eitaa logo
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
1.7هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
640 ویدیو
0 فایل
--------♥️🔗📜----^^ #حاج‌قاسم‌سلیمآنی⟀: همان‌دخترکم‌حجاب هم👱🏻‍♀ࡆ• دختر‌من‌است🖐🏼ࡆ• دخترماوشماست ♡☁️ #قدرپدررامیدانیم:)🌱🙆🏻‍♀️ ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @A22111375 🍃°| ادمین تبادل
مشاهده در ایتا
دانلود
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
#شهید_احمد_مکیان #شهید_دهه_هفتادی حفظ قرآن #قسمت_12 چهار سالش بود. ما در منطقه قائم شهر آبادان ساک
قرآن و بازی در سن ده یازده سالگی درگیر حفظ قرآنش بودیم. اوایل که مقدار حفظ کم بود مشکلی نداشتیم ولی وقتی حجم حفظیات بالا رفت طبیعتا باید وقت بیشتری برای حفظ قرآن و مرور می گذاشتیم. سعی میکردم طبق برنامه موسسه پیش برویم تا از بقیه عقب نماند. این اواخر انگار خسته شده بود. از اینکه وقت زیادی برای بازی کردن نداشت ناراحت بود. تا اینکه یک روز وقتی خواستم طبق برنامه از او سوال بپرسم و صفحاتی که حفظ کرده مرور کنیم توپش را برداشت و رفت توی حیاط. شروع کرد به بازی و گفت شما سوالاتونو بپرسید همان طور که بازی می کرد سوال ها را دقیق و درست جواب میداد. حتی یک بار من با اینکه از روی قرآن نگاه می کردم و می پرسیدم حواسم پرت شد و اشتباه گفتم می خندید و می گفت: بابا دیدی اشتباه کردی ولی من اشتباه نکردم. اینقدر به قرآن تسلط پیدا کرده بود که در حین بازی هم میتوانست جواب بدهد و مرور کند. راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان @Shahadat_dahe_haftad کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
شب سر سفره شام بودیم که صالح آمد.یک شاخه گل و جعبه ی کادویی در دستش بود. هرچه اصرار کردیم گفت شام خورده.زهرا بانو غذایم را توی سینی گذاشت و گفت ببرید با هم بخورید.باهم به اتاقم رفتیم.سینی را گوشه ای رها کردم.و کنار صالح روی تختم نشستم. انگار تازه پیدایش کرده بودم.هنوز هم دلخور بودم اما دلم نمی آمد به سرش غر بزنم.جعبه کادویی را باز کردم.ادکلن بود.کمی دلم فشرده شد. _چی شد مهدیه جان؟خوشت نیومد؟ _نه...یعنی...اتفاقا خیلی هم خوش رایحه ست.فقط... _فقط چی خانوم گل؟ _صالح جان مگه نمیدونی عطر جدایی میاره؟ خندید.دستی به موهایم کشید و آنها را پشت گوشم پنهان کرد. _عزیز دلم بد به دلت راه نده.من که می دونم...مگه اینکه فقط مرگ ما رو از هم جدا کنه که اونم مطمئنم حضرت عزرائیل جرات نمی کنه سراغ من بیاد وگرنه با تو طرفه. خندید و ریسه رفت.با مشت به بازویش زدم و اخم کردم و گفتم: _زبونتو گاز بگیر. _مهدیه جان...عطر از چیز هایی بوده که پیامبر خوشش می اومده.بهتره روایات و احادیث بیشتر مد نظرت باشه تا این حرف های کوچه خیابونی.حالا بگو ببینم چرا عصر ازم دلخور بودی؟ نگاهش کردم و چیزی نگفتم.خودش می دانست چرا،اما می خواست با حرف زدن مرا سبک کند. _سکوتت هم قشنگه خانوووووم. بوسه ای به پیشانی ام زد و گفت: _می دونم.دو روزه نبودم و کم کاری کردم اما به جون خودت اینقدر سرم شلوغ بود که گفتنی نیست. _روزا سرت شلوغ بود،نمی تونستی شبا بهم زنگ بزنی؟ _بخدا اگه بگم عین جنازه می افتادم و خوابم می برد باورت میشه؟ تنم لرزید.بغض کردم و گفتم: _این اصطلاحات قشنگ چیه به خودت نسبت میدی آخه؟! چشمکی زد و گفت: _ببخشید.خب بیهوش می شدم. چیزی نگفتم. _عروس خانومم آمادگی داره واسه پس فردا؟! چه می گفتم؟