه كند ولی هرچه كه باشد مسئله مهمی نیست.
#پدر و #مادر! اگر شهید شدم به من #افتخار كنید و سربلند باشید، زیرا در #راه_وطنم شهید شدهام و همین برای من كافی است. همین كه خون من روی زمین ریخته شود، دل پیچارگان از غصه میشكند و راه مرا ادامه میدهند.
پدر و مادر عزیزم! من از این #دنیای_مادی چیزی نداشتم كه ببخشم ولی آرزو دارم مادر شیرت را حلالم كنی و پدر شما مرا فرزند اهل خود بخوانید. من دیگر چیزی ندارم كه بگویم. #خداحافظ🌷
#والسلام. 6 اسفند
اگه عاشق شهدایی کانال شهداء رو به دوستانتان معرفی کنید
3.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔
«صدایی از عرش میآید
که در گوش عالم میپیچد:
ای فرزند شهید
سرت را بالا بگیر ...
چه کسی چون تو "#پدر" دارد؟!»
آخرین دیدار فرزند شیرخوار
با پدرِ شهیدش
#شهید_حمزه_جهاندیده
#پدر_آسمانی
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
هدایت شده از برادر شهیدم ابوالفضل 🌹🌹
☘ از آیت الله تحریری پرسیدند :
🍁 در مواقعی که کارمان گره خورده چه کنیم ؟ فرمودند :
🌸 در اولین مرحله ، مشکلات را از خودمان ریشه یابی کنیم . به خودمان برگردیم ، در #اعتقادات و #اعمال ، ایرادی داریم یا نه .
🌷 مساله مهم دیگر ، #پدر و #مادر هستند . آیا از ما راضی هستند یا نه .
🌼 خواندن #آیت_الکرسی برای رفع مشکلات خیلی موثر است.
🌴 #اذان گفتن در منزل ، بطوری که در فضای اتاقها شنیده شود ؛ موثر است.
🌸 #تلاوت_قرآن در منزل ، خیلی مهم است.
@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۲۹ و ۳۰
صدرا فکر کرد :
"معصومه هم اینقدر بیتابی کرد؟
اگر خودش بمیرد، رویا
هم اینگونه بیتابی میکند؟
رها چه؟
رها برایش اشک میریزد؟
یا از آزادیاش غرق لذت میشود و مرگش برای او نجات است؟"
نگاهش روی تابلوی «وَ إِن یَکاد» خانه ماند، خانهای که روزی زندگی در آن جریان داشت و امروز انگار خاک مرده بر آن پاشیدهاند...
صدرا قصد رفتن کرده بود.
با حاج علی خداحافظی کرد و خواست رها را صدا کند.
رها، آیه را به اتاقش برده بود تا اندکی استراحت کند. اینهمه فشار برای کودکش عجیب خطرناک است. حاج علی تقهای به در زد و با صدای بفرمایید رها، آن را گشود.
_پاشو دخترم، شوهرت کارت داره؛ مثل اینکه میخواد بره.
دل رها در سینهاش فرو ریخت؛
حتما میخواهد او را ببرد؛ کاش بگذارد بماند!
وقتی مقابل صدرا قرار گرفت، سرش را پایین انداخت و منتظر ماند تا او شروع کند . و انتظارش زیاد طولانی نشد:
_من دارم میرم، تو بمون پیش آیه خانم. هر روز بهت زنگ میزنم، شماره موبایلت رو بهم بده؛ شمارهی منم داشته باش، اگه اتفاقی افتاد بهم بگو. سعی میکنم هر روز یه سر بزنم که اگه کاری بود انجام بدم. خبری شد فوری بهم زنگ بزن، هر ساعتی هم که بود مهم نیست؛ متوجه شدی؟
لبخند بر لب رها آمد.چقدر خوب بود که میدانست رها چه میخواهد.
_چشم حتما...
شمارهاش را گرفت و در گوشیاش ذخیره کرد.
صدرا رفت... رها ماند و آیهی شکستهی حاج علی.
رها شام را زمانی که آیه خواب بود آماده کرد. میدانست آیهی این روزها به خودش بیاعتناست. میدانست آیهی این روزها گمشده دارد. میدانست مادرانه میخواهد این آیهی شکسته؛ دلش برای آن کودک در بطن مادر میسوخت؛ دلش برای تنهاییهای آیهاش میسوخت.
با اصرار فراوان اندکی غذا به آیه داد. حاج علی هم با غذایش بازی میکرد
آیه در پیچ و تاب مردش بود....
کجایی مرد روزهای تنهاییام؟
کجایی هم نفس من؟ کجایی تمام قلبم؟ و سخت جای خالیاش درد داشت. و سخت بود نبود این روزها... سخت بود که کودکی داشته باشی مردت نباشد برای پرستاری.
