37.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷بخشی از مستند شهید حاج احمد کاظمی ( سرباز چهل و شش ساله )
#شهید_حاج_احمد_کاظمی
#سرباز_چهل_شش_ساله
#باز_نشر_کنید_با_ذکر_صلوات
https://eitaa.com/haj_ahmad_kazemi
🕊
✅️ سربازِ خستگی ناپذیر...
شهید احمد کاظمی هر جا که پای جهاد علیه ظلم به وسط می آمد، تمام قد حاضر می شد و زندگی اش را صرف آن می کرد. از نبرد در جنوب لبنان تا درگیری با ضد انقلاب در کردستان و مقابله با ارتش رژیم بعث ... پس از جنگ نیز سرباز فداکار ولی فقیه زمان بود.
#شهید_حاج_احمد_کاظمی
#زندگینامه_شهیدان
🌷
╭═━⊰🍃🕊🌷🍃⊱━═╮
https://eitaa.com/haj_ahmad_kazemi
حاج احمد، سفارش کرده بود که کنار حسین خرازی دفنش کنند؛ جایی که می گفت: «اینجا دری از درهای بهشته» و این در برایش باز شد.
حاج قاسم سلیمانی هم به درون قبر رفت و درون گوش احمد زمزمه کرد.
قسمش داد به حضرت زهرا(س) :
«تویی که عشق حسین(علیهالسلام) را داری!
از خدا برای من هم بخواه!
احمد! قرارمون که یادت نرفته؟!
احمد! مَرده و قولش ، منتظر خبرت میمونم.
قول میدم راهت رو ادامه بدم و دست فرمانده رو از همیشه پُرتر کنم.
فقط براتِ شهادت منو هم از آقا امام حسین بگیر!»....
۱۴ سال بعد احمد رفیقش را صدا زد، حالا هر دو از آسمان به اهل زمین نگاه میکنند...💔
#رفاقت_تا_شهادت
#شهید_حاج_احمد_کاظمی
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
https://eitaa.com/haj_ahmad_kazemi
ماجرای عبا و انگشتر آقا
روز عید قربان که مقام معظم رهبری♥️ آمده بودند در مسجد دانشگاه بالای سر پیکر شهیدان حادثه فالکون(شهدای عرفه)، سردار سلیمانی از ایشان یک انگشتر و عبا گرفت و به آقا گفتند یکی از انگشترهایی که با آن زیاد نماز شب خوانده ایید را بدهید.
وقتی خواستیم بابا را خاک کنیم، سردار سلیمانی رفت داخل قبر. عبای آقا را پهن کرد. مقداری تربت کربلا آورده بود. آن را روی عبا پخش کرد. بعدش بابا را گذاشتند داخل قبر و آن انگشتر را هم گذاشتند زیر زبان بابا.
من و سعید هم بالای قبر ایستاده بودیم. آنجا هم خیلی سعید بی تابی میکرد رفت پایین توی قبر و به زور از بابا جدایش کردیم.
🌹#خاطرات فرزند #سردار
#شهید_حاج_احمد_کاظمی
#روسفید_درگاه_الهی
🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/haj_ahmad_kazemi
کوادکوپتر با سرعت از پنجره طبقه دوم خانه ای ویرانه وارد می شود...
پس از ورود یکهو سرعتش را کم می کند...
با ترس و لرز درون خانه را برانداز می کند...
غباری از روی زمین بلند می شود و در میانه آن غبار آرام آرام، مردی به چشم می خورد که بر مبلی نشسته است... آرام... محکم... خسته... استوار...خمیده... مطمئن... تشنه... مقتدر... زخمی... خشمگین... ترسناک... مهربان... پیر... جوان... با ابهت...
لحظاتی چشم در چشم می شوند...
سکوت محض است...
چهره اش در میان چفیه ای پنهان است...
هنوز نمی داند او کیست...
حتی تصورش را هم نمی کند که او، او باشد...
اما او بود...
چوب دستی اش را نشان می دهد...
نمی دانم چه می گوید...
شاید می گوید: اگر مرد هستید بیایید تن به تن بجنگیم...
چوب دستی اش را پرتاب می کند... و ما رمیت اذ رمیت...
فرمانده ای که کنترل کوادکوپتر را صدها متر آنطرف تر در دست دارد از ترس چشمانش را می بندد و سرش را می چرخاند...
