❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❣•° ❁ ◇❥ ❁
#سربازان سرزمین من
#دلاورانے بودند
که زودتر از #سن شان به مردانگے رسیدند.
وبے مثال ترین #رشادتہا را براے #جاودانگے سرزمین واعتقاداتشان آفریدند.
#گمنامانے کہ همیچگاه بہ دنبال قدردانے و قدرشناسے از خود نبودند.
وخالص ترین ایرانیان بودند کہ دشمن این مرز و بوم را بہ خاک #سیاه نشاندند..
❣یاد ونامتان گرامے مردان کوچک سرزمینم❣
شادی روح شهدا صلوات💐
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#تلنگرانہ 👌
جان شیرین به تو تقدیم نخواهیم نمود
زندگی سخت کہ شد میل شهادت کردیم..
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
1_43323994.mp3
2.57M
#شور | لباس خاکیمو بیار مادر
جبهه علمدار و علم میخواد😰
بزار برم که عمه سادات
بازم مدافع حرم میخواد 😭
مداحی حاج مهدی رسولی
http://eitaa.com/joinchat/2443706369Cf2cb04cbae
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#چادُرانِہـ👑
در این زمانہ اگر
بہ خاطر "حرف مردم"
تغییر ڪنے
.
این جماعتـ هر روز
#تُ را جور دیگر مےخواهند 😒
.
ولے😌☝️
لبخند خالق را به هیچ
حرفے ترجیح نده 😉
.
#حِجابـ را "عاشِقانہ"
انتخابــ ڪن 😍
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#داستان_کوتاه_پند_آموز👌
💭 دختری یک تبلت خریده بود.
پدرش وقتی تبلت را دید پرسید:
وقتی آنرا خریدی اولین کاری که کردی چی بود؟
دختر گفت: روی صفحه اش را با برچسب ضدخش پوشاندم و یک کاور هم برای جلدش خریدم.
💭 پدر: کسی مجبورت کرد اینکار را بکنی؟
دختر: نه!
پدر: به نظرت با این کارت به شرکت سازنده اش توهین شد؟
دختر: نه پدر، اتفاقا خود شرکت توصیه میکند که از کاور استفاده کنیم.
💭 پدر: چون تبلت زشت و بی ارزشی بود اینکار را کردی؟
دختر: اتفاقا چون دلم نمیخواهد ضربه ای بهش بخوره و از قیمت بیفته این کار را کردم.
پدر: کاور که کشیدی زشت شد؟
دختر: به نظرم زشت نشد؛ ولی اگه زشت هم میشد، به حفاظتی که از تبلتم میکنه می ارزه.
💭 پدر نگاه با محبتی به چهره دخترش انداخت، و فقط گفت:
#حجاب_یعنی_همین
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
{ #چادرانہــ }°
مگه میشه
کسی یادگاری هاشو دور بندازه
یا از خودش جدا کنه
#نه!
منم بهترین یادگاری را
که از
*مادرم زهرا*
به ارث رسیده
ازخودم جدا نمیڪنم
#چادرم☘
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_13
شب سر سفره شام بودیم که صالح آمد.یک شاخه گل و جعبه ی کادویی در دستش بود.
هرچه اصرار کردیم گفت شام خورده.زهرا بانو غذایم را توی سینی گذاشت و گفت ببرید با هم بخورید.باهم به اتاقم رفتیم.سینی را گوشه ای رها کردم.و کنار صالح روی تختم نشستم.
انگار تازه پیدایش کرده بودم.هنوز هم دلخور بودم اما دلم نمی آمد به سرش غر بزنم.جعبه کادویی را باز کردم.ادکلن بود.کمی دلم فشرده شد.
_چی شد مهدیه جان؟خوشت نیومد؟
_نه...یعنی...اتفاقا خیلی هم خوش رایحه ست.فقط...
_فقط چی خانوم گل؟
_صالح جان مگه نمیدونی عطر جدایی میاره؟
خندید.دستی به موهایم کشید و آنها را پشت گوشم پنهان کرد.
_عزیز دلم بد به دلت راه نده.من که می دونم...مگه اینکه فقط مرگ ما رو از هم جدا کنه که اونم مطمئنم حضرت عزرائیل جرات نمی کنه سراغ من بیاد وگرنه با تو طرفه.
خندید و ریسه رفت.با مشت به بازویش زدم و اخم کردم و گفتم:
_زبونتو گاز بگیر.