سخت بود سختی روزگار او.
سخت بود که مرد شود برای کودکش؛ سخت بود #مادر و #پدر شدن. جواب مادرشوهرش
را چه میداد؟
💭به یاد آورد آن روز را:
فخر السادات: _من اجازه نمیدم بری! اون از پدرت اینم از تو... آیه تو یه چیزی بگو!
🕊_آیه رو راضی کردم مادر من، چرا اذیت میکنی؟ خب من میخوام برم!
دل در سینهی آیه بیقراری میکرد.
دلش راضی نمیشد؛ اما مانع رفتن مردش نبود. مردش برای #دین_خدا میجنگید.
مردش گفته بود اگر در #کربلا بودی چه میکردی؟ جزو #زنان_کوفی بودی یا نه؟ مردش گفته بود الان وقت #انتخاب است آیه. آیه سکوت کرد و مردش سکوت علامت رضایت دانست.
حال #مادرت چه میگوید مرد من؟
من #مانعت شوم؟ من #زنجیر پایت شوم؟مگر قول و قرار اول زندگیمان #بال_پرواز بودن نیست؟ مگر قول و قرار ما نبود که زنجیر پای هم نشویم؟
زیر لب زمزمه کرد:
" یا زینب کبری (سلاماللهعلیها)..."
مردش زمزمهاش را شنید.
لبخند به تمام اضطرابهایش زد، قلبش آرام گرفت.
دستهای لرزانش را مشت کرد؛ مردش #حمایت خواست:
_مامان! اجازه بدید بره! میگن بهترین محافظ آدم، اجلشه، اگه برسه، ایران و سوریه نداره!
لبخند مردش عمیقتر شد
"راضی شدی مرد من..!؟ "
مادرشوهرش ابرو در هم کشید:
_اگه بلایی سرش بیاد تقصیر توئه! من که راضی نیستم.
چقدر آنروز تلاش کردی برای رضایت مادرت مرد!
_مادرش چرا نیومده؟
حاج علی قاشق را درون بشقاب رها کرد، حرف را در دهانش مزمزه کرد:
_حاج خانم که فهمید، سکته کرد. الان حالش خوبه ها، بیمارستانه؛ به «محمد» گفتم نیاد تهران، مادرش واجبتره! گفتم کارای قم رو انجام بده که برای تدفین مهمون زیاد داریم.
آیه آهی کشید.
میدانست این دیدار چقدر سخت است. دست بر روی شکمش گذاشت :
"طاقت بیار طفلکم! طاقت بیار حاصل عشقم! ما از پسش بر میایم! ما از پس این روزا برمیایم! به خاطر پدرت، به خاطر من، طاقت بیار!"
-آیه!
پدر صدایش میکرد.
نگاهش را به پدر دوخت:
+جانم؟
_تو از پسش بر میای!
+برمیام؛ باید بربیام!
_به خاطر من..به خاطر اون بچه... به خاطر همه چیزایی که برات مونده از پسش بربیا! تو تکیهگاه خیلی ها هستی. یه عالمه آدم اون بیرون، توی اون مرکز به تو نیاز دارن! دخترت بهت نیاز داره!
+شما هم میگید دختره؟
_باباش میگفت دختره! اونم مثل من دختر دوست بود.
+بود... چقدر زود فعل هست به بود تغییر میکنه!
_تو از پس تغییرات بر میای، من کنارتم!
رها: _منم هستم آیه! من مثل تو قوی نیستم اما هستم، مطمئن باش!
آیه لبخندی زد به دخترک شکستهای که تازه سر پا شده بود. دختری که.....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
#به_وقت_رمان
@hafzi_1🍃
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۶۱ و ۶۲
مقابل جایگاه ایستاده بودند. همه با لباسهای یک دست... گروه موزیک مینواخت و صدای سرود جمهوری اسلامی در فضا پیچید و پس از آن نوای زیبایی به گوشها رسید:
شهید... شهید... شهید...
ای تجلی ایمان...
شهید... شهید...
شعر خوانده میشد و ارمیا نگاهش به حاج علی بود. آیه در میان زنان بود... زنان سیاهپوش! نمیدانست کدامشان است
اما #حضور سیدمهدی را حس میکرد. سیدمهدی انگار همه جا با آیهاش بود. همه جوان بودند... بچههای کوچکی دورشان را احاطه کرده بودند. تا جایی که میدانست همهشان دو سه بچه داشتند، بچههایی که تا همیشه #محروم از #پدر شدند...
مراسم برگزار شد،
و لوحهای تقدیر بزرگی که آماده شده بود را به دست فرزند و یا همسر شهید میدادند. نام سیدمهدی علوی را که گفتند،
زنی از روی صندلی بلند شد. صاف قدم برمیداشت! یکنواخت راه میرفت،
انگار آیه هم یک ارتشی شده بود؛
شاید اینهمه سال همنفسی با یک ارتشی
سبب شده بود اینگونه به رخ بکشد اقتدار خانوادهی شهدای ایران را!