تانکها شلیک می کنند...
هنوز هوا روشن است...
اما می ترسند به سراغ او بروند...
امروز سالروز حمله به بیمارستان المعمدانی است...
تا فردا صبر می کنند...
صبح می شود...
گلوله های تانکشان هم نتوانسته او را بکشد...
"او" روئین تن بود...
هیچ تیری از دشمن بر او اثر نداشت...
حتی این بار هم سنگ های سقف خانه شان بر سرش خورده...
سنگ های یک خانه فلسطینی...
یک خانه عربی اصیل...
یک خانه قدیمی...
یک خانه به قدمت تاریخ...
و چشم اسفندیار او حب وطنش بود...
حب خانه شان...حب اهالی این خانه...
حب کودکانی که باید مثل همانها به شهادت می رسید و... رسید..
شهادتت مبارک دلاور مقاومت💔🖤
#یحیی_سنوار
#غزه
#مقاومت
🕊🎋 فاتح_خرمشهر🎋🕊
میدانست چه کسی شهید میشود
سرهنگ «اصغر پورشعبان» که سابقه همکاری با شهید کاظمی را دارد، درباره حاج احمد گفت:
من توفیق داشتم که در سالهای دفاع مقدس مدتی پیک سردار کاظمی باشم و از سال ۱۳۶۱ هم در کردستان و هم در جبهه جنوب و تا زمان شهادت در خدمت او بودم. قبلا درباره شهید کاظمی صحبت کردهام. ایشان را با دو ویژگی متفاوت ، یا در واقع دو شخصیت به یاد میآورم. یکی شخصیت نظامیاش که با ابهت و جدی و به ویژه در شبهای منتهی به عملیاتها بسیار محکم و با درایت بود و یکی هم شخصیت غیرنظامیاش که انسانی بامحبت و متفاوت با شخصیت نظامیاش بود.
قبل از عملیات خیبر، چند ساعت مانده به شروع پیشروی نیروها به سمت جزیره مجنون، بچههای حاضر در عملیات باهم شوخی میکردند. حواسم به شوخیهای بچهها بود که حاج احمد به من نزدیک شد و گفت «برو با برادرت خداحافظی کن.» پرسیدم چرا؟ گفت: «چون برادرت در این عملیات شهید میشود.» راستش ابتدا باورم نشد و حرفش را نپذیرفتم. برادرم از من کوچکتر بود و قبلا در چند عملیات دیگر باهم بودیم و اتفاقی هم نیفتاده بود. اما بعد سعی کردم او را از حضور در عملیات منصرف کنم و او هم همین کار را کرد؛ زیرا پدر نداشتیم و اگر هر دو شهید میشدیم مادرمان تنها میماند.
وی خاطرهاش را چنین تکمیل کرد: آن شب من و برادرم، تنها عکس دونفره یادگاریمان از سالهای جنگ را گرفتیم و بعدش از هم خداحافظی کردیم. در بحبوحه عملیات دیدم که برادرم مجروح شد. خوشحال شدم، چون فکر میکردم به خاطر این جراحتی که برداشته، به عقب برمیگردد. دیگر او را ندیدم، اما در ذهنم این بود که او به عقب برگشته و شهید نشده است. خود حاج احمد هم مجروح شده و در کانکس نشسته و با خودش خلوت کرده بود. گریه میکرد و کسی را به حضور نمیپذیرفت.
من با اصرار داخل رفتم. من را که دید گفت: «دیدی به تو گفتم با برادرت خداحافظی کن، چون شهید میشود.» گفتم حاج آقا، برادرم مجروح شد و برگشت. پرسید «مگر او را ندیدی؟ برادرت برنگشت، با گردان جلو رفت و شهید شد.» آنجا فهمیدم که حاج احمد به جایگاهی رسیده بود که بسیاری چیزها، از جمله این را که چه کسی در عملیات شهید خواهد شد، میدانست. من به او نزدیک بودم و میدیدم نزدیک عملیاتها به بعضیها توجه بیشتری نشان میدهد، و بعد آنها در همان عملیات شهید میشدند.
#خاطرات_جنگ
#شهید_حاج_احمد_کاظمی
https://eitaa.com/haj_ahmad_kazemi