نه لباسی نه آرایشگاهی نه... آمادگی از نظر صالح به چه معنا بود؟همین را از او پرسیدم.به چشمانم زل زد و گفت: _تو چطور مراسمی دلت میخواد؟ _من؟!!!خب...نمی دونم بهش فکر نکردم. فقط اینو می دونم که از اسراف متنفرم. لبخندی زد و گفت: _خانومِ خودمی دیگه...مهدیه جان من از یه رستوران همین نزدیکیا پنجشنبه رو رزرو کردم برای شام عروسیمون.عصر هم نوبت محضر گرفتم. فقط تو فردا با من و سلما بیا هم لباس انتخاب کن هم وقت آرایشگاه بگیر.روز جمعه هم با هم میریم پابوس آقا بعدش هرجا تو بگی... ابروهایم هلال شد و گفتم: _صالح...خیلی همه چیو آسون میگیری... من هنوز جهیزیه نگرفتم.زهرا بانو ناراحته. فقط یه بچه دارن و اونم من.تکلیف خونه چی میشه؟آخه کلی کار داریم این تصمیم یهویی چی بود گرفتی؟ با آرامش دستم را گرفت و گفت: _نگران نباش.بخدا تشکیل زندگی اونقدری که همه غولش کردن،چیزی نیست.مامان زهرا بعدا می تونه سر فرصت برات جهاز بگیره. الان ما می خوایم تو یه اتاق پیش بابا اینا زندگی کنیم تا چند ماه بعد که خونه بگیرم.پس فعلا احتیاجی به وسایل خاصی نداریم.فقط یه تختخواب دونفره که... سرم را پایین انداختم.گوشی را از جیبش درآورد و عکسی را به من نشان داد.تخت دونفره ساده اما شکیلی بود که روتختی آبی داشت و به فضای اتاق صالح می آمد. _دیروز آوردمش.کلی با سلما کشیک دادیم که تو متوجه نشی.لا به لای کارای خودم که سرم حسابی شلوغ بود این کارم انجام دادم.خواستم غافلگیرت کنم. تصمیم گرفتم من هم کمی به سادگی فکر کنم. _پس منم لباس عروس نمی پوشم. _چی؟ چرا؟ _خب کرایه ش گرونه میریم یه لباس ساده ی سفید می گیریم.بعد میریم محضر. _نه...نه...اصلا حرفشو نزن _ااا...چرا؟ _خب من دوست دارم عروسمو تو لباس ببینم. _اینم شد قضیه ی حلقه؟خیلی بدجنسی. _نه قربون چشمات.خودم دلم می خواد لباس بپوشی.دیگه... _دیگه اینکه...من می ترسم.یعنی سردرگمم. _سردرگم!!!چرا؟ _خب یهو می خوام بشم خانوم خونه.نمی دونم چه حسیه؟من هنوز باهاش مواجه نشدم. خندید و گفت: _خب چرا از چیزی می ترسی که باهاش مواجه نشدی؟ سکوت کردم.درست می گفت.باید خودم را به داخل ماجرا هول می دادم. @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❤️ مادر پای تلفن نشست☎️ شماره تلفن خونه حاج آقا کریمی گرفت مادر حسنا تلفن جواب داد بعد از صحبتا و قطع تلفن رو به من که هیجان داشتم و حسین سربه زیر کرد و گفت😔 برای جمعه ساعت۷غروب قرار گذاشتم هورا👏👏👏👏 هورا هورا من برم استراحت کنم😊 حسین:مادر با اجازتون منم برم اتاقم😕 **** راوے حسین وای از این رقیه شیطون بدجنس ای خدا نوکرتم اما یعنی حسنا خانم قبول میکنه همسر یه پاسدار مدافع حرم بشه🙂 عشق اول من حرم بی بی شهادته و بعد ازدواج با حسنا خانم🙃😋 توکلت علی الله اگه قبول نکرد نمیتونم روی عشق به بی بی خط بکشمـــ فوقش از عشق زمینیم میگذرم😞 گوشی برداشتم و مداحی ارغوان پلی📱 کردم ز کودکی خادم این تبار محترمم بالاخره روز جمعه از راه رسید کت و شلوار مشکی پوشیدم با یه پیراهن سفید👔👖👞 سر راهمون یه دست گل روز قرمز و گل روز سفید خریدیم🌹🍃 مادر،من،زینب،رقیه فکر کنم رقیه در حال بال درآوردنه زنگ زدیم حاج آقا کریمی در باز کرد با حاج خانم برای استقبال ما اومدن وارد شدیم حاج خانم:حسنا جان دخترم چای بیار حسنا خانم با چادر وارد شد سرم انداختم پایین😐 ..... @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