_مهدیه جان...عطر از چیز هایی بوده که پیامبر خوشش می اومده.بهتره روایات و احادیث بیشتر مد نظرت باشه تا این حرف های کوچه خیابونی.حالا بگو ببینم چرا عصر ازم دلخور بودی؟
نگاهش کردم و چیزی نگفتم.خودش می دانست چرا،اما می خواست با حرف زدن مرا سبک کند.
_سکوتت هم قشنگه خانوووووم.
بوسه ای به پیشانی ام زد و گفت:
_می دونم.دو روزه نبودم و کم کاری کردم اما به جون خودت اینقدر سرم شلوغ بود که گفتنی نیست.
_روزا سرت شلوغ بود،نمی تونستی شبا بهم زنگ بزنی؟
_بخدا اگه بگم عین جنازه می افتادم و خوابم می برد باورت میشه؟
تنم لرزید.بغض کردم و گفتم:
_این اصطلاحات قشنگ چیه به خودت نسبت میدی آخه؟!
چشمکی زد و گفت:
_ببخشید.خب بیهوش می شدم.
چیزی نگفتم.
_عروس خانومم آمادگی داره واسه پس فردا؟!
چه می گفتم؟نه لباسی نه آرایشگاهی نه...
آمادگی از نظر صالح به چه معنا بود؟همین را از او پرسیدم.به چشمانم زل زد و گفت:
_تو چطور مراسمی دلت میخواد؟
_من؟!!!خب...نمی دونم بهش فکر نکردم.
فقط اینو می دونم که از اسراف متنفرم.
لبخندی زد و گفت:
_خانومِ خودمی دیگه...مهدیه جان من از یه رستوران همین نزدیکیا پنجشنبه رو رزرو کردم برای شام عروسیمون.عصر هم نوبت محضر گرفتم.
فقط تو فردا با من و سلما بیا هم لباس انتخاب کن هم وقت آرایشگاه بگیر.روز جمعه هم با هم میریم پابوس آقا بعدش هرجا تو بگی...
ابروهایم هلال شد و گفتم:
_صالح...خیلی همه چیو آسون میگیری...
من هنوز جهیزیه نگرفتم.زهرا بانو ناراحته.
فقط یه بچه دارن و اونم من.تکلیف خونه چی میشه؟آخه کلی کار داریم این تصمیم یهویی چی بود گرفتی؟
با آرامش دستم را گرفت و گفت:
_نگران نباش.بخدا تشکیل زندگی اونقدری که همه غولش کردن،چیزی نیست.مامان زهرا بعدا می تونه سر فرصت برات جهاز بگیره.
الان ما می خوایم تو یه اتاق پیش بابا اینا زندگی کنیم تا چند ماه بعد که خونه بگیرم.پس فعلا احتیاجی به وسایل خاصی نداریم.فقط یه تختخواب دونفره که...
سرم را پایین انداختم.گوشی را از جیبش درآورد و عکسی را به من نشان داد.تخت دونفره ساده اما شکیلی بود که روتختی آبی داشت و به فضای اتاق صالح می آمد.
_دیروز آوردمش.کلی با سلما کشیک دادیم که تو متوجه نشی.لا به لای کارای خودم که سرم حسابی شلوغ بود این کارم انجام دادم.خواستم غافلگیرت کنم.
تصمیم گرفتم من هم کمی به سادگی فکر کنم.
_پس منم لباس عروس نمی پوشم.
_چی؟ چرا؟
_خب کرایه ش گرونه میریم یه لباس ساده ی سفید می گیریم.بعد میریم محضر.
_نه...نه...اصلا حرفشو نزن
_ااا...چرا؟
_خب من دوست دارم عروسمو تو لباس ببینم.
_اینم شد قضیه ی حلقه؟خیلی بدجنسی.
_نه قربون چشمات.خودم دلم می خواد لباس بپوشی.دیگه...
_دیگه اینکه...من می ترسم.یعنی سردرگمم.
_سردرگم!!!چرا؟
_خب یهو می خوام بشم خانوم خونه.نمی دونم چه حسیه؟من هنوز باهاش مواجه نشدم.
خندید و گفت:
_خب چرا از چیزی می ترسی که باهاش مواجه نشدی؟
سکوت کردم.درست می گفت.باید خودم را به داخل ماجرا هول می دادم.
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