آیه مقابل رئیس عقیدتی سیاسی ارتش ایستاد، لوح را به دست آیه داد.
آیه دست دراز کرد و لوح را گرفت:
_ممنون
سخت بود... فرمانده حرف میزد و آیه به گمشدهاش فکر میکرد... جای تو اینجاست، اینجا که جای من نیست مرد!
آنقدر محو خاطراتش بود که مکان و زمان را گم کرد. حرفها تمام شده بود و آیه هنوز عکسالعملی نشان نداده بود:
_خانم علوی... خانم علوی!
صدای فرمانده نیروی زمینی بود.
آیه به خود آمد و نگاهش هشیار شد:
_ببخشید.
+حالتون خوبه؟
آیه لبخند تلخی زد:
_خوب؟ معنای خوب را گم کردم
آیه راه رفته را برگشت... برگشت و رفت... رفت و جا گذاشت نگاه مردی که نگاهش غمگین بود.
روز بعد همکاران سیدمهدی ،
برای تسلیت به خانه آمدند. ارمیا هم با آنان همراه شد. تا چند روز قبل زیاد با کسی دمخور نمیشد. رفت و آمدی با کسی نداشت. در مراسم تشییع هیچیک از همکارانش نبود.
"چه کردهای با این مرد سید؟
تمام کسانی که آمده بودند،
در عملیات آخر همراه او بودند و تازه به کشور بازگشته بودند. هنوز گرد سفر از تن پاک نکرده بودند که دیدار خانوادهی شهدای رفتند.
آیه کنار فخرالسادات نشسته بود. سیدمحمد پذیرایی میکرد با حلوا و خرما... حاج علی از مهمانها تشکر میکرد،
از مردانی که هنوز خانوادهی خود را هم ندیده بودند و به دیدار آمدند...
_شما تو عملیات با هم بودید؟
«باوی» که فرمانده عملیات آن روز بود، جواب داد:
_بله؛ برای یه عملیات آماده شدیم و وارد سوریه شدیم. یه حمله همه جانبه بود که منطقهی بزرگی رو از داعش پس گرفتیم، برای پیشروی بیشتر و عملیات بعدی آماده میشدن. ما بودیم و بچههایی که شهید شدن. سر جمع چهل نفر هم نمیشدیم، برای حفاظت از منطقه مونده بودیم. جایی که گرفته بودیم منطقهی مهمی بود... هم برای ما هم برای داعش! حملهی شدیدی به ما شد. درخواست نیروی کمکی کردیم، یه ارتش مقابل ما چهل نفر صف کشیده بود. یازده ساعت درگیری داشتیم تا نیروهای کمکی میرسن.
روز سختی بود، قبل از رسیدن نیروهای کمکی بود که سیدمهدی تیر خورد. یه تیر خورد تو پهلوش... اون لحظه نزدیک من بود، فقط شنیدم که گفت یا زهرا! نگاهش کردم دیدم از پهلوش داره خون میاد. دستمال گردنشو برداشت و زخمشو بست. وضعیت خطرناکی بود، میدونست یه نفر هم توی این شرایط خیلیه! آرپیجی رو برداشت... ایستادن براش سخت بود اما تا رسیدن بچهها کنارمون مقاومت کرد. وقتی بچهها رسیدن، افتاد رو زمین، رفتم کنارش... سخت حرف میزد.
گفت میخواد یه چیزی به همسرش بگه، ازم خواست ازش فیلم بگیرم. گفت سه روزه نتونسته بهش زنگ بزنه؛ با گوشیم ازش فیلم گرفتم. لحظههای آخر هم ذکر یا زهرا (س) روی لباش بود.
سرش را پایین انداخت و اشک ریخت.
درد دارد همرزمت جلوی چشمانت جان دهد...
َ آیه لبخند زد
"یعنی میتونم ببینمت مرد من؟! "
_الان همراهتون هست؟ میتونم ببینمش؟
نگاه متعجب همه به لبخند آیه بود.
چه میدانستند از آیه؟ چه میدانستند که دیدن آخرین لحظههای مردش هم لذتبخش است؛ آخر قرارشان بود که همیشه با هم باشند؛ قرارشان بود که لحظهی آخر هم باهم باشند.
"چه خوب یادت بود مرد! چه خوب به عهدت وفا کردی! "
_بله.
گوشیاش را از جیبش درآورد ،
و فیلم را آورد. آیه خودش بلند شد و گوشی را از آقای باوی گرفت، وقتی نشست، فیلم را پخش کرد....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
#به_وقت_رمان
@hafzi_1🍃
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